پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ شهید آیتالله فضلالله محلاتی از پیشگامان مبارزه با رژیم پهلوی در دوران نهضت اسلامی و از یاران نزدیک امام خمینی بود که در اول اسفند 1364 بر اثر اصابت 2 فروند موشک رژیم بعث به هواپیمای حامل وی به شهادت رسید.
آیتالله محلاتی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، به روایت خاطرات خود از نهضت اسلامی و امام خمینی پرداخته است.
او در بخشی از خاطرات خود درباره دستگیری امام خمینی در نیمه خرداد 1342 و ماجرای زندانی شدن ایشان میگوید: در شب پانزده خرداد امام را دستگیر کردند. امام که دستگیر شد، فردای آن روز هم آن جریانات به وجود آمد. امام در زندان حتی حاضر نشده بود یک کلمه به سؤالات اینها پاسخ بدهد و گفته بود شما صلاحیت اینکه مرا محاکمه و بازجویی کنید ندارید. یک کلمه جوابشان را نداده بود.
حتی یک مرتبه بیست و چهار ساعت یا چهل و هشت ساعت امام را به سلول انفرادی برده بودند که خود امام به من فرمودند که در آنجا تنفس برای من بسیار مشکل بود، ولی خدا یک علاقهای در دل من قرار داده بود که انس با قرآن داشته باشم، با اینکه جای تاریکی هم بود، و روشنایی کمی داشت مع ذالک، من با قرآن مأنوس بودم. آن بیست و چهار ساعت یا چهل و هشت ساعت را با قرآن گذراندم.
بعد از اینکه آمدند مرا بردند از آنجا در یک اطاق معمولی، گفتند که معذرت میخواهيم ما جا نداشتیم، میخواستیم جای بهتری برای شما در نظر بگیریم. ایشان به آنها پاسخ داده بودند: نخیر شما میخواستید به من نشان بدهید که ما یک چنین جایی را هم داریم، ولی شما کور خواندهاید اینکه چیزی نیست. ما برای بدتر از آن آمدهایم ما برای شهادت آماده هستیم.
***واکنش امام خمینی به کشتار مردم توسط رژیم پهلوی در 15 خرداد 1342***
شهید محلاتی درباره واکنش امام به کشتار 15 خرداد میگوید: اینها دیدند که عظمت امام بیشتر شد تصمیم گرفتند برنامهای تنظیم کنند که شخصیت ایشان را تنزل دهند. لذا توطئه چیدند، دولت را عوض کردند و منصور را سر کار آوردند بعد هم به امام گفتند: شما آزادید. ایشان را به داوودیه آوردند. آقای قمی و مرحوم آیتالله محلاتی را هم آن موقع آزاد کردند. به مجرد اینکه امام وارد خانه شدند، من پس از یک ساعت خدمت ایشان رسیده و سه روزی که ایشان در داوودیه بودند من در آنجا خدمت ایشان بودم.
در آنجا ساواکیها دست اندرکار بودند و پذیرایی میکردند. به امام گفته بودند که خانه متعلق به نجاتی ۔ برادر آقای قمی - است، در حالی که این خانه در اختیار ساواك بود. از آن به بعد، آمد و رفت مردم برای دیدن ایشان شروع شد. ساواکیها کنترل میکردند و مردم را به صف میکردند.
باید گفت بدترین شبی که شاید بر امام گذشت، آن شبی بود که ایشان از زندان آزاد شده بودند؛ برای اینکه تمام جنایاتی را که در این مدت اتفاق افتاده بود به اطلاع امام نرسانده بودند، نگفته بودند 15هزار نفر در پانزده خرداد شهید شدهاند. چقدر مردم را کشته و مجروح کردهاند هیچ نگفته بودند. یک نفر انسان با این عاطفه یک مرتبه این گزارش را دریافت کند چه حالی پیدا میکند؟ همه حوادث پانزده خرداد و زندانیها، کشتارها را برای ایشان گزارش دادند، خیلی ناراحت شدند.
