پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در سال 1342، آیت الله سید علی خامنهای که بیش از 24 سال از عمرشان سپری نشده بود از طرف امام خمینی موظف شدند دستخط امام را به مشهد ببرند و تحویل علمای آن شهر بدهد. پیام امام خمینی به علما این بود که آماده باشید برای مبارزه با صهیونیسم؛ و در قسمتی از پیام امام خمینی آمده بود که به منبریها بگویید که در منابر، روضه فیضیه را بخوانند، همه دستههای سینهزنی و هیئتها این برنامه را اجرا کنند. در کتاب" مشهد از مقاومت تا پیروزی" که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره سفر تلبیغی آیتالله خامنهای به بیرجند آمده است:
آیتالله
خامنهای، پس از انجام مأموریت خود در رساندن پیام امام به علما و مراجع مشهد، روز
دوم محرم برای تبلیغ به شهر بیرجند رفتند، و در مدرسهای که طلاب علوم دینی مستقر
شدند. ایشان پس از سخنرانیهای بسیار مهم و روشنگرانه خود در آن شهر، بازداشت شدند
و به شهربانی مشهد انتقال یافتند.
علیرغم
هشداری که به شهربانیهای سراسر کشور داده شده بود، اما آیتالله خامنهای
توانستند در ایام محرم، در خانهها، مسجد، تکایا و حسینیههای بیرجند برای مردم
سخنرانی کنند. ایشان تصمیم داشتند. طبق سفارش امام خمینی، در ایام محرم، حادثه
فیضیه را روی منبر باز گویند. نوبت منبر ایشان، شاید مهمترین منبر در مسجد شهر و مسجد
مصلی بود.
آیتالله
خامنهای سخنرانی خود را در مصلی اصلی بیرجند اینچنین شرح میهد: «جمعه بود
بهترین موقعیت برای سخنرانی، هیچ چیز به هیچ کس نگفتم تا روز موعود. وقتی نشستم
روی منبر از هیجان میلرزیدم. خیلی داغ بودم آن وقتها... عجیب میجوشیدم».
آیتالله
خامنهای خطبهای کوتاه خواندند و سپس با صدای بلند از سلطه غرب و چنگالهایی که
بر گلوی ایران انداخته، سخن گفتند. فرمودند که مانع اصلی و همیشگی غرب، اسلام است
و غرب هر کاری در حذف و محو آن بتواند، خواهد کرد. پس از پنج دقیقه، سر سخن را
رساندند به حادثه مدرسه فیضیه و کلمهها و جملهها را در این جهت به کار گرفتند که
ناگاه دیدند ضجه و گریه حاضران بلند شد.
ایشان
در اینباره میفرمایند: «آن قدر گریه کردند مردم که من کمتر پای منبر خودم در طول
سخنرانیهایم سراغ دارم که این قدر مردم گریه کرده باشند... آنچه را دیده و شنیده
بودم، همه را بیان کردم... غوغایی شد. بعد مصیبت کربلا را خواندم. دیدم نخیر، مردم
اصلاً به فکر مصیبت کربلا نیستند. این مصیبت... پوشانیده آن مصیبت را... آن وقت
فهمیدم امام چقدر عمیق، حکیمانه، دوراندیشی این مسئله را محاسبه کرده بود که هیچ
عاملی ممکن نبود مثل محرم... دستگاه را بکوباند».
صبح
روز بعد از سخنرانی در خانه یکی از معاریف بیرجند (آقای سادسی) سخن راندند و مشابه
آنچه در مسجد مصلی ایراد کرده بودند، به آگاهی حاضران رساندند. بیرون از خانه و در
میان راه مدرسه متوجه مأموران شهربانی شدند که برای دستگیریشان آمده بودند. پیش
از این ایشان متوجه کسانی شده بودند که پس از ورودشان به بیرجند مراقبشان
هستند.
در آن ساعت دوستان بیرجندی از در واسطهگری درآمدند و از رئیس شهربانی که به همراه چند مأمور برای دستگیری ایشان آمده بود خواستند به دیدار آقای تهامی از علمای بزرگ بیرجند برود. گفتند با او کار دارد. موفق شدند خطر درگیری را از سر آیتالله خامنهای دور کنند. محل بعدی سخنرانی آیتالله خامنهای حسینیه راغبی بود. بعد از این سخنرانی، شهربانی بیرجند فهمید که نبایستی امروز صبح وساطت افراد را برای دستگیر نکردن ایشان میپذیرفت. سخنرانیهای آیتالله خامنهای هرچه به روز تاسوعا نزدیکتر میشد بر هیجانات مردم میافزود.
***اولین بازداشت رهبر انقلاب توسط نیروهای رژیم پهلوی***
آیت الله خامنهای خاطره دستگیری و انتقالش به شهربانی را اینگونه تعریف میکند: « صبح پس از نماز
مشغول تعقیبات بودم که دیدم یک نفر وارد اتاق شد؛ چون مدرسه در و پیکر و قفل و
بستی نداشت و افراد متفرقه راحت وارد میشدند... خطاب به من گفت: بفرمایید
شهربانی، گفتم: شما مأمورید که حکم را به من ابلاغ کنید یا مرا جلب کنید؟ گفت:
مأمور جلب شما هستم. من بیدرنگ دو رکعت نماز استخاره خواندم و صد مرتبه
استخیرالله برحمته خیره فی عافیه را در راه که با مأمور میرفتم، گفتم. چون در روایت
است با نماز استخاره، آنچه خیر و صلاح است بر قلب و زبان انسان جاری میشود...
