پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ شهید محمد کچویی در 8 تیر 1360 یک روز پس از حادثه 7 تیر ، در یک عملیات تروریستی توسط کاظم افجهای ترور شد و به شهادت رسید. شهید کچویی از آن دست شهدای مظلومی است که علیرغم تأثیرگذاری عجیب بر زندانیان گروهکی و نقشآفرینی در مقابله با منافقین، اما کمتر از او گفته و شنیده میشود.
روزنامه جمهوری اسلامی در اولین سالگرد شهید محمد کچویی در شماره 9 تیر 1361 خود در ویژهنامهای به سوابق مبارزاتی و واکاوی شخصیتی وی پرداخته است. بخشی از این ویژهنامه مصاحبهای است که شهید کچویی در دوران حیات خود با خبرنگاران مجله عروةالوثقی تحت عنوان یاران زندان انجام داده بود و روزنامه جمهوری اسلامی با عنوان «شهید محمد کچوئی از زبان خودش» آن را منتشر ساخته که بدون دخل و تصرف در ادامه از نظر میگذرد.
بسمالله الرحمن الرحیم – من محمد کچوئی هستم، مدرک تحصیلیام، ششم ابتدائی است کلاس اول راهنمایی را هم در زندان خواندم که موفق به امتحان دادن نشدم چون نزدیکهای امتحان ثلث آخر ما را به زندان دیگری انتقال دادند، تا حدودی اطلاعات مذهبی دارم، مقداری هم عربی خواندهام، شغلی که در آن تخصص دارم صحافی است که در حدود 7-8 سال در این کار سابقه دارم. پدر من از کچو مثقال است که از دهات زواره، اردستان طرفهای اصفهان است، پدرم در کودکی از خانه فرار میکند و به روستاهای اطراف تهران و قم میآید در آنجا مشغول شترچرانی و گوسفندچرانی میشود و بعد هم در همانجا ازدواج میکند، پس از آن به قلعه محمدعلیخان که روستایی است بین قم و تهران میرود و در آنجا رعیت میشود. بعد از قلعه محمدعلیخان پدرم به حاجیآباد که 6 کیلومتر با قلعه محمدعلیخان فاصله دارد میرود و من نیز متولد حاجی آباد هستم، پدرم به این دلیل که من از یکسری استعدادها برخوردار بودم علاقه زیادی داشت که من تحصیل کنم و لذا من را در شمیران منزل یکی از آشنایان گذاشت، خانوادهام نیز در هر دو سه ماه یکبار سری به من میزد.
بازگشت به روستا
پس از پایان یافتن کلاس اول به همان روستا رفتم کلاس دوم را در مدرسهای که به تازگی در روستا باز شده بود خواندم، کلاس سوم را در تهران و کلاس چهارم را در روستا خواندم و پس از آن تا کلاس ششم در تهران درس خواندم.
پدرم بعداً در شهربانی به عنوان پیشخدمت استخدام شد، خانواده ما وضع مرفهی نداشت پدرم هفت سر عائله را با شش تومان و پنج ریال اداره میکرد، غذای ما اکثراً عبارت بود از سکنجبین که مادرم رویش آب میریخت و بعد ما در آن نان خورد میکردیم و به دلیل همین فقر بود که مجبور به ترک تحصیل شدم البته همان وقت هم که درس میخواندم تعطیلات را کار میکردم تا کمک خرجی برای خانواده باشد، به هرحال بعد از کلاس ششم تصمیم گرفتم که بروم کارگری.
محل کار
اولین جائی که انتخاب کردم، در بازار، موسسه ملی بود و شغل دفترسازی و آلبومسازی و این آغاز کار ما در صنف صحاف بود. در آنجا ما شروع به کار کردیم، شاید یکی از دلائلی که من به راه مبارزه کشیده شدم همان محل کار من بود، اصولاً صنف صحاف، صنفی است که سابقه مبارزه در بین صنفها داشت و دستگاه هم روی این صنف حساسیت داشت، افراد مبارزی نیز در این صنف بودند، البته مبارزاتی که آن موقع وجود داشت اکثراً مربوط به جبهه ملی بود، میدانید که در شکلگیری هر فرد و اینکه چه جور آدمی از آب در بیاید، شغل و استاد نقش مهمی دارند مثلاً یکسری صنفها هستند که اکثراً شاگردهاشون مذهبی هستند، یکسری صنفها شاگردهای شیکپوشی دارند و ... به عنوان مثال شاگردهای جواهرفروشی را اگر میبینید یک تیپ معلومی است، لباس تر و تمیز میپوشند و مرتب و منظمند و یا مثلاً صنف فرشفروش را اگر توجه کنید اکثراً تیپهای مذهبی هستند.
