به بهانه درگذشت حاج مهدی غیوران

زیر شکنجه‌های ساواک بدنش فلج شده بود

عکس لید
غیوران‌ زیر شكنجه‌ و در اثر شوك‌ الكتریكی‌ بیهوش‌ و فلج‌ شده‌ و مدتی‌ در حالت‌ كما بود. چون‌ این‌ وضعیت‌ طولانی‌ شده‌ بود و ساواكی‌ها احتمال‌ از بین‌ رفتن‌ او را می‌دادند. كمیته‌ی‌ ساواك‌ تنها جایی‌ بود كه‌ انسان‌ از مرگ‌ عزیزانش‌ خوشحال‌ می‌شد.
دوشنبه ۰۹ تير ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۶
پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ مهدی غیوران از مبارزان انقلاب اسلامی دار فانی را وداع گفت. غیوران در سال ۱۳۱۴ شمسی به دنیا آمد. همزمان با نهضت امام خمینی وارد فعالیت سیاسی شد. او با اقشار مختلف اعم از روحانیون، بازاری‌ها و مجاهدین خلق ارتباط داشت و حلقه وصل شخصیت‌های مختلفی از این جریانات بود.
در پی قتل سرتیپ زندی‌پور رئیس کمیته مشترک ضدخرابکاری بازداشت شد و در اثر شکنجه چهار ماه در حالت اغما به سر برد و فلج شد. طاهره سجادی همسر او نیز از جمله دستگیرشدگان توسط ساواک بود. غیوران همچنین از بنیانگذاران مدرسه رفاه و از یاران و دوستان نزدیک شهید رجایی بود.
مهدی غیوران و همسرش طاهره سجادی در دوران حیات خاطرات خود از دوران مبارزه را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد ثبت و ضبط رسانده‌اند که به همین بهانه بخشی از آن در ادامه منتشر می‌شود.
غیوران در خاطرات خود درباره بازجویی و شکنجه می‌گوید: « برای بار دوم ما را بردند بازجویی، گفتند که بروند اتاق حسینی همه اتاق‌های بازجویی کابل و بند و بساط دستشان بود امّا اتاق حسینی تخصصی بود یعنی به ردیف کابل‌ها آویزان بود و ما را انداختند روی تخت پاها را بستند. چشم ها هم که بسته، دست‌ها را هم بستند. شروع کردند به زدن هی زدند، زدند، زدند بعد گفتند اگر خواستی بگویی علی را کی معرفی کرده انگشتت را بلند کن. چون دست بسته بود ما انگشت را بلند می‌کردیم و می‌گفت کی؟ می‌گفتم نزنید تا بگویم. نزدند ما هم یک نفس کشیدیم. گفتیم که تو مسجد یعنی همان حرف اولمان تو مسجد... گفت بزنید فلان شده فلان شده را. باز دوباره زدند دو بار یا سه بار این مطلب را گفتند دو بار را یقین دارم که اگر خواستی بگویی انگشتت را بلند بکن انگشت را بلند می‌کردیم. یک نفسی می‌کشیدم می‌گفتم که مسجد لرزاده گفت باز بزنش دو یا سه بار این کار را کردند ولی دو بار را یقین دارم بعد ما را کشاندند بردند.
زیر شکنجه‌های ساواک بدنش فلج شده بود
اینقدر زد که دیگر نمی توانست به پا بزند یعنی خونین شده بود و همین طور خون می‌آمد بعداً ما را بردند برای پانسمان. ما را کشاند بردند زیر یک آبی که آب می ریخت روی پیشانی آب درد نداشت اعصاب را خرد می‌کرد ولی من چون مسلط بودم عیبی نداشت.
من مسلط بودم چون مسلط بودم داد بیشتر می‌زدم می‌گفتم من را ببرید شلاق بزنید دروغی می‌گفتم در صورتی آماده نبودم یک دانه شلاق بخورم من را ببرید شلاق بزنید که این‌ها حساس بشوند روی این آب بعد این آب هم که یک مقداری ریختند بعد بردند من چشمانم که بسته بود این سینه من را دست‌هایم هم بسته بود نمی‌توانستند زیر پیراهنی را در بیاورند زیر پیراهنی را پاره کردند سینه‌ام را می‌سوزاندند حالا با چی من نمی‌دیدم.
