پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ ایالات متحده امریکا برای آزادسازی گروگانهای امریکایی که به دست دانشجویان پیرو خط امام به هنگام تسخیر سفارت امریکا بازداشت شده بودند در تاریخ 5 اردیبهشت 1359 دست به حمله نظامی با عنوان «عملیات نجات» زد. اما