پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ با شروع جنگ تحمیلی و حمله عراق به ایران در 31 شهریور 1357، تمام اقشار مردم به نوعی درگیر جنگ شدند؛ آنهایی که میتوانستند به جبهه رفتند و آنهایی که نمیتوانستند در جبهههای جنگ حضور داشته باشند، در پشت جبهه به رزمندگان اسلام یاری رساندند. این حمایتها شامل کمکهای مالی و معنوی بود که مردم سراسر کشور در آن سهیم بودند، یکی از پایگاهایی که در آن کمکهای مردمی جمع و به جبههها ارسال میشد مدارس بود که از جمله آنها میتوان به مدارس شهر کرج اشاره کرد.
بهجت افراز، ملقب به امالاسراء که مدیر مجتمع آموزشی حضرت زینب (س) کرج را در دوران جنگ بر عهده داشت در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره وضعیت روحی جامعه در نخستین روز تجاوز عراق به ایران و آرامش جامعه پس از سخنرانی امام خمینی میگوید: من هنوز در مجتمع مهرشهر کرج بودم که جنگ شروع شد. عصر روز 31شهریور 1359، برای بازگشایی مدارس در اول مهر، با مدیران و مسئولان آموزش و پرورش در اداره آموزش و پرورش کرج جلسه داشتیم. از اداره که بیرون آمدیم، آقایانی که بیرون ساختمان ایستاده بودند، خبر دادند که جنگ شده، پرسیدیم: «چطوری جنگ شروع شده؟» پاسخ دادند: « هواپیماهای عراقی آمدهاند و فرودگاه مهرآباد تهران را بمباران کردهاند».
ناراحت شدم و به طرف منزل رفتم. سر کوچه ما آقایی ایستاده بود و میگفت: «من دیدم هواپیماهای روسی از بالای کرج عبور کردند و برای بمباران فرودگاه مهرآباد رفتند». خلاصه هیجانی در بین مردم ایجاد شده بود و خیلی ناراحت بودیم که چه میشود. ساعت 9شب که اخبار تلویزیون شروع شد، امام سخنرانی کردند و با گفتن یک جمله، تمام هیجانات و اضطراب مردم را از بین برد. امام فرمودند: «دزدی آمده سنگی به خانه انداخته و رفته، چیزی نیست». این جمله امام آرامش عجیبی به جامعه داد و ناراحتی و نگرانی مردم از بین رفت. چون امام به آنها اطمینان داده بود، مردم از همان روز اول احساس کردند که پیروزند. من آن شب با صحبت امام خیلی آرامش پیدا کردم.
وی درباره تظاهرات دانش آموزان کرج به تجاوز رژیم بعث عراق در آغازین روزهای سال تحصلی میگوید: فردای آن روز به مدرسه رفتم و دانشآموزان را از مجتمع خودمان که در یکی از خیابانهای اصلی مهرشهر بود، حرکت دادیم و با شعارهایی که همان روز خودمان ساخته بودیم یا تلفنی به ما گفته بودند، به دانشکده کشاورزی بردیم. وقتی به دانشکده رسیدیم، دیدیم دانش آموزان گروه گروه از همه جای شهرستان کرج حرکت کرده و به دانشکده آمدهاند. در آنجا حرفها و اخبار فراوانی گفته میشد. مثلا رادیو اعلام کرده که 13هواپیمای عراقی را سرنگون کردهایم و غیره. به هرحال، آن روز شعارهای زیادی علیه صدام و آمریکا داده شد. یادم میآید نماز جماعت را هم آنجا خواندیم. چون در آن زمان شهر کرج مصلی نداشت، نماز در خیابانهای دانشکده کشاورزی زیر درخت ها برگزار شد. در آن هفته، چند بار دیگر هم دانش آموزان را به صورت تظاهرات به اماکن مختلف بردیم. به هر حال در اول مهر سال 1359به جای اینکه شروع به درس دادن کنیم، همهاش صحبت از جنگ و فعالیت برای جنگ بود.
بهجت افراز درباره جمعآوری کمکهای مردم کرج از طریق مدارس برای جبهه های جنگ نیز میگوید: در همان روزهای اول جنگ، فعالیت برای جمع آوری کمک به جبهه ودفاع مقدس شروع شد. پس از شروع جنگ، خانوادهها کمک به جبهه را شروع کردند و اجناسی مانند قند و شکر و برنج و لباس و وسایل دیگر را برای جبهه میفرستادند. از آنجا که زمستان نزدیک بود، مقدار زیادی کاموا خریدیم و به منازل فرستادیم تا مادران دانش آموزان برای رزمندهها، لباس گرم مانند دستکش، جوراب، شال، بلوز، پلیور و غیره ببافند. گونی گونی سیب و هویج و چیزهای دیگر رایگان به مدرسه فرستاده میشد و خانوادهها برای جبهه مربا درست میکردند.
خلاصه، مدرسه یک ستاد کمک رسانی به جبهه شده بود. مادران دانش آموزان به مدرسه میآمدند و این کارها را انجام میدادند. علاوه بر کمک های غیرنقدی، پول زیادی هم فرستاده میشد. وقتی که کمکهای مردمی به اندازه یک وانت میشد، به ستاد مرکزی کمک رسانی به جبهه که در مسجد جامع کرج و در میدان اصلی شهر بود، تلفن میزدیم که وانت بیاید و کمکها را ببرد. دوباره، سه چهار روز دیگر کمکهای جدید که جمع میشد، وانت میآمد و اینها را میبرد. به هر حال هیجان خوبی در مدرسه بود و من هم از هر فرصتی استفاه میکردم و درباره عظمت دفاع مقدس و مسئله دفاع از حیثیت و انقلابمان برای دانشآموزان صحبت میکردم و این خود عاملی شده بود که بچهها به دین و دیانت علاقه پیدا کنند.
چهار سال آخر خدمتم که در مدرسه بودم، جنگ بود و برنامه کمک رسانی هم ادامه داشت، تا اینکه در سال 1360، سی سال خدمتم تمام شد و چون آموزش و پرورش دستور داده بود هر کس که سی سال خدمتش تمام شده معرفی کنید، مرا معرفی کردند و حکم بازنشستگی ام آمد. وقتی که حکم بازنشستگی ام آمد، کسی نبود به جای من بتواند مجتمع به این بزرگی را با 2500 دانش آموزاداره کند؛ به من گفتند یک سال دیگر همان جا بمان. سال 1361 هم ماندم و برای آموزش و پرورش افتخاری کار کردم و به همان ترتیب مجدداً کمکها را برای جبهه میفرستادیم.