پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در اواخر سال 1353، محمدرضا پهلوی در یک تصمیم قابلتأمل ساختار سیاسی کشور را با تشکیل "حزب واحد رستاخیز" تک حزبی اعلام کرد بطوری که عوامل رژیم پهلوی در همه شهرها و حتی روستاها مردم را به اجبار در مراکز و شعبههای این حزب ثبتنام میکردند. اما با این وجود حزب رستاخیز موفقیت چندانی نداشت و حتی در استانهای مختلف نیز این سیاست رژیم پهلوی شکست خورد.
یکی از استانهایی که حزب رستاخیز نتوانست در آنجا موفق شود، کرمان بود. محمدعلی مبشری از انقلابیون کرمان، در این رابطه میگوید: با تأسیس حزب رستاخیز، تمام احزاب منحل شدند و دستور داده شد که هرکس که در ایران است، باید به عضویت حزب رستاخیز درآید و هرکس که نپذیرد، باید از کشور برود. من آن موقع دانشجوی دانشسرای راهنمایی کرمان بودم. آقای ایرانپور رئیس دانشسرا، ریاست حزب رستاخیز را هم عهدهدار بود. در آن زمان من نماینده دانشجویان بودم. بارها آمد و به من گفت: عضو حزب شوید. میگفت: اگر تو به عضویت حزب درآیی، دیگر بچهها هم میآیند؛ اما من قبول نکردم.
اوایل سال 54 بود که یک روز که من در کلاس درسِ آقای عباسی معلم ادبیات بودم، به یکباره در اواسط ساعت کلاس، آقای عبداللهی معاون دانشسرا، درب کلاس را زد و گفت :مبشری به دفتر برویم، با تو کار دارند.من فهمیدم که یکخبری است.
هرچه توی جیبهایم بود، زیر صندلی ریختم و به طبقه پایین رفتم. به دفتر مدرسه که وارد شدم، مأموران را دیدم. آن موقع برای دستگیری یکدانشجوی 20 ساله، پنج نفر افسر آورده بودند؛ یادم است که سرهنگ سخنسنج، سرهنگ مشرفی، آقایی از دادگاه نظامی، آقای آشور، مهمتر از همه مُطلّبی شکنجهگر ساواک و معاون آرشام حضور داشتند. آنها چشمهایم را بستند و دستهایم را از پشت دستبند زدند. گفتم: چه خبره! من چکار کردم؟ در دفتر مدرسه شروع به داد و فریاد کردم.
من گفتم اگر چشمهایم را باز نکنید، همچنان سروصدا میکنم و شما دیگر نمیتوانید دانشجویان را عضو حزب ساختگی رستاخیز کنید؛ چشمهایم را باز کردند. گفتند:ساکت باش. گفتم:مگر چی شده؟ آقای ایرانپور برابر من، روی صندلی نشسته بود. گفتم:آقای ایرانپور شاگردت را اینطوری به جرم عضو رستاخیز نشدن تحویل ساواک میدهی؟ میگفتی من را در خیابان بگیرند .گفت :ما یک کاری کردیم که بچههای دیگر درس عبرت بگیرند.بار دیگر چشمهایم را بستند. استوار سخی، استوار ثمررخی با ماشین جیپ و چشمبسته مرا به شهربانی بردند.
در شهربانی من را به اتاقی بردند کهاطلاعات آنجا بود .پردهها را کشیدند، چون توپ فوتبالی با مشت و لگد مأموران روبهرو شدم و مرا حسابی کتک زدند که از حال رفتم، بعد از آنکه کمی سر حال آمدم مرا برای تفتیش خانه بردند.تعدادی قابل توجه مأمور از در و دیوار در آن ساعت که حدود یک یا دو بعدازظهر بود، داخل خانه شده و خانه را به کلی بهم ریختند.
دائم سؤال میکردند که اعلامیهها و اسلحههایت کجاست؟ میپرسیدند پولهای صندوق قرضالحسنه مسجد ولیعصر)عج(را چطوری برای فلسطینیها میفرستادی و یا آنها را کجا پنهان کردی؟ از این پرسشها.
مدارکی
مانند
اعلامیه
داشتم
و
از
آنجا
که
خدا
میخواست
وقتی
که
مرا
دستگیر
کردند،
یک نفر از
دوستانم
فوراً
آمده
و
به
مادرم
خبر
داده
بود
که
پسرت
را
دستگیر
کردهاند .آن موقع یک چاه
آبی
در
حیاط
خانه
ما
بود،
مادرم
هر
چه
که
ما
داشتیم،
همه
را
در
چاه
آب ریخته بود.
آن
سالها
من
کتابفروشی
داشتم
و
بیشتر
کتابهایم
در
خانه
بود.من
نمایندگی
مجله مکتب اسلام را داشتم،
رساله
آقا (امام
خمینی) را میآوردم،
کتابهای
دکتر
شریعتی
که
همه
ممنوعه بود، تمام
آنها
را
توی
چاه
آب
ریخته
بود.
مأمورین هرچه گشتند، چیزی ندیدند.بعد مادربزرگ من در اثر اضطراب و استرس ناشی از حضور مأموران در خانه، همان روز جلوی ما درگذشت. با وجود این اتفاق، مرا زدند، برداشتند و بردند. به من اجازه حضور در مراسم تشییع جنازه و مراسم ترحیم مربوط به آن مرحومه را ندادند.
مأموران بعد از تفتیش خانه، مرا به کتابفروشی بردند، کتابفروشی من اول چهارراه خورشید بود. یادم هست کنار ما یک نانوایی سنگکی بود و شاگرد این نانوایی آمد از زیر درب نیمهباز نگاه کند که چه خبر است، یکی از ساواکیها چنان سیلی به گوش او زد که در جوی آب افتاد. او سالها بعد گفت: من یکسیلی از ساواکیها خوردم که هرگز یادم نمیرود؛ وای به حال تو که به جرم عضو نشدن در حزب رستاخیز چه به سرت آوردهاند!
بالاخره کتابهای داخل کتابفروشی ما را جمع و جور کردند و سپس مرا ابتدا به ساواک و سپس به زندان شهربانی بردند. قسمت زیرزمین زندان شهربانی که سلولها بودند، به ساواک تعلق داشت.
قبل
از
رسیدن
به
زندان
از
ثمررخی
و
سخی
پرسیدم: کجا
میبرید؟
گفتند
دانشگاه!!
آن
موقع
دانشگاه
و
هم
زندان،
در
انتهای
خیابان
شهاب )مصطفی
خمینی) باز
شده
بودند. آنها گفتند تو
را
به
دانشگاه
می
بریم!!...
داخل زندان که شدیم، چشمهایم همچنان بسته بود. یک جایی بردند که بعداً فهمیدم اینجا مخصوص ساواک است. آنجا شکنجه من شروع شد تا از من اعتراف بگیرند. من که چیزی نداشتم، مقاومت کردم. آنها مدرکی و سندی به دست نیاوردند که بتوانند اعترافی از من بگیرند؛ تا جایی که متوجه شدند مطلبی دستگیرشان نمیشود.
یکروز متوجه
شدم
که
جوّ
زندان
عوض
شده
و
با
حالت
خیلی
خاصی
ما
را
به
سوی اتاق شکنجه
بردند. آن
روز
مرا
خیلی
آزار
دادند،
آنجا
که
رسیدیم،
دیدم
که
شکنجهگرها
همه عوض شدند،
دیگر
کرمانیها
نیستند. (از آنجایی که ساواکیهای کرمان موفقیت چندانی در جذب مردم به حزب رستاخیز نداشتند
همه آنها عوض شدند) گفتند: آقای تهرانی
دیشب
از
تهران
برای
شکنجه شما آمده
است. خدا
می
داند
او
بدنش
یک
بویی میداد که بدن
آدم
به
لرزه
میافتاد. ما
از20-15
متری
اتاق
شکنجه
میفهمیدیم
امروز
تهرانی
آنجاست،
ما
را
از
سقف
آویزان
میکرد، میخوابانید، این
قدر
شلاق
میزد
که
پاها
ورم
میکرد
و
چهار
برابر
میشد
و
میگفت
که بدویم.
دکتر بخشایی رئیس بیمارستان شهربانی میآمد، مداوا میکرد، باز دوباره روز بعد شکنجه میشدیم. بعد از 99 روز یا 100 روز، مطلبی معاون ساواک آمد توی سلول و گفت: آقا این برگه را امضا کنید. گفتم: این چیه؟ گفت: بازداشت موقت! بازداشت موقت یک روزه، دو روزه، سه روزه، 48 ساعته. اما آنها از من میخواستند بعد از 100 روز این برگه را امضا کنم. من چون کمتجربه و جوان بودم، امضا کردم. آقای محمدرضا مشارزاده هم امضا کرد. به مهندس مشارزاده که رسید ایشان خیلی تند بود، گفت: این چیه؟ همینطور شروع کرد علیه شاه و شهبانو فریاد کردن، تو سلول و در حضور ساواکیها، فحش به تشکیلات و حزب رستاخیز دادن.
مطلبی چنان مشتی به گوش مهندس مشارزاده زد که خون از گوش دیگرش بیرون زد، سرانجام او هم امضا کرد. آقای بخشایی برای مداوا آمد. مهندس مشارزاده گفت: گوشم درد میکند. دکتر گفت: آقا کر شدی، هنوز از یکگوش کر است. با یک تو گوشی زدن آدم را کر میکردند.
بعد از بازجوییهای تهرانی شکنجهگر معروف ساواک، به ما گفتند پرونده شما به دادگاه میرود، آنجا تصمیم میگیرند که با شما چه کار کنند. یادم هست که شب شهادت حضرت موسی بن جعفر)ع( بود، ما زندانیان صدای همدیگر را میشنیدیم. آن شب برخلاف دیگر شبها که چراغ زندان تا صبح روشن میماند یکباره به دست مبارزان انقلابی در زندان خاموش شد؛ در آن تاریکی سلول، ناگهان صدای آقای محمدرضا مشارزاده بلند شد و این بیت شعر را در تاریکی زندان خواند:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند
بعد از آن روضه امام هفتم را خواند، یک توسلی در آن تنهایی زندان پیدا کردیم که خدا میداند.
صبح مرا احضار کردند و چشمبسته، سوار ماشین کردند و دستهای مرا به سقف ماشین بستند و از آنجا به دادگاه نظامی واقع در خیابان بایندر)معلم کنونی( کنار اداره کل آموزش و پرورش بردند. در دادگاه نظامی اتهام اقدام علیه امنیت ملی داده بودند که بعد از اتمام محاکمه، حکم منع تعقیب برای من و چهار نفر دیگر از زندانیها از جمله آقایان مشارزاده صادر و ما تبرئه شدیم.
منبع: کتاب "انقلاب اسلامی در کرمان"؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی.