پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ پیدا و پنهان ابعاد زندگی مرحوم حسین شیخالاسلام به عنوان یک شخصیت سیاسی و دیپلمات برجسته ناگفتههای فراوانی دارد.
در اولین سالگرد مرحوم شیخالاسلام در فضایی ساده و صمیمی برای نخستینبار با فرزندش محمدعلی شیخالاسلام به گفت و شنود نشستهایم.
مشروح گفتگوی تفصیلی پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی در ادامه از نظر میگذرد.
بسماللهالرحمنالرحیم. از چه زمانی متوجه شدید که پدر یک شخصیت سیاسی و دیپلماتیک مهم دارند؟
محمدعلی شیخالاسلام: بسماللهالرحمنالرحیم در دوران بچگی که خیلی در آن فضا نبودیم ولی رفتار پدر به شکلی بود که مثلاً خوششان نمیآمد که خیلی برای ایشان تمایزی قائل باشیم یعنی بر این عقیده بودند که ما خادم جمهوری اسلامی هستیم و اگر سمتی داریم باید خدمت کنیم نه از آن استفاده خاصی کنیم.
من تقریباً تا نه سالگیام در ایران بودم تا آن زمان سن کمی داشتم و برایم جذابیت خاصی نداشت اما وقتی به سوریه رفتیم در آنجا مثلاً ما را به عنوان بچه سفیر صدا میکردند ولی این برای ما چیزی نداشت که مثلاً پدر خود را از سایر پدران متمایز کند. در واقع رفتار پدر به این شکل بود که ما تمایزی بین ایشان و بقیه قائل نباشیم. بعدها هم که به ایران آمدیم و پدرم نماینده و قائممقام وزارت خارجه شدند باز هم تمیزی قائل نبود حتی در جمعهای فامیلی هم به شکلی نبود که اطرافیان بگویند فلانی برای خودش شخصیتی است حتی افرادی که بعداً وارد خانواده مثلاً داماد اقوام ما میشدند وقتی به مسافرت میرفتیم میگفتند ما فکر نمیکردیم که مثلاً حاجآقا خودش چای درست کند و صبحانه بیاورد. ما از بچگی یاد گرفته بودیم که برای همه ارزش قائل باشیم نه صرفاً برای شخصیت حقوقی آنها.
*** برای خودش کاری نمیکرد ***
از لحاظ اخلاقی چگونه بودند؟
محمدعلی شیخالاسلام: پدرم از لحاظ اخلاقی عزت نفس داشت و در مسائل کاری گاهاً حتی برای دریافت حق خود هم به کسی رو نمیزد چنانکه مادرم بعضی وقتها دلسوزانه به ایشان میگفتند فلان چیز حق شماست چرا آن را نمیگیرید؟ یا فلانی همرده شماست فلان کار را کرده ولی شما انجام ندادید. پدرم هم میگفت من به کسی رو نمیزنم که حقم را بدهد اگر دادند خب حقم هم بود من هم میگیرم در غیر اینصورت ارزش این را ندارد که من برای آن به کسی رو بزنم. البته برای مردم رو میزدند و کار انجام میدادند اما برای خودش و بچههای خودش این کار را نمیکرد.
پدر در بعد علمی و تحصیلات تاثیر زیادی بر ما داشت و ما بیشتر درسهای خود از عربی و فیزیک و ... را با ایشان کار کار میکردیم. این ادامه داشت و حتی در مقطع دانشگاه هم پدر به ما کمک میکردند و چون خودشان مدرک مهندسی کامپیوتری داشتند خیلی از دروس را از قبل متوجه بودند مثلاً ما وقتی به او میگفتیم الگوریتم ژنتیک ایشان با مطالعه یک مقاله میآمد و میگفت که مثلاً این الگوریتم فلان چیز را میگوید. به همین دلیل ما از نظر درسی چیزی نبود که از پدر بپرسیم و ایشان کمک نکند. البته در دوران بچگی ما پدر زیاد وقت نداشتند مگر آخر هفته یا در مواقع امتحانات بیشتر کمک میکردند.
ولی این اواخر که ما دانشجو بودیم و ایشان کارشان سبکتر بود نمیتوانم بگویم وقت داشت ولی خب برای ما هم وقت میگذاشت. مثلاً با هم میخواستیم مقاله بنویسیم پدرم در مسیر کار در ماشین مقداری روی آن کار میکرد. بعدازظهر هم وقتی به آن اختصاص میداد و بعد از دو سه ماه مقاله را به من تحویل میداد و میگفت بنشینیم و راجع به آن صحبت کنیم. یک علاقه خاصی هم به مطالعه داشتند. به من میگفت یک چیزی داشته باش بخوان که علمت زیاد بشود. مهمانی که میرفتیم مثلا خانه مادربزرگم بودیم وقتی حرفی برای گفتن نداشت یا گاهی همکلامی پیدا نمیشد همیشه یک کتابی دستش بود و میخواند.
*** نسب اجدادی مرحوم شیخالاسلام ***
پدرم خیلی از خودش حرف نمیزد بعد از فوت بنده از پیام تسلیتهایی که میفرستاندند گاهاً متوجه میشدم که پدرم با چه کسانی در ارتباط بوده است و من قبل از آن اطلاعی از آن نداشتم. حتی یک بار هم به من نگفته بود که مثلاً فلانی را میشناسم و با آن در ارتباط هستم. حتی من بعداً متوجه شدم که مثلاً اجداد ما از چه کسانی هستند و ما به چه کسانی برمیگردیم. ما جدمان برمیگردد به محقق سبزواری که زمان صفویه ایشان شیخالاسلام اصفهان میشود که بعد ما هم شیخالاسلام میشویم. بابا خیلی روی نظریه ولایت فقیه تمرکز داشتند. آقای محقق سبزواری هم اولین کسانی بود که روی نظریه سیاسی اسلام کار کرده است. یا راجع به نماز جمعه کتاب نوشته بود که برای ما جالب بود که پدر ما هم خیلی به نماز جمعه علاقه داشت.