مسائل سیاسی
ما با روزی دو تومان شاگردی را در آنجا شروع کردیم، بعد از یک مدت کوتاهی، استادمان دید که من در کار استعدادم خیلی زیاد است و رشد زیادی پیدا کردهام این بود که ما را آوردند دمدست خودشان توی دفتر، در دفتر کار مرتب با افرادی که به آنجا میآمدند و اکثراً جبهه ملی بودند -چون استاد ما هم قبلاً در جبهه ملی بود- برخورد داشتیم و از همانجا مسایل سیاسی برای من مطرح شد یعنی دقیقاً بعد از 15 خرداد، مساله 15 خرداد سال 42 را من نمیتوانستم درست بفهمم. توی خانوادهها هم کسی که از همه بیشتر روحیه مذهبی داشت من بودم مسائل سیاسی هم تا حدودی برای من مهم بود چون من معتقد بودم که مسائل سیاسی از مسائل مذهبی جدا نیست ولی آن تیپی که من با آنها سروکار داشتم مسائل سیاسی را جدای از مذهب میدانستند و هنوز هم بر همین عقیدهاند، از آنجا یک مقدار دخالت در مسایل سیاسی و افکار سیاسی برای من مطرح شد، در مغازه ما صحبتهایی میشد راجع به وضع دولت و مصدق – آدمهای زیاد هم به آنجا میآمدند از جمله شکرالله پاکنژاد که الان آدم خوبی نیست و آن موقع در جبهه ملی بود و بعد نیز مارکسیست شد.
آشنائی با بخارائی
اصولاً آنها که راه و افکار غیر مذهبی دارند مرز فکری هم ندارند یک روز ناسیونالیست میشوند یک روز کمونیست. یکی از افراد مذهبی که آن زمانها در مغازه ما میآمدند محمد بخارایی بود. من میدیدم که هرموقع بخارایی به مغازه ما میآمد آقایان ملیگراها دورهاش میکردند و از او سؤالاتی میپرسیدند. جوابهایی که ایشان میداد بیشتر با قرآن و حدیث بود و با آن روحیه مذهبی که من داشتم جذب او میشدم، بخارایی یک مقدار از این «چگونه قرآن را بیاموزیم» داده بود برایش صحافی کنیم وجود اینگونه افراد و مساله درگیری ساواک با مغازهها و استاد ما هم بود و کلاً اینها بود که ما را به متن مبارزه انداخت. انگیزهام نیز فقط مذهب بود و فقط مذهب بود که مرا به طرف مسائل مبارزاتی سیاسی کشاند.
دستگیری بخارائی
بخارایی را که گرفتند من تازه 14 سالم بود، استادم که زمینه را در من یافته بود یک مقدار روی من کار میکرد کتابهائی به من میداد که من مطالعه کنم، برادر استادم هم اعلامیه به من میداد که من بخوانم و من از همان موقع مثلاً رساله آقا را تهیه کرده بودم، اصولاً قبل از آن هم هر مسالهای که رنگ و روی مذهبی داشت من را جذب میکرد مثلاً یک جزوهای بود که مال آقا بود، عکس آقا هم رویش بود و این جزوه را همیشه در جیب داشتم، یک بار مسالهای در مغازه اتفاق افتاده بود و استادمان جیب شاگردها را گشته بود، وقتی سر جیب من میرسد جزوه را میبیند و از آن موقع به قول خودش فهمیده بود که ما سر و گوشمان میجنبد این بود که شروع کرده بود روی ما کار کردن و منظورش هم این بود که من را بطرف جبهه ملی بکشاند.
بخارائی را که گرفتند استادمان آمد مغازه و گفت قرآنها را کنار بگذاریم و جمع کنیم چیزی هم به ما نگفتند. شب که به خانه رفتم عکس بخارائی را در روزنامه دیدم به برادرم گفتم این همان محمد بخارائی است که میآمد در مغازه ما و وقتی این مطلب را با پدرم مطرح کردیم، خوب پدرم یک مقدار میترسید، او ما را هم ترساند که این مسائل را جائی نگوئید که برای خودتان ایجاد ناراحتی میکند.
جرقهای تازه
حرکت بخارئی و گروه موتلفه جرقهای دیگر بود برای شعلهورتر کردن آتش ما در رابطه با مسائل مذهبی و دینی، از آن به بعد مساله هیئت را داشتم. جلسه میرفتیم، فکرمان روز به روز در این جلسات و هیئتها بیشتر شکل میگرفت. ما شروع کردیم به یاد گرفتن قرآن بعد از مدتی چون در ارتباط با افرادی بودیم که افراد هدفی بودند، اولین سخنرانی که به جلسه ما آمد آقای هاشمی رفسنجانی بود، ایشان یکی از روحانیون متعهد و مبارز بودند جلسهای را هم که ما تشکیل داده بودیم اکثر تیپهای جوان بودند بعد هم سئوال میکردند ایشان به هیئت انصارالحسین میرفتند و همان روش هیئت انصارالحسین را ولی به صورت فشردهتر برای ما درس میدادند.