پس از چندی، سرگردی به نام عصار که آن وقت سروان و رئیس همین ساواکیها بود، آمد آنجا مستقر شد. صبح امام تشریف بردند وضو بگیرند من همراه ایشان بودم. در راهرو به عصار برخورد کردند. شب همه این گزارشها را شنیده بودند، حالا مواجه با یکی از چهرههای اینها شدند. امام با عصبانیت فرمودند : این ساواك چه میخواهد، پدر اینها را در میآورم. بلند میشوم میروم مسجد و مردم را به انقلاب و قیام دعوت میکنم، بروید گم شوید، شاه و ساواک از جان مردم چه میخواهند؟ عصار رنگش پرید و عقب عقب بیرون رفت. امام هم خیلی عصبانی بودند؛ من امام را بغل کردم و گفتم حاج آقا بفرمایید برویم، خلاصه امام را به اتاق خودشان بردیم.
عصار رفت و فوری به نصیری گزارش داد که یک چنین برخورد و یک چنین جریانی اتفاق افتاده است. ناگهان تیمسار وثیق که آن وقت رئیس پلیس بود، با نیروی زیادی آمدند و همه جا را محاصره کردند، آن وقت کلانتری سوار بود با اسب سوار آمدند و خانه را محاصره کردند و دیگر هیچ کسی را اجازه ندادند که به ملاقات ایشان بیاید؛ ملاقات ایشان را ممنوع کردند و حتی علما آمدند، شریعتمداری هم آمد که بنا بود به او هم اجازه ملاقات ندهند، اما بعدا به او وعده دیگری اجازه دادند. پس از آن، ملاقات ممنوع شد. بعد آمدند به امام گفتند که شما آزاد نیستید، بلکه از یک زندان به زندان دیگر منتقل شدهاند و شما را آزاد نکردهایم و بناست شما در این خانه زندانی باشید.
رژیم پهلوی میخواست امام را به یک ده در اطراف تهران ببرد. شاه پیغامی هم برای امام داده بود که انصاری رئیس ساواک شمیران به آنجا آمد و پیغام را آورد، پیغام شاه این بود که اگر دست برندارید، فکر نکنید که من به این سادگی از این مملکت میروم، نه من اول همه را میکشم، بعد هم خودم میگذارم و میروم. یک چنین تهدیدی هم کرده بوده که امام فرمودند: این مردک آمده و یک چنین پیغامی آورده است.
خلاصه، دو روز ایشان در آنجا بود، ملاقاتش هم ممنوع بود. صحبت بر سر این بود که ایشان به کجا منتقل بشوند تا بالاخره آقای روغنی با ساواك مذاکره کرد و به ساواك گفت که من حاضرم از ایشان و مراقبينش پذیرایی کنم، شما آنجا مراقب بگذارید. عاقبت، روی هر جهت که بود امام هم راضی شدند و ایشان به منزل روغنی منتقل شدند.
آنچه خیلی امام را رنج میداد، احساسات مردمی بود. مردم میآمدند در خیابانها و کوچههای اطراف و سر و صدای شعار و صلواتشان بلند بود، ولی مأموران نمیگذاشتند مردم با امام ملاقات کنند. یک روز یادم است که عصر بود، ایشان در بالکن نشسته بود. وقتی ایشان میایستاد، پانصد متر آن طرفتر در کوچهها مردم پیدا بودند. آقای لواسانی و مرحوم حاج آقا مصطفی با من سه نفری کنار امام نشسته بودیم، امام خیلی ناراحت بودند. مردم مرتب صلوات ختم میکردند.
به امام عرض کردم که شما بایستید تا این مردم لااقل چهره شما را ببینند. امام بلند شد و ایستاد. مردم امام را که دیدند با شعارهایشان غوغا کردند. ناگهان امام نشستند و شروع کردند بشدت گریه کردن، آقای لواسانی گفتند: چرا گریه می کنید؟ چرا این قدر ناراحتید؟ باید تحمل کنید. امام فرمود: من ناراحتم که بچههای من سالمند، خود من هم سالم هستم ولی جوانهای مردم، شهید شدند؛ این برای من تحملش خیلی مشکل است. من که گریه امام را دیدم، گریه ام گرفت و نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند شدم رفتم اتاق دیگر و تا مدتی هق هق گریه می کردم. یادم هست مرحوم حاج آقا مصطفی و آقای خلخالی آمدند و بعد از مدتی که گذشت من حالم بهتر شد. این منظره برای من خیلی عجیب بود.