بعد با یک چیز زبری مثل کیسه حمام می‌کشیدند روی همان جایی که سوزاندند می کشیدند. بعدش هم ما را انداختند، بردند پانسمان من را بردند بهداری پاهایم را پانسمان کردند یک آمپول هایی هم به ما زدند دیگر وضع مان خیلی خراب شده بود یک آمپول هایی به ما زدند بردند انداختند توی همان سلول می کشیدند می بردند من را.»
 همچنین طاهره سجادی در خاطرات خود ماجرا را اینگونه روایت می‌کند: « غیوران‌ زیر شكنجه‌ و در اثر شوك‌ الكتریكی‌ بیهوش‌ و فلج‌ شده‌ و مدتی‌ در حالت‌ كما بود. چون‌ این‌ وضعیت‌ طولانی‌ شده‌ بود و ساواكی‌ها احتمال‌ از بین‌ رفتن‌ او را می‌دادند یك‌ شب‌ آرش‌ بازجو، در حالی‌ كه‌ بشدت‌ عصبانی‌ بود و با كمال‌ وحشی‌گری‌، كابل‌ را به‌ تمام‌ بدنم‌ می‌زد، گفت‌: «شوهرت‌ را كشتیم‌، فرستادیم‌ بهشت‌زهرا، ولی‌ حیف‌ كه‌ نتوانستیم‌ اطلاعاتش‌ را دربیاوریم‌.» از حالت‌ یأس‌ و عصبانیت‌ آرش‌ باورم‌ شد كه‌ غیوران‌ شهید شده‌، ولی‌ از این‌ گفته‌ی‌ آرش‌ كه‌ نتوانسته‌ بودند اطلاعاتی‌ از او به‌ دست‌ آورند، خوشحال‌ شدم‌. این‌كه‌ آن‌ها نتوانسته‌ بودند به‌ آن‌ چه‌ می‌خواهند دست‌ یابند موفقیت‌ بزرگی‌ بود.
فكر می‌كنم‌ كمیته‌ی‌ ساواك‌ تنها جایی‌ بود كه‌ انسان‌ از مرگ‌ عزیزانش‌ خوشحال‌ می‌شد. من‌ به‌ همسرم‌ خیلی‌ علاقمند بودم‌ و حتی‌ فكر دوری‌ از او مضطربم‌ می‌كرد، ولی‌ آن‌ روز وقتی‌ باور كردم‌ او از دنیا رفته‌ و شهید شده‌، احساس‌ آرامش‌ می‌كردم‌. وقتی‌ با نگهبان‌ برای‌ رفتن‌ به‌ سلول‌ از پله‌ها پائین‌ می‌آمدم‌، با این‌كه‌ بدن‌ كوفته‌ای‌ داشتم‌، سبك‌ شده‌ بودم‌. انگار دو بار بر دوش‌ داشته‌ام‌ كه‌ اكنون‌ یكی‌ از آن‌ها برداشته‌ شده‌، وقتی‌ در سلول‌ بسته‌ شد و تنها ماندم‌ به‌ فكر بچه‌ها افتادم‌ و گلویم‌ فشرده‌ شد، برای‌ بچه‌ها، پدرشان‌ امیدی‌ بود، اما از تصور این‌كه‌ او راحت‌ شده‌، خوشحال‌ شدم‌. می‌دانستم‌ در صورت‌ زنده‌ ماندن‌، ساواك‌ او را راحت‌ نخواهد گذاشت‌ و روزهای‌ سختی‌ در انتظارش‌ خواهد بود. در ضمن‌ ناكامی‌ ساواك‌ از این‌كه‌ اطلاعاتی‌ از او به‌دست‌ نیاورده‌اند، برایم‌ لذت‌بخش‌ بود.