درباره رفتارشان و رابطهشان با افراد در منزل بگویید.
محمدعلی شیخالاسلام: رابطه پدرم با مادرم خیلی صمیمی بود. پدرم چون ما را کم میدیدند سعی میکردند «نه» را بیشتر از مادرمان بشنویم. به نوعی که وقتی پیش پدرم میرفتیم میگفت بروید از مادرتان اجازه بگیرید ولی اینکه بروید از مادرتان برای مادرم «نه» بود.
پدرم خرید خانه را انجام میدادند. غذا درست میکردند، ظرف میشستند. وقتی با ایشان به بازار روز میرفتیم خیلی از مردم پدرم را نمیشناختند ولی آنها که میشناختند یک شکلی نگاه میکردند که مثلاً فلانی آمده بازار روز خرید انجام دهد و فکر میکردند من محافظش هستم که کیسهها را میگرفتم. آشپزی پدرم فوقالعاده بود و غذاهای ترکیبی زیاد درست میکردند.
صبحها از همه زودتر بیدار میشدند و به مسجد میرفتند و میآمدند و صبحانه را درست میکردند، غالباً به این شکل بود. انواع اقسام صبحانهها را هم درست میکردند. گاهی اوقات میدیدند که مثلاً ما مهمانی بودیم یا مثلاً دیر شام خورده بودیم و ظرفها نشسته است آنها را میشستند و صبحانه هم آماده میکردند. اینها را در زمان کمی که داشت آماده کرده بود.
ولی در کارهای یدی مثلاً مادر میخواستند دکور خانه را عوض کنند پدرم موافقت خود را اعلام میکرد و همه را بسیج میکرد و یک اجماع عمومی به وجود میآورد بعد خودش میرفت و کار میماند. موافقت ایشان به این شکل بود که مثلاً یک کاری بود که ما مخالف بودیم پدرم میگفت اگر انجام نمیدهید من انجام میدهم. ما هم میگفتیم نه بابا شما چرا ما انجام میدهیم وقتی این را میگفتیم باز میرفت. ولی در کل در خانه هرکاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند.
رابطهشان با مادرشان چه؟
محمدعلی شیخالاسلام: ما آخر هفتهها تا زمانی که مادربزرگ پدری من زنده بودند یک روز ناهار به آنجا میرفتیم یک روز هم خانه مادربزرگ مادری، گاهی هم که پدر کار داشتند و ناهار نمیرسیدیم باز هم میرفتیم و به آنها سر میزدیم.
*** دستبوس مادر ***
رابطه پدرم با مادرش خیلی جالب بود. سن مادرشان بالا رفته بود و خانههای ما از هم فاصله زیادی داشت. ایشان خیابان ایران بود و ما در غرب تهران ساکن بودیم. این مربوط به زمانی است که پدرم در مجلس بودند و نزدیک محل کارشان بود. ایشان صبحها به منزل مادرش میرفت و برای او صبحانه درست میکرد و به او میگفت کاری نداری انجام بدهم و سعی میکرد آن وقتی که مربوط به صرف ناهار است پیش مادرش باشد و با مادرش ناهار بخورد. بلااستثنا همیشه موقع خداحافظی برای مادرش قرآن میبرد که مادرش برای ایشان قرآن بگیرد و بلااستثنا همیشه دست مادرش را میبوسید و خداحافظی میکرد. ممکن بود صبح رفت باشد ظهر و شب هم رفته باشد اما هر بار مادرش قرآن میگرفت و پدرم دستش را میبوسید.
احترام و ارزشی که برای مادرشان قائل بود حالا برای ما درس شده است. محال بود که مادرشان از ایشان چیزی بخواهد و ایشان بتواند و انجام ندهد اگر بحث مالی بود اگر میتوانست انجام میداد. مثلاً مادربزرگم میگفت فلان چیز را برای ما بگیر اگر خودشان نمیتوانستند به ما میگفتند انجام میدادیم محال بود نه بگویند. تنها مواقعی «نه» میگفت که مثلاً همسایهای به مادربزرگم مراجعه میکرد و میگفت به پسرت بگو برای ما فلان کار را انجام بدهد. اگر جز خطوط قرمز پدرم بود محترمانه به مادربزرگم میگفت مادر جان من نمیتوانم این کار را انجام بدهم. ولی بعضی اوقات شخصی میخواست برای پسرش کار پیدا کند میگفت شما نامه بزنید من هم نامه میزنم روی نامه شما میفرستم.
چه ویژگیهایی در روحیات ایشان بود که برای خود شما جالب بود؟
محمدعلی شیخالاسلام: بابا خیلی روی بسم الله الرحمن الرحیم تأکید داشت. مثلا مصاحبه میکرد شروع به صحبت میکرد بعد یادش میافتاد میگفت از اول؛ بسم الله الرحمن الرحیم. یا مثلا روی یک موضوعی بحث میکردیم نظراتمان را میدادیم بعد دو دقیقه جلو رفته بودیم به اختلاف هم خورده بودیم بابا میگفت یک لحظه اجازه بده. از اول با هم صحبت کنیم: بسم الله الرحمن الرحیم.
یکی دیگر هم سلام علیکم و رحمة الله و برکاته که خیلی روی این تأکید داشت حتی در پیامکهایی که میداد. مثلا میگفت با گوشی من به فلانی پیام بده و این مطلب را بگو. من مینوشتم سلام علیکم. ایشان میگفت نه بنویس سلام علیکم و رحمة الله و برکاته یک چنین عادتهایی داشت. وقتی در ماشین مینشست از همه صلوات میگرفت.