استاد بعدی
بعد از آقای هاشمی، وقتی که قرار شد ایشان دیگر نیایند آقای معادیخواه را به جلسه معرفی کردند، آقای معادیخواه آن موقع خیلی جوان بود شاید حدود 17-18 سال داشت ولی از طلاب هدفی و پرشور بود. هیئت ما بیشتر جنبه کلاسی داشت تا جنبه هیئتی، این تیپ آقایان را هیئتیها نمیپسندیدند ولی آنهائی که میخواستند بطور کلاسیک مطلب یاد بگیرند به آنها علاقه داشتند در هیئت فکر ما روزبهروز شکل میگرفت.
این نوع هیئت معلوم بود که در ارتباط با چه نوع هیئتهائی قرار میگیرد بعنوان مثال ما مرتب با هیئت انصارالحسین کار میکردیم در آن هنگام فعالیت ما بیشتر فعالیت هیئتی بود و اعلامیه خواندن یعنی ما در ارتباط با افرادی بودیم که اعلامیهها را به دست ما میرسانند. البته آن موقع اعلامیه خیلی کم درمیآمد یک وقتها جبهه ملیها یک اعلامیه میدادند و گاهی هم بچههای مبارز مسلمان اعلامیهای میدادند. ما بر این شده بودیم که هیئتهائی را که هدفی هستند و نیروهای جوان در آن وجود دارد البته بیشتر با مشاورت آقای معادیخواه شناسائی کنیم. البته بعدها فهمیدیم که این آقایان تیپهائی مثل آقای معادیخواه و رفسنجانی و خامنهای، برنامهای داشتند که از طریق این هیئتها افرادی را شناسائی کنند و افراد بدرد بخورش را عضوگیری کنند، آنها قبل از سازمان مجاهدین این تصمیم را داشتند که تشکیلاتی را اعلام کنند. من و آقای معادیخواه معمولاً در ارتباط با هم کار میکردیم مثلاً هیئت انصارالمهدی و یا هیئت خمسه طیبه.
درسهای آقای خامنهای
این هیئتها، در دهههائی که داشتند، آقای خامنهای را دعوت میکردند و معمولاً آقای خامنهای هر سال دهه آخر ماه صفر را در این هیئتها بودند و صحبتهائی هم که ایشان در این جلسات مطرح میکردند مشخص بود. من یادم میآید که در جلسات هیئت انصارالحسین که میرفتیم، آقای خامنهای میآمد و مساله امر به معروف و نهی از منکر و مساله ولایت فقیه مهمترین صحبتهای ایشان بود و یا به هیئت خود ما که میآمدند صحبتهائی داشتند تحت عنوان سیمای مومن و راجع به خصوصیات مومن سخن میگفتند. در این هیئتها باز با افراد جدیدی آشنا شدیم که اینها سابقه مبارزاتی، مذهبی داشتند در هیئت انصارالحسین که بودیم آن موقع امام در نجف برای طلاب نجف درسهائی میگفتند ما صحبتهای آقا را با کمک بعضی دوستان پیاده میکردیم و به صورت جزوه در میآوردیم آن موقع با آقای معادیخواه به این بهانه که در هیئت آقای معادیخواه میخواهد درسهای قرآن را پلیکپی کند یک ماشین پلیکپی تحت عنوان هیئت تهیه کرده بودیم. با این ماشین هم درسهای بچهها را پلیکپی میکردیم و هم اینکه استفادههای مشروعی از آن میکردیم.
ولایت فقیه امام
شش درس اول آقا را پلیکپی کرده بودیم و میفروختیم. من نقش مهمی در تهیه و فروش آن درسها که تحت عنوان ولایت فقیه بود و بعد به صورت کتاب حکومت اسلامی درآمد داشتم. این کتاب را آنها که میخواندند برایشان مایهای بود تا به مبارزات مذهبی کشیده شوند در کنار این برنامهها در جریان کارهایی هم که آنجا میشد بودیم مثل جریان گروه اِل-عال که ساختمان هواپیمائی اِل-عال را که مربوط به اسرائیل بود منفجر کردند و تظاهرات پس از آن به راه انداختند آن موقع در امجدیه مسابقه ایران و اسرائیل بود و پس از آن یکسری تظاهرات در خیابان به راه افتاد. ما با افراد آنها آشنا بودیم و خودمان هم در جهت دادن به مردم و جهت دادن به شعارها نقش داشتیم در آن روز مسئله عزتالله شاهی پیش آمد. آقای لاجوردی را در این رابطه گرفتند و عزت هم از گروه آنان از همان وقت یعنی از سال 49 متواری شد.