وقتی با آن مأمور راه افتادم، آنهایی که در آن اتاق با من بودند، خیلی متأثر و
منقلب شدند، لیکن من ابداً نترسیدم. با اینکه بار اولی بود که دستگیر میشدم،
أصلاً برای من ترسی و وحشتی در کار نبود. با ورود به شهربانی مرا به اتاق رئیس،
راهنمایی کردند.»
سروان
صارمی، رئیس شهربانی بیرجند جوان مؤدبی بود و با سید علی خامنهای با احترام
برخورد کرد. مشخصات شناسنامهای ایشان را پرسید و یادداشت کرد. ایشان درباره بازجویی
شهربانی میگوید:
«به
استناد گزارش پاسبانها، سخنانی را که در منزل آقای سادسی و حسینیه راغبی ایراد
کرده بودم، مطرح کرد. حرفهایی زدهاید؟ گفتم: درباره مدرسه فیضیه و فجایعی که در
آنجا اتفاق افتاد صحبت کردم؛ چون من طلبهام؛ مسلمانم از فجایعی که در مدرسه
فیضیه گذشت، سخت متأثرم خواستم مردم نیز بدانند که بر سر طلبهها چه آمده است.
شروع کرد مرا نصیحت کردن و در پایان گفت: قول بدهید که دیگر از این حرف ها نزنید و
بروید، گفتم: من چنین قولی نمیتوانم بدهم. گفت: اگر قول ندهید من مجبورم به شما سخت
بگیرم، زیرا که مأمورم، گفتم: من هم مأمورم من هم مأمورم که این حرفها را بزنم
یکباره چشمش گرد شد که من چه مأموریتی دارم و از طرف چه کسی مأمورم؛ پرسید: از طرف
چه کسی مأمورید؟ گفتم: از جانب خدا... سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: این کار خطر
دارد، مشکلات دارد، شما جوانید. گفتم: من فکر نمیکنم بالاتر از اعدام کاری باشد،
شما بالاتر از اعدام ندارید و من خودم را برای اعدام آماده کردهام همه کارهای شما
زیر اعدام است. واقعاً مبهوت شده بود و گفت: شما که خود را برای اعدام آماده
کردهاید، من به شما چه بگویم؟ پس در اتاق تشریف داشته باشید».
پس
از پایان بازجویی، آیتالله خامنهای را به اتاق دیگری بردند و حبس کردند چنانکه
ایشان میفرمایند: «من از بیرون خبری نداشتم، لیکن سر ظهر یکباره دیدم ظرفهای
غذا را یکی پس از دیگری برایم آوردند... مجمعه پشت مجمعه، غذا برای من میآمد یکی
مجمعه از منزل آقای تهامی، یکی مجمعه از منزل آقای شهیدی، یک مجمعه از هیئت
ابوالفضلیها».
ایشان درباره ایام بازداشت خود میفرمایند: «طی ایامی که بازداشت بودم، یک
بازپرس نظامی با درجه سرهنگی، به قصد ملاقات با من از مشهد به بیرجند آمد و
تاکنون ندانستهام مأموریت واقعی وی که برای انجام آن، این راه طولانی را پیموده
بود چه بود؟ وی به من گفت: به زودی تو را به مشهد میفرستیم، اما اوضاع در آنجا
بسیار ناآرام است و تعداد زیادی از مردم بازداشت شدهاند، به طوری که زندانهای
مشهد از دستگیرشدگان پر شده و جای خالی نمانده است. او ضمن آنکه اوضاع آشفته مشهد
را برای من ترسیم میکرد، سعی داشت به نوعی در دل من وحشت ایجاد کند او گفت: مناسب
است شما چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع در مشهد آرام شود».
بیرون
اما، اوضاع شهر متشنج بود خبر دستگیری آیتالله خامنهای پخش شده بود. گروههایی
از مردم تصمیم به اقدامات تازهای گرفته بودند. به آقای تهامی گفته بودند که میخواهند
به شهربانی یورش برده، روحانی در بند را آزاد کنند. آقای تهامی قانعشان کرده بود
که این کار خطرناک است و موقعیت ایشان را بدتر میکند. گفته بود شما آرام باشید من
آزادش میکنم. آقای سادسی پادرمیانی کرد و شهربانی پذیرفت که آقای خامنهای را
آزاد کند، به شرطی که منبر نرود. سادسی تعهد داد ایشان ظهر عاشورا در خانه آقای
سادسی بودند حرمت تعهد ایشان را به شهربانی نگه داشتند و تا روز دوازدهم محرم در
جلسهها حاضر میشدند، اما به عنوان پامنبری.
ایشان
میفرمایند: «مینشستم پای منبر، مردم حضور مرا در آن مجلس احساس میکردند. احترام
میگذاشتند احساس شعف ... میکردند، اما منبر نمیرفتم... از مجلس بیرون میآمدم
بیکار میگذراندم. بعدازظهر خبر دادند که آقای خمینی را گرفتهاند... اصلاً باورم
نمیآمد... اینکه آقای خمینی را ممکن است بگیرند برای من... غیر قابل قبول بود...
احساس کردم ممکن است مرا هم بگیرند... برای اینکه ... به این آقا که میزبان من است
اهانتی نشود از خانه او خارج شادم مجددا آمدم مدرسه وقتی خواستند مرا از در
مدرسه بیاورند بیرون .. تمام علمای بیرجند، غیر از آقای تهامی که پسرش را فرستاده
بود بدرقه من توی حیاط مدرسه مردم زیادی جمع شده بودند و... خیلی ناراحت و منقلب
از اینکه مرا میبرند و من هم با گردنی برافراشته، با چهرهای بیتاثر، از بین اینها
خارج شدم خداحافظی کردم سوار ماشین شهربانی شدم و رفتم.