جمعههای ایشان یک روز خاص بود. نماز صبحش که به جماعت بود. بعد دعای ندبه و اینها. بعد صبحانه را میخورد. یک استراحتی میکرد. اصلاح و غسل جمعه و نماز جمعه هم هیچ وقت ترک نمیشد. لباس نو را جمعهها یا در حرم ائمه افتتاح میکرد. بعد هم دعای سمات میخواند. به مادرشان هم زنگ میزد و یادآوری میکرد که وقت دعای سمات رسیده است. به جمعهها یک علاقه خاصی داشت. آخر سر هم برنامه تدفینشان در روز جمعه بود.
برای کارهایشان روزه نذر میکردند که موفق بشود. یا اگر نماز شبشان قضا میشد فردایش را روزه میگرفت. این یک عهدی بین خودش و خدا بود. یا مثلا دوشنبهها و پنجشنبهها روزه میگرفت. ایشان همه نمازهایش را اول وقت مسجد میخواند. همه مساجد را هم میشناخت که الان اینجا فلان مسجد است امام جماعتش فلانی است.
سوریه که بودیم بلااستثناء نماز صبح حرم حضرت رقیه(س) بود. میگفتیم توی تاریکی در کوچه پس کوچههای سوریه درست نیست سفیر این وقت صبح، خلوت، مغازهها بسته برود. تازه محافظ هم رانندهاش بود. پنجشنبهها همیشه حرم حضرت زینب(س) دعای کمیل میخواندیم.
هیچ موقع هم به بابا حاجآقا، حاجی و ابوی نمیگفتیم. ولی هیچ وقت ما را بدون پسوند و پیشوند آقا صدا نمیکرد. مادرمان را هم هیچ وقت با اسم کوچک صدا نمیزدند. خیلی هم اهل امر و دستور نبود بیشتر مشورت میداد و هیچ وقت اجبار نمیکرد. نظرش این بود که یک کاری بشود میآمد در جمع اجماع میگرفت و ما را اقناع میکرد این کار انجام بشود.
علاقه بسیار زیادی به دورهمی سر سفره داشت. مثلا میرفتم بیرون شب دیر میآمدم. زنگ میزد مثلا کجایی؟ میگفتم شام بخورید من میآیم. میگفت نه صبر میکنیم تا شما بیایی. اگر یک نفر نبود انگار یک حالت جاماندگی داشت. میگفت من مسافرت زیاد میروم و انواع و اقسام غذاها را میخورم اما هیچ کدام همین غذای ساده سفره نمیشود.
یک بزرگواری و صبوری خاصی هم داشتند. ما در خانه بحث زیاد میکردیم. ایشان همیشه پیشقدم میشد و کوتاه میآمد. همیشه با ایشان سر یک مسائلی اختلاف داشتیم. مثلا میگفت این کار را بکن این تصمیم را بگیر. میگفتیم سخت هست نمیشود. میگفت قصد قربت کن قطعا خدا کمک میکند. ایشان میگفت من خیلی جاها برایم سخت بود که مثلا این حرف را بزنم یا نزنم قصد قربت میکردم و در مجموع به نفع جمهوری اسلامی و اسلام تمام میشود.
موقع ورود به منزل اگر ما نمیفهمیدیم ایشان میآمد سلام میکرد. موقع رفتن هم بدرقه، قرآن و مصافحه. میدیدند مثلا ما زودتر داریم میرویم میآمدند قرآن میگرفتند با ما مصافحه و خداحافظی میکردند.
ظاهرا خیلی هم اهل استخاره بودند؟
محمدعلی شیخالاسلام: بله! البته خودشان هم استخاره میکردند خیلی مجرب بود. ما یک رفیقی داشتیم خیلی اعتقاد نداشت. یک روز به من گفت فلانی من یک کاری میخواهم انجام بدهم یک استخاره برایم بگیر. من به پدرم گفتم. ایشان استخاره گرفت به نیت هم تلویحا اشاره کرد. گفت یک معاملهای هست انشاءالله که برکت دارد.
اهل تجمل و این ها هم نبود. من خودم شماره ناشناس جواب نمیدهم. اما بابا هر کسی که با ایشان تماس میگرفت و جواب نمیداد، بعدا سریع به او زنگ میزد. میگفتیم این کار را نکنید. میگفت این گوشی گوشی کاری هست و ما باید ببینیم اگر کاری دارد انجام بدهیم.
*** نماز جمعه ***
بابا زانویش درد میکرد. من که کوچک بودم با بابا نماز جمعه زیاد میرفتیم. بعد بزرگتر شدیم یک مدت نمیرفتیم بعد بزرگ که شدیم با رفقا میرفتیم. خیلی هم دوست داشت با ما به نماز برود. مثلا با هم میرفتیم من خیلی خوشم نمیآمد که جلو بروم. بابا هم واقعا به خاطر پا دردش جلو میرفت، چون مسیر پیادهروی کم بود. بعد میدید من ناراحتم با موتور میرفتیم خیلی هم حال میکرد. میرفتیم تا سر خیابان قدس از آنجا هم با ون تا محل نماز میرفتیم. برگشت یک مقدار برایشان سخت بود. اما همین که توی جمع مردم میآمد خیلی برایش خوشایندتر بود. یادم هست یک بار بعد از نماز راهپیمایی بود. گفت من را ببر سمت میدان انقلاب که یک مقدار راهپیمایی کنیم. رفتیم آنجا یکی از حضرات مسئولین که با ما هم سلام و علیکی داشت ما را دید. گفت پسر خوب چرا پدرت را موتور سوار کردی؟ درست نیست. گفتم خود ایشان سوار شد. گفت حداقل یک ذره به موتورت برس. گفتم وقتی پدرم خاکی است چرا من خاکی نباشم؟ گفتم خودش راحت است شما چرا ناراحتی؟
*** طرح توسعه حرم حضرت رقیه(س) ***
نسبت به اهل بیت ایشان یک عِرق خاصی داشت. خیلی سبکهای سنتی مداحی را دوست داشت. واقعا اشکش دم مشکش بود. سریع منقلب میشد. وقتهایی که خودش رانندگی میکرد مادرم نمیگذاشت مداحی بگذاریم چون میترسید اتفاقی بیفتد. ما تاسوعا و عاشورا به بازار تهران میرفتیم. دستهها میآمدند و میرفتند. ایشان خودش را نمیگرفت که من شخصیت هستم. دو دستی سینه میزد جواب میداد و از مردم عادی نامتعارفتر گریه میکرد. مردم تعجب میکردند. ایشان هم اصلا در حال خودش نبود.
سوریه هم که بودیم بحث توسعه حرم حضرت رقیه(س) را خیلی پیگیری کردند. یک سمت دیگر حرم را خریدند و شروع کردند ساختن. قبر حجر بن عدی که پایگاهی بود برای شیعه اهتمام داشتند. کاروانهایی که میآمدند را تسهیل کرده بود که مکانهای مختلف را ببینند. حتی بعضی از کاروانها را لبنان هم میبردند. نسبت به اهل بیت با احدالناسی هم تعارف نداشتند. با خیلی از سیاسیون مجادله کلامی پیدا میکرد.
سختترین دوران حاج آقا چه دورانی بود؟
محمدعلی شیخالاسلام: تا آنجا که یاد دارم صرف رفتن به سوریه برای حاج آقا سخت بود چون تمرکزی در کارشان داشتند و از شهید رجایی هم حکم خود را گرفته بودند و نسبت به کار خود عرق خاصی داشتند. خلاصه پدر استخاره میکند و در نهایت به سوریه میرود. البته بعدها همیشه میگفت سفر سوریه برای ما یک نعمت شد که هم توانستند خدمت بیشتری کنند و به علت مجاورت با حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) و در میدان مقاومت بودن برایشان ملموستر بود به همین دلیل دیگر دوست نداشتند برگردند.
چگونه شد بعد از سفارت به مجلس رفتند؟
محمدعلی شیخالاسلام: پدر از سوریه که آمدند سمت خاصی نداشتند. بحث آبادگران پیش میآید و به او پیشنهاد میکنند که ابتدا قبول نمیکند و میگوید من در این زمینه تخصص ندارم ولی از آن طرف اصرار میشود که در مجلس هم به کسی که سیاست خارجی بلد باشد نیاز است. بالاخره ایشان قبول میکند و اسمشان را در فهرست آبادگران میگذارند و ایشان راهی مجلس میشوند و در مجلس هم به کمیسیون اصل نود میرود.
اصولاً پدر چند بعدی بودند و نمیتوانسیتم بگوییم تنها یک دیپلمات است مثلاً در مجلس درباره open source و در حوزه شبکه اطلاعات خیلی کار کردند. یک طرح جامع انرژی هم در زمان احمدینژاد نوشتند که روی آن خیلی تاکید داشتند.
*** نامههایی برای مردم ***
بیشتر نگاه میکردند که با توجه به شرایط به چه چیزی نیاز است و باید چه کاری انجام داد. بعضی اوقات نزد پدر میآمدند و مثلاً میگفتند که فلان طرح را داریم پدرم به آنها کمک میکرد و اگر میتوانستند آن طرح را پرورش میداد. دوران مجلسشان غالباً به این شکل گذشت و ارتباط با مردم هم داشتند و بعدها فهمیدم که در حوزه تهران به قشر فقیر خیلی بیشتر کمک میکردند.
من یادم هست زمانی که پدرم نماینده مجلس بود هرکسی هر کاری به ایشان میگفت ایشان میگفتند شما یک نامه بزن من هم روی آن نامه میزنم و به بخش مد نظر شما میفرستم. تا جایی که رفیق من به من گفت علی به پدرت بگو اینقدر نامه نزند شأن پدرت پایین میآید که مثلاً نامه میزند و فلانجا ترتیب اثر نمیدهد و نامه او را کنار میگذارند.
اما ما که در آن زمان سن ما کم بود و چیزی درباره بروکراسی نمیدانستیم و این را به پدرم میگفتیم پدرم هم در جواب میگفت شأن ما از مردم است و ما برای مردم کار میکنیم و ما میخواهیم کار مردم را انجام دهیم حالا اگر نامه ما کنار گذاشته شود نباید به ما بر بخورد اگر بخواهند جواب میدهند اگر جواب ندهند خودشان باید پاسخگو باشند من کاری که از دستم بربیاید انجام میدهم.
یادم است یکبار یکی از دوستان من تماس گرفت و گفت در دانشگاه آزاد یک شهرستانی تغییر رشته دادهام و درسهای من را تطبیق ندادهاند. من هم گفتم خب من الان چه کاری از دستم برمیآید گفت به پدرت بگو که به آقای جاسبی بگوید. گفتم جاسبی برود به واحد فلان بگوید که برای شما تطبیق واحد بدهند؟ گفت: نه این فقط برای واحد ماست. من به پدرم گفتم ایشان هم گفتند نامه بزند بعد بیاورید من هم نامه بزنم. من آوردم و پدرم هم نامه زد و بعد از مدتی همان دوستم با من تماس گرفت و گفت که انجام شد.
*** دعای جالب رهبر انقلاب ***
خاطرهای از دیدار با رهبری دارید؟
محمدعلی شیخالاسلام: یادم است دیداری با آقا داشتیم که سفرای عربی هم در آنجا دعوت بودند. حضرت آقا در آنجا دستی به سر من و برادرم کشید و به ما چفیه داد و گفت انشالله خدا شما را برای پدرتان و پدرتان را هم برای ما نگه دارد.
ما بعدها شنیدیم که یک برههای نظر بیت این بوده که پدرم سفیر ایران در عراق شوند. خیلی هم تاکید داشتند بر این، که ما این را هم بعدها فهمیدیم ولی پدرم آن موقع چیزی نگفتند و چیزی هم نشد. و این چیزها را غالباً نمیگفتند یعنی چیزهایی که به خودشان اجر و قرب داشت نمیگفتند.
من یادم است بعد از سال 88 محرمها یک الی دو شب به بیت میرفتیم که هنگام ورود آقای مصلحی را دیدم که از ماشین پیاده شدند و من با ایشان دست دادم ولی جلو نرفتم که با ایشان رو بوسی کنم. پدرم برگشت و به من گفت: وزیری که آقا تایید کرده ببوس، بعد هم من رفتم و روبوسی کردیم.
معمولاً پدرم برای وارد شدن تلفنی هماهنگ میکرد و مثلاً میگفت که من دو تا همراه دارم. این بار ما که به گیت اول بیت رسیدیم ظاهراً هماهنگ نشده بود. تماس گرفتند با شخصی که نمیدانم چه کسی بود و گفتند که آقای شیخالاسلام بدون بازرسی و همراه با بازرسی وارد شود. بعد پدرم دستانش را بالا برد و به آن مامور بیت گفت قربان قدت بیا اینجا من را کامل بازرسی کن و هر کس دیگری هم که دستور دادند بازرسی نکن شما گوش نکن و بازرسی کن! حفاظت آقا رودربایستی نمیطلبد. ما آن گیت را رد کردیم و به گیت بعدی رفتیم که در صف ایستادیم تا بازرسی شویم یکی از وزرا آمد تا رد شود پاسدار بلند شد که حاج آقا بایستید اگر گوشی و ... همراه شما نیست؟ گفتند که تنها چیزی که همراه من نیست همانهاست و با حالت بیاعتنایی رد شد و رفت.
همانجا این برای ما یک درس شد. که به پدرم گفتند بازرسی نشو و پدرم دستهای خود را بالا برد و گفت بازرسی کنید. اینجا این آقا که به او گفتند از دستگاه رد شود نه اینکه بازرسی بدنی شود اصلاً اعتنا نمیکند و رد میشود.
*** خودش را خادم حزبالله میدانست ***
درباره نگاه حاجآقا به جبهه مقاومت بگویید.
محمدعلی شیخالاسلام: حاجآقا فضای کلی را دو بخش میکرد؛ جبهه حق و جبهه باطل. اصولگرا و اصطلاحطلب، مسلمان و مسیحی نداریم. کلا طبق قرآن دو جبهه داریم قطعا دوستان مقاومت هم جبهه حق در برابر رژیم صهیونیستی و استکبار جهانی هستند. خودشان را واقعا معمار حزبالله و از این حرفها نمیدانستند میگفتند ما خادم هستیم و افتخارم این هست که با این دوستان آشنا شدم و هیچ موقع برای خودشان مزیت خاصی قائل نبود و اگر کاری هم کرد میگفت دارم خدمت میکنم. خیلی هم از این کار لذت میبرد. بابا هر وقت میرفتند لبنان غالباً خدمت سید حسن نصرالله میرسیدند. آقا سید هم به ایشان لطف داشتند و همیشه یک دیدار و تبادل نظری میکردند. برای خانواده هم ایشان همیشه یک چیزی تبرکی میدادند مثلا شکلاتی یا هدیهای.
ما که سوریه بودیم آقا سید زیاد به خانه ما میآمدند. ما با محافظهای ایشان دیگر رفیق شده بودیم. یادم هست آقا سید هم وقتی به ایران میآمدند، پدرم مطلع میشد و میرفتند با هم دیدار میکردند. یک بار خاطرم هست که سالگرد پدربزرگم بود شبانه با پدر تماس گرفتند که آقا سید حسن نصرالله آمدند. ما خانوادگی راه افتادیم که برویم ایشان را ببینیم. آن ایام آقای همایون علیزاده از دوستان وزارت خارجه که یک مدت در لبنان هم سفیر بود به کما رفته بود. پدر با یکی دیگر از دوستان داخل رفتند و همانجا بدواً به سید حسن پیشنهاد دادند که خوب است یک دیداری از آقای علیزاده داشته باشید. شما سید هستی اجر و قرب هم داری و الان که ایشان در کماست گفتند اگر خاطره خوبی یادش بیاید یا صدای آشنایی را بشنود برای درمانش بسیار مفید است. تیم حفاظت ایران نگران میشود. بالاخره شبانه راه افتادیم به خانه آقای علیزاده رفتیم.
*** عکس یادگاری با سید حسن نصرالله ***
یادم هست که شهید حاج عماد مغنیه هم آنجا بود. ما حاج عماد را آنچنان نمیشناختیم. ما در سوریه هم ایشان را میدیدیم که خیلی فعال و پرتحرک بود. به بابا میگفتیم او چه کاره است؟ میگفت ایشان طراح کل عملیاتهای حزبالله است. حالا هوشمندی حاج رضوان را اینجا دیدم. ما میخواستیم همانجا یک عکس یادگاری بگیریم. عکس هم خانوادگی بود. حاج رضوان آمد خودش دوربین را گرفت. گفت من از شما عکس میگیرم که عملا در عکس نباشد.
خلاصه پدر خیلی نسبت به دوستان حزبالله و همچنین دوستان فلسطین علاقه داشت. واقعا هم نمایش بازی نمیکرد اعتقادش بود. یک وقت هست شما در یک سازمانی مسئولیتی داری و میخواهی اهداف سازمان را پیش ببری خوب کار درستی هم هست. اما ایشان چه کارهای بود چه کارهای نبود راه خودش را میرفت.
*** اولین نفر مصاحبه میکرد ***
بعد از جنگ سیوسه روزه یا حتی جنگ هشت روزه پدر خیلی سریع با رسانهها مصاحبه میکرد. مادر خیلی شکایت میکرد که تو الان در خانه هستی حالا با ما باش. بابا می گفتند من که الان کارهای نیستم. اولا اینکه من آن چیزی را که درست است باید همین بدواً بیان کنم که بقیه همین خط را بگیرند و ادامه بدهند. نه اینکه یکی یک موضعی بگیرد که بعد کار خراب شود. هر وقت حملهای میشد یا اتفاقی میافتاد سریع اعلام موضع میکرد و من رصد میکردم میدیدم دقیقا بقیه هم همین راه را میرفتند. میدیدم که اثربخشی دارد. در همه حال حتی پشت فرمان هم مصاحبه میکرد.
یکی از اختلافاتی هم که با تیم مجلس داشتند روی قضیه همین مصاحبهها بود. میگفتند شما وقتی داری مصاحبه میکنی این موضع ماست و چون شما تند مصاحبه میکنی این درست نیست، مصاحبه نکن! بابا گفتند من نمیتوانم مصاحبه نکنم من باید مواضعم را مطرح کنم و تعارف نداریم. بعد از آن قضیه به مصاحبهگر میگفت این مواضع خود من هست و موضع رئیس مجلس نیست. یادم هست یک بار دولت ترکیه خیلی ناراحت شد و در یک برههای ویزا هم به ایشان نداد. هیئت سیاسی داشت به ترکیه میرفت به همه ویزا داد جز ایشان.
درباره ارتباطشان با حاج قاسم سلیمانی خاطرهای دارید؟
محمدعلی شیخالاسلام: حاج قاسم که شهید شد جمعه صبح از صدای الله اکبر بلندی که بابا گفت من بیدار شدم. چند بار ایشان الله اکبر گفت. یکی به ایشان زنگ زد که حاج قاسم را ترور کردند.
*** می گفت من سرباز حاج قاسمم! ***
رابطهشان با حاج قاسم خیلی رابطه صمیمی بود. به حاج قاسم میگفت فرماندهی. مثلا جلسه خانوادگی بود ما میرفتیم بابا میگفت سلام فرماندهی چطوری فرماندهی؟ حالا مصاحبههای ایشان هم هست. مثلا میگوید من سرباز حاج قاسمم! حالا من به عنوان پسرش شاید بگویم نه اینطور نیست. ولی پدرم خودش تصریح میکرد. چون حاج قاسم همه عمرش را روی کارش گذاشته بود. پدرم میگفت خیلی جرأت و ایمان میخواهد که شما در کسوت فرماندهی به خط مقدم جبهه بروی. هم به نیرویت داری روحیه میدهی و هم اطمینان داری که خدا نگهدار توست.
***حاج قاسم دوست داشت پدرم وزیر خارجه بشود ***
قبل از حاج قاسم هم پدر با همه اینها رفاقت دیرینه داشتند. البته با حاج قاسم اختلاف نظری هم زیاد داشتند. اما حاج قاسم زمان دولت نهم خیلی دوست داشت که بابا وزیر خارجه بشود. یکی از دوستان نیروی قدس که خودش هم طرفدار رئیسجمهور بود میگفت وزیر که مشخص شد حاج قاسم به ما گفت چرا شیخالاسلام را برای وزارت نگذاشتند؟ به هر ترتیب پدر حاج قاسم را صددرصد قبول داشت.
در این قضایای جنگ سوریه ایشان فعالیتی داشتند؟
محمدعلی شیخالاسلام: بابا رفت و آمد داشتند. چون ما یک مدت آنجا زندگی میکردیم محلهها و حتی برخی افراد را میشناختیم. مثلا میشنیدیم که نیروهای مخالف به فلان نقطه رسیدند ما میترسیدیم. سفارت کانادا چند ساختمان با سفارت ایران فاصله داشت. یکی از رفقا میگفت الان در سفارت کانادا هستند یعنی در این حد جلو آمدند. بعد در این فواصل پدرم به سوریه حتی به لبنان و به دیدار سید حسن نصرالله هم میرفتند. هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. خوب خیلی جاها هم حرف ایشان را به اصطلاح نمیخواندند. حتی در همین دولت میخواستند ایشان را سفیر سوریه کنند که ریاستجمهوری موافقت نکرده بود. اما خود پدر نه نگفته بود.
در ایام مجلس هم انتقادات به ایشان زیاد بود که اهل لابی و سیاسیکاری و تحزب آنچنانی نبود. مثلا میرفتند میگفتند آقا باید به این مسئله رأی بدهید یا به آن یکی رأی ندهید. پدر میگفت من نظر خودم را دارم. خیلی برای دوستان سنگین بود. بعدها میگفتند بیا کاندید بشو! میگفت من کاندید بشوم کار خودم را میکنم. من چیزی که فکر میکنم درست است را انجام میدهم.
مواضع مرحوم شیخالاسلام در قضیه فتنه 88 چگونه بود؟
محمدعلی شیخالاسلام: من بعد از خرداد 88 متوجه شدم. آقای موسوی قبل از انتخابات با پدرم تماس میگیرند که شما بیایید در ستاد ما فعالیت کنید که پدرم قبول نمیکند.
*** دو اصل سیاسی ***
پدرم دو اصل در زندگیاش داشت یکی اینکه در سیاست داخلی دخالت نمیکرد به مراتب از پدرم درخواست کرده بودند که چرا فلان چیز در کشور به این صورت است. پدرم در پاسخ به آنها میگفتند این سیاست داخلی است من کارم سیاست خارجی است. اگر من کار سیاست داخلی انجام بدهم کار سیاست خارجی من تحتالشعاع قرار میگیرد. اصل دوم این بود که میگفت من کار اقتصادی نمیکنم البته اگر شما به ایشان میگفتید بچه من بیمارستان است یا در زندان است کمک میکرد اما اگر میگفتید پول من را در فلان جا خوردهاند شما نامهای بنویسید و آن را درست کنید این کار را انجام نمیدادند و میگفتند من در کار اقتصادی دخالت نمیکنم.
بُرد کار پدرم بیشتر در سیاستخارجی و بینالملل بود تا سیاست داخلی. چند دوره پیش به اصرار دوستان دوباره پدرم برای مجلس کاندید شد و رای نیاورد. یکی از دوستان به من گفت اگر پدرت در لبنان کاندید میشد رای میآورد ولی در تهران رای نیاورد.
*** مجادله با موسوی پس از انتخابات 88 ***
وقتی آقای موسوی به پدرم تماس گرفتند و گفتند شما شرکت کنید پدرم محترمانه جواب رد داده بودند. بعد از این وقایع، هفته اول بود که پدرم خودشان تعریف کردند گفتند چون بعد از سالها آقای موسوی با من تماس گرفته بودند من هم با دفتر او تماس گرفتم که گفتند آقای موسوی در حال رفتن به بیت هست. من هم گفتم او را نگهدارید تا قبل از رفتن به بیت من او را ببینم. به سرعت خودش را به آنجا میرساند و با آقای موسوی صحبت میکند. آقای موسوی هم بر این باور بوده که تقلب شده و به پدرم میگویند فلانی و فلانی تماس گرفتهاند و آنها هم میگویند که قطعا تقلب شده است. ظاهراً آقای موسوی هم کلام پدرم را بریده بودند و گفته بود شما نمیدانید بیخودی اصرار نکن. این چیزی است که من میدانم و شما نمیدانید و بعد هم به بیت رفته بودند.
اصلا قائل به خط و خطوط سیاسی بودند؟
محمدعلی شیخالاسلام: مثلا به ایشان میگفتیم فلانی کسی نیست که شما با او رفت و آمد داری؟ ایشان میگفت ما باید با اینها کار کنیم. فعلا اینها به درد جمهوری اسلامی میخورند. ملاحظه سیاسی نداشت. مثلا در یک برهههایی ایشان با افرادی کار کردند که شاید خط و خطوط سیاسی داخلیشان هم به آنها نخورد. ولی خوب ایشان میگفت من باید به جمهوری اسلامی خدمت کنم و اهداف عالیه نظام را پیش ببرم حالا اینکه از عمر و زید خوشش نمیآید نباید مانع این کار بشود.
ایشان یک جلسه دورهمی با دوستان دوران دانشجوییشان در امریکا داشتند که همه آنها هم مخالف ایشان بودند. میرفتند تک میافتادند. گاهی جمعی بودند در حد معاون وزیرها میرفتند و تک میافتادند. آنها علیه نظام و رهبری حمله میکردند و ایشان تا جایی که میتوانسته دفاع میکرده و جواب میداده ولی وقتی که بازمیگشت خسته بود که مثلاً ما چه کار کردهایم که به این شکل شده و فلانی چرا آن زمان اینطور بوده و الان اینطوری شده و فلان چیز هم دیگر قبول ندارد؟ یک خستگی روحی این شکلی داشت.
ماجرای استعفای ایشان از وزارت خارجه چگونه پیش آمد؟
محمدعلی شیخالاسلام: چیزی که من از آن مطلع هستم پیش از سفر خارجی آقای احمدینژاد به نیویورک یک جلسه عمومی برای جمعبندی و توجیه رئیسجمهور گذاشته بودند. چون پدرم از آن کوضعی که آقای مشایی درباره ملت اسرائیل مطرح کرد خیلی عصبانی بودند خودشان طرح موضوع کرده بودند که مثلاً مراقب باشید که ممکن است این بحث دوباره پیش بیاید و پرورش پیدا کند. آقای احمدینژاد منکر نمیشود ولی ناراحت میشوند. پدرم من هم دوباره ادامه میدهد. آقای احمدینژاد میگوید شما اصلاً شنیدهاید که ایشان چه گفتند؟ پدرم میگوید نه من نشنیدم که چه چیزی گفتهاند ولی شنیدهام در رابطه با آن چه چیزهایی گفتهاند و از آن چه استفادههای شده است. خلاصه در آن جلسه بحث تند میشود و در نهایت جلسه را به پایان میرسانند. همانطور که گفتم شاید از حق خودش میگذشت ولی وقتی پای مواضع جمهوری اسلامی و منافع نظام باشد محکم میایستاد. بعد از این جلسه به پدرم پیغام دادند که ایشان دیگر در جلسه هیئت دولت نیاید و چند وقت بعد به آقای متکی میگویند که ایشان نباشند و به پدرم میگویند یا باید بازنشسته شوید یا باید بروید در بخش دیگری مشغول شوید.
پدرم دیگر تقاضای بازنشستگی میکند. بعد جریان مجلس پیش میآید و وارد مجلس میشوند. وگرنه در دولت آقای احمدینژاد ایشان خیلی راحت کنار گذاشته شد. برکناری پدرم نظر آقای احمدینژاد بوده و نظر آقای متکی نبوده است.
اینکه پدرم اینجا باشد یا جایی دیگری قطعاً برای او ذرهای موضوعیت نداشت این را من به عینه دیده بودم ولی جایی که میدید میتواند اثربخش باشد برایش خیلی موضوعیت داشت و اینکه ما که منافع شخصی خودمان را در نظر نگرفته بودیم و اصلاً با آقای مشایی سلام علیک نداشتیم و حرفی گفته نشده بود که بگوییم از حب و بغض نسبت به آقای مشایی زده شده باشد و اینکه آدم قرار باشد به خاطر حمایت از نظام به این شکل با آن برخورد شود من از آن ناراحتم نه بخاطر اینکه من را کنار بگذارند.
*** ماجرای عکس با احمدینژاد ***
در سال 89 یا 90 بعد از قضیه آقای مشایی که مغضوب جامعه شده بودند من در دانشگاه بودم. یکی از دانشجوها که از طرفداران آقای احمدینژاد بود پیش من آمد و گفت مگر چند وقت پیش پدر تو با آقای احمدینژاد بحثش نشده بود؟ گفتم: بله. گفت عکسی منتشر شده که پدرت احمدینژاد را بغل کرده... گفتم بعید میدانم.
شب از پدرم پرسیدم جدیداً با آقای احمدینژاد جلسه داشتید؟ گفت نه. گفتم دوستان میگویند عکسی هست در پاستور که شما آقای احمدینژاد را بغل کردهاید! گفتند من برای جلسهای به بیت رفته بودم در حال برگشت بودم آقای احمدینژاد را دیدم که عدهای دور او هستند ولی آن شور و حال همیشگی نیست. احساس کردم ایشان مقداری مورد هجمه واقع شدهاند. در حال رد شدن بودم گفتم عرض ارادتی داشته باشم که فکر نکنند چون من را کنار گذاشتهاند الان مثلاً مطلبی هست. من رفتم سلام علیک کردم که ایشان من را بغل کردند. میخواهم بگویم با توجه به مسائل پیش آمده باز هم پدرم نسبت به آقای احمدینژاد حب و بغض شخصی نداشت. حتی زمانی که همه آقای احمدینژاد را طرد کردند پدرم رفته بود با ایشان سلام علیک کرده بود.
نظر ایشان درباره برجام چه بود؟
محمدعلی شیخالاسلام: آن اوایل پدرم نظرش این بود که چیزی را که آقا تایید کرده شما نباید مخالف باشید چون سیاست کلی نظام است. ما خیلی حرص میخوردیم. پدرم سعی میکردند نیمه پر لیوان را ببینند. از آن طرف در جلسات خودشان انتقادات را مطرح میکردند ولی در جمع عمومی و مردم میگفتند که این تصمیم نظام بوده است. ولی من حالا میشنوم از بقیه که مثلاً در فلان جلسه مثلاً با شخصی جدل لفظی خیلی عمیقی داشتند.
حتی قبلتر سال 83 و 84 که مذاکرات سعدآباد توسط آقای روحانی صورت گرفته بود یادم هست ما در دندانپزشکی بودیم. پدرم با تلفن با بنده خدایی بحث میکردند و میگفتند ما همین حالا باید از انپیتی خارج شویم. این مسخره است که آنها این کار را کردهاند و ما از انپیتی هم خارج نشویم.
آیا تا به حال سوژه ترور بودند؟
محمدعلی شیخالاسلام: موقعی که در سوریه بودند یک بحثهایی پیش آمد. بعدها در ایران هم یک چیزهایی مطرح شد. ایشان خیلی از تشریفات و محافظ اینها بدش میآمد. وقتی به سوریه رفتیم بابا محافظ را کم کردند. یعنی محافظ را از هفت هشت تا تبدیل به دو نفر کردند. یک راننده، یکی جلو، خودشان هم عقب. البته وقتی به لبنان میرفتند غالبا با ماشین زرهی میرفتند.
*** مسئولی که خط ویژه نمیرفت ***
یک زمانی یک راننده جوانی داشتند. این اصرار داشت که حاجآقا اجازه بدهید یک چراغ الایدی بگیریم که بتوانیم خط ویژه هم برویم. بابا گفته بودند که نمیشود. حالا آمده بود ما را متقاعد کند که به پدرت بگو موافقت کند و اینها. من واقعا به او حق میدادم. بنده خدا از 6:30 صبح تا آخر شب با پدر بود. ایشان هم که یک جا نمیماند. یکدفعه میرفت وزارت خارجه جلسه، از آنجا میرفت مجلس و همینطور میچرخید. در ترافیک و اینها خستهکننده بود. ما هم در حال جوانی خودمان با پدر مطرح کردیم که این بنده خدا گناه دارد و اینها. پدر گفت یعنی چی؟ راننده هست. سخت است ولی به هر حال وظیفهاش است. بعد آن بنده خدا رفته بود از جیب خودش از این چراغها خریده بود که ایشان را در عمل انجام شده بگذارد. بابا عصبانی شد که این چه کاری است؟ حق نداری چه من هستم چه من نیستم از این استفاده کنی.
رانندههایش هم خیلی شکایت میکردند. هر کسی نمیتوانست با ایشان کار کند اما هرکس هم کار میکرد از جان مایه میگذاشت. بین رانندهها پدر زبانزد بود که پیش ایشان نروید خیلی سخت است. یکی از رانندهها میگفت فلان جا خیلی پشت سر پدرت صحبت میکنند اما من حاجی را دوست دارم چون جلسهای، مراسمی جایی میرویم موقع غذا و اینها ما را هم داخل جلسه میبرد. حتی روی ارتقاء تحصیلی آنها تأکید داشت و اجازه میداد درس بخوانند.
ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. خدا انشاءالله روح ایشان را غریق رحمت کند.
محمدعلی شیخالاسلام: سلامت باشید. من هم از شما تشکر میکنم.