سازمان ملل اسلامی
این را فراموش کردم که بگویم وقتی برنامه سازمان ملل اسلامی پیش آمد و آنها را گرفتند این گروه نیز در جهت دادن به ما و کشاندن ما به مبارزات مذهبی نقش مهمی داشت و محرکی بودند برای ما در جلسات ما آقای معادیخواه به ما میگفت که روی افرادی که منظماند و بدرد میخورند دست بگذاریم. برای کار کردن یکسری از بچهها خیلی اصرار داشتند که کارهای راحتتری بکنند بعد آقای معادیخواه میگفت باید امتحان پس بدهید. الان آقای لاجوردی را در زیر شکنجه بدنش را فلج کردهاند و ایشان استقامت کرده و به همین دلیل ما باید افرادی را انتخاب کنیم که در راهشان ثابت قدم باشند.
قبل از سال 49 بود که ما تصمیم گرفتیم برای اینکه کارمان پوششی داشته باشد، عضو جبهه ملی شویم برای اینکه آنها معتقد بودند که کار باید قانونی باشد تا بتوانیم پای کارهایی که میکنیم بایستیم. حزب ملت ایران یکی از احزاب و دستجات جبهه ملی بود و تقریباً سالمترین دسته جبهه ملیها بودند ما با یکسری از برادرها که کار میکردیم و چندتایی از آنها ازجمله برادر خانم خود من سابقه زندان داشتند دور هم نشستیم که ما برویم به ظاهر اسممان را در این حزب بنویسیم تا اگر بواسطه فعالیتهای مذهبی که داشتیم گرفتندمان این عضو بودن پوششی برایمان باشد.
طرز فکر جبهه ملی
البته ما اصولاً طرز فکری را که جبهه ملی و حزب ملت ایران داشت قبول نداشتیم چون اولین چیزی که آنها به آن معتقدند مسئله اعتقاد ناسیونالیستی بود که اصلاً با روحیه ما جور در نمیآمد همان سالها بود که چند تن از دوستان ما را در رابطه با چاپ کتاب ولایت فقیه که دوازده درسش را چاپ کردیم گرفتند. آنها از جلسه ما بودند و مسئله عضویت در حزب ملت ایران را مطرح کرده بودند ولی ساواک قضیه را فهمیده بود و میدانست و بعد هم محکومیت طولانیتری به آنها دادند. از این طرف باز ما با عزتالله شاهی که متواری بود قرار گرفتیم. تصمیم گرفتیم که ایشان بیاید و با ما کار کند قبل از آن او به مغازهها سر میزد میآمد و آنجا کار کند تا این مغازه پوششی باشد برایش. عزت در ارتباط با گروههای مختلف بود و معتقد به کارهایی خیلی حاد و تند. آن موقع ما خودمان میخواستیم که برای تشکیلاتی که میخواستیم راه بیندازیم، ایشان را عضو گیری کنم. او نیز نظر داشت که مرا عضوگیری کند و ما چنین حالتی نسبت به هم داشتیم. عزت در عین اینکه متواری بود راه تماس ما با گروههای دیگر هم بود و از این طریق ما با گروههای دیگر در تماس بودیم بعد از مدتی فهمیدم که او بدرد ما نمیخورد و خودش هم میخواهد که ما را به عنوان عضو گروهشان درآورد. این بود که دیگر ارتباط ما از آن حالت سابق تبدیل به رابطه دو عضو دو گروه مختلف شد که با هم درارتباطند.
حزبالله
معمولاً اگر او کتابی، اعلامیهای داشت به ما میداد و اگر ما هم چیزی داشتیم در اختیار او میگذاشتیم از طرف دیگر ما در ارتباط با جواد منصوری قرار گرفتیم. جواد منصوری کسی بود که در ارتباط با حزبالله بود و اینها خودشان با سابقه مبارزاتی که داشتند به این نتیجه رسیده بودند که از طریق کلاسهای عربی افراد را شناسایی و عضوگیری کنند. کلاسها هم در جلسات هیئتها بود. ما خودمان بعد از اینکه دروس عربی را خواندیم تعلیم معلمی دیدیم میخواستیم که این کلاسهای عربی را در سطح مملکت گسترش دهیم و تا حدودی هم موفق بودیم. ما در قم و در دماوند و در جاهای دیگر به وسیله همین کلاسهای عربی با افرادی در ارتباط بودیم. زحمت این کلاسها و کارگردانی این برنامهها نیز بیشتر به گردن برادرمان جواد منصوری بود.