دو ماه‌ از این‌ قضیه‌ گذشت‌. بازجوها بشدت‌ در پی‌ تكمیل‌ پرونده‌ها برای‌ دادگاه‌ بودند و در این‌ مدت‌ شبانه‌روز، بازجویی‌ ادامه‌ داشت‌. آن‌ها تلاش‌ می‌كردند تا هر چه‌ زودتر پرونده‌ها را برای‌ دادگاه‌ آماده‌ نمایند. این‌ همه‌ تلاش‌ برای‌ این‌ بود كه‌ این‌ به‌ اصطلاح‌ دادگاه‌، زیر نظر مستشاران‌ آمریكایی‌ تشكیل‌ می‌شد.
در همین‌ زمان‌ یك‌ روز كه‌ نگهبان‌ مرا برای‌ بازجویی‌ به‌ اتاق آرش‌ برد، آرش‌ از اتاق بازجویی‌ بیرون‌ آمد و جلوی‌ در، چند سؤال‌ از من‌ كرد. یك‌ لحظه‌ چشمم‌ به‌ درون‌ اتاق افتاد و غیوران‌ را در اتاق بازجویی‌ دیدم‌. او را از بیمارستان‌ برای‌ بازجویی‌ آورده‌ بودند. وضع‌ مناسبی‌ نداشت‌ و چون‌ دست‌ راستش‌ قدرت‌ گرفتن‌ قلم‌ و نوشتن‌ را نداشت‌، شخصی‌ را در كنارش‌ نشانده‌ بودند كه‌ به‌ جای‌ او بنویسد. این ‌دیدار فرصتی‌ بسیار كوتاه‌، اما مغتنم‌ بود، زیرا از زنده‌ ماندن‌ او مطلع‌ شدم‌، اما از صدای‌ بازجو كه‌ نگهبان‌ را برای‌ بردن‌ غیوران‌ به‌ فیزیوتراپی‌ می‌خواند، فهمیدم‌ روزهای‌ سختی‌ را گذرانده‌ است‌. این‌یك‌ رسم‌ معمول‌ در كمیته‌ی‌ ساواك‌ بود، می‌زدند، مجروح‌ می‌كردند، برای‌ پذیرایی‌ مجدد، پانسمان‌ می‌نمودند. فلج‌ می‌كردند، فیزیوتراپی‌ می‌بردند، چون‌ باید سلامتی‌ نسبی‌ به‌دست‌ آورد تا برای‌ بازجویی‌های‌ بعدی‌ و گرفتن‌ اطلاعات‌ از او آماده‌ شود. ضمن‌ این‌كه‌ دادگاه‌ هم‌ در پیش‌ بود و این‌ دادگاه‌ در حالی‌كه‌ احتمال‌ علنی‌ بودن‌ آن‌ می‌رفت‌، باید هر چه‌ زودتر تشكیل‌ شود.
زیر شکنجه‌های ساواک بدنش فلج شده بود
 به‌ هرحال‌ برای‌ بردن‌ او به‌ فیزیوتراپی‌ دو نگهبان‌ زیر بازوهای‌ او را گرفته‌ بودند و او به‌ سختی‌ پای‌ خود را به‌ زمین‌ می‌كشید. نیمی‌ از بدنش‌ فلج‌ شده‌ بود. دكتر لبافی‌نژاد كه‌ مجروح‌ شده‌ و همزمان‌ با او در بیمارستان‌ بستری‌ بود، در فرصت‌هایی‌ در دادگاه‌، برایم‌ تعریف‌ كرد كه‌ غیوران‌ در اثر شكنجه‌ و مقدار زیاد شوك‌ الكتریكی‌، تا چند روز بیهوش‌ و كاملاً فلج‌ بوده‌ و در بیمارستان‌ یك‌ سری‌ درمان‌هایی‌ بر روی‌ او انجام‌ می‌دهند تا هوشیاری‌ خود را باز یابد، با این‌ وجود نیمی‌ از بدنش‌ فلج‌ شده‌ و حواسش‌ به‌ جا نبود و موقعیت‌ خود را تشخیص‌ نمی‌داد.
چند روز قبل‌ از تشكیل‌ دادگاه‌، برای‌ گرفتن‌ وكیل‌، ما را به‌ دادسرای‌ ارتش‌ بردند. برای‌ رفتن‌ به‌ دادسرا، از كمیته‌ چشم‌های‌ ما را بستند و گفتند به‌ هیچ‌ وجه‌ اجازه‌‌ حرف‌ زدن‌ و صحبت‌ با كسی‌ را ندارید. منوچهری‌ بازجو همراه‌ ما بود و سعی‌ می‌كرد با غیوران‌ تماسی‌ نداشته‌ باشم‌، این‌ بود كه‌ مرا به‌ تنهایی‌ به‌ اتاِ دادگاه‌ برد. رئیس‌ دادگاه‌ گفت‌: «شما باید یك‌ وكیل‌ بگیرید.» چند ماه‌ بود كه‌ از غیوران‌ و وضع‌ و حال‌ او بی‌خبر بودم‌. به‌ امید این‌كه‌ شاید او را ببینم‌، گفتم‌ برای‌ من‌ همسرم‌ باید وكیل‌ بگیرد. رئیس‌ دادگاه‌ از منوچهری‌ سؤال‌ كرد: «همسرش‌ كجاست‌.»
 او گفت‌ كه‌ جزء متهمین‌ است‌. رئیس‌ گفت‌: «او را داخل‌ بیاورند.» منوچهری‌ برایم‌ خط‌ و نشان‌ كشید كه‌ نباید رویت‌ را برگردانی‌ و نباید او را ببینی‌. وقتی‌ غیوران‌ وارد اتاق شد، وضعیت‌ او برایم‌ عجیب‌ بود. همسرم‌ فردی‌ بسیار قوی‌ و با روحیه‌ و شاداب‌ بود؛ اما حالا شاید شناختن‌ او هم‌ سخت‌ بود. دو نفر زیر بازوهای‌ او را گرفته‌ بودند، به‌ تنهایی‌ نمی‌توانست‌ راه‌ برود. او كه‌ هنوز به‌ چهل‌ سالگی‌ نرسیده‌ بود. شصت‌ ساله‌ نشان‌ می‌داد. واقعاً پیر شده‌ بود. صورتی‌ شكسته‌ و بدنی‌ نحیف‌ و بیمار داشت‌. رئیس‌ دادگاه‌ به‌ او گفت‌: «همسرت‌ می‌خواهد شما برایش‌ وكیل‌ بگیری‌ و او با صدایی‌ كه‌ برای‌ من‌ غریبه‌ بود و انگار از ته‌ چاه‌ می‌آمد، گفت‌: «آقای‌ نیابتی‌» (نیابتی‌ یك‌ وكیل‌ تسخیری‌ بود.)
احساس‌ كردم‌ بیماری‌ جسمی‌ ناشی‌ از شكنجه‌ و فشارهای‌ روحی‌، همسرم‌ را از پا انداخته‌ و حتماً او به‌ خاطر من‌ هم‌ نگران‌ است‌. این‌ بود كه‌ علی‌رغم‌ تهدیدهای‌ منوچهری‌، با تمام‌ توان‌ سعی‌ كردم‌ هر طور شده‌ او را از این‌ وضعیت‌ بیرون‌ بیاورم‌. نزدیك‌ در كه‌ رسید، وقتی‌ مأمورین‌ می‌خواستند او را از اتاق بیرون‌ ببرند، صدایش‌ كردم‌: «مهدی‌»، وقتی‌ برگشت‌، لبخندی‌ زدم‌ و دستم‌ را برایش‌ تكان‌ دادم‌. او وقتی‌ مرا این‌ گونه‌ شاد دید، یك‌ مرتبه‌ چهره‌اش‌ باز شد و شادی‌ و خنده‌ صورتش‌ را پر كرد. منوچهری‌ به‌ مأمورین‌ اشاره‌ كرد، او را ببرند و چشم‌ غره‌ای‌ هم‌ به‌ من‌ انداخت‌، و تهدیدم‌ كرد، ولی‌ دیگر مهم‌ نبود. من‌ كاری‌ را كه‌ در آن‌ شرایط‌ از دستم‌ بر می‌آمد، انجام‌ داده‌ بودم‌.»
پی‌نوشت:
خاطرات مهدی غیوران، گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی
کتاب خورشیدواره خاطرات خام طاهره سجادی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی
این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات