پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ کمیته امداد امام خمینی یکی از آن نهادهای برآمده از انقلاب اسلامی است که فعالیتها و خدماتش حد و مرزی نمیشناسد. یکی از شاهکارهای امدادرسانی این کمیته کشف منطقه بشاگرد و محرومیتزدایی از آن است. هر چند خدماترسانی در آن مناطق صعبالعبور و دورافتاده با سختیهای مضاعفی همراه بود امام فعالیتهای مردانی همچون حاج عبدالله والی اثرگذاری عمیقی بر همگان حتی مخالفین نظام داشت.
در همین رابطه مرحوم سید رضا نیری در کتاب
خاطرات خود با عنوان «نیمقرن خدمت» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی وجود ماجرای
عجیبی را روایت میکند.
نیری میگوید: در منطقه
بشاگرد یك فرد یاغی به نام منوچهرخان وجود داشت كه كارش قاچاق لوازم
صوتی و بیشتر لوازم خانگی بود. او باسواد و در عین حال فردی شجاع و جسور بود و منطقهی
بشاگرد و كوههای مشرف به تنگه
هرمز كه از نظر استراتژیك خیلی حساس و مهم بود، محل تاخت و تاز وی و
یارانش بود. در آنجا هیچ وسیله نقلیهای
در امان نبود و تنها ماشین كمیته امداد بود كه در بین این كوهها
و بیابانها به راحتی در رفت و آمد بود.
یك وقتی خانم منوچهرخان دچار عارضه آپاندیس شد.
این خبر به آقای والی رسید و ایشان هم با ماشین
كمیته امداد رفت و این خانم را برای
مداوا به بندرعباس برد
كه البته در بین راه آپاندیس تركید، اما در هر صورت او را مداوا میكنند
و دوران نقاهتش كه تمام شد، او را به مقری كه در خمینیشهر
بشاگرد داشتیم میبرند. آقای والی در آنجا به منوچهرخان
پیغام میدهد كه ما خانم شما را برای مداوا
و درمان بردیم، مشكل او این بود و داشت میمرد
و از بین رفتنی بود، الحمدلله دكترها تلاش كردند و ایشان خوب شد، الان هم در مقر ما
مهمان است. ما میتوانیم زن شما را به عنوان گروگان
نگهداریم و تو را مجبور به تسلیم كنیم، اما اخلاق اسلامی و
رأفت دینی اجازه چنین كاری را به ما نمیدهد!
شما كسی را بفرست تا خانمت را به خانه برگرداند، كه ایشان هم همین كار را كرده بود.
آقای والی
تعریف میكرد فردای همان روز دیدم كه تعداد
زیادی اسبسوار مسلح از كوه به طرف مقر
ما سرازیر شدند، گفتم فاتحهی ما
خوانده شد و كارمان تمام است. موقعی كه آمدند و همگی در جلو مقر جمع شدند، من رفتم
جلو، با یك آدم باصلابت و شجاعی مواجه شدم، او از من پرسید: عبدالله والی كیست؟ من
جواب دادم: خودم هستم.
وقتی كه
گفتم من هستم، در واقع در عالم خیال خود را برای مردن و تیر خلاص آماده میكردم،
اما او به من نگاه عمیقی انداخت و به یارانش اشاره كرد، و همه
آنها اسلحههای
خود را جلوی مقر روی هم ریختند. سپس منوچهرخان گفت: این ما، این هم اسلحههای
ما، شما برو برای ما اماننامه
بگیر، من هم میآیم سرجایم مینشینم،
من اصلاً از اول با انقلاب ضدیتی نداشتم بلكه در خدمت انقلاب بودم؛ اما از زمانی كه
بنیصدر و امثال وی آمدند، فهمیدم
این انقلاب هم انقلاب نمیشود،
و قدرت به دست آدمهای نااهل افتاد و این مسئله
موجب شد كه ما به این ورطه بیفتیم.
پس از این قضیه، من آمدم خدمت آیتالله
اردبیلی و شرح ماوقع را خدمت ایشان گفتم، و از وی خواستم یك اماننامه
به این فرد و یارانش بدهد. ایشان قبول كرد، اما مشاورین و دوستان آقای اردبیلی مخالفت
كردند و نگذاشتند كه این كار صورت بگیرد كه بعد از این موضوع باز در منطقه یكسری درگیریها
پیش آمد و چند نفر هم كشته شدند؛ اما نهایتاً با اصرار و استدلال، مخالفان را قانع
كردیم و اماننامه را گرفتیم و آقای منوچهرخان
آمد در ده خود ساكن شد و چند سال بعد هم فوت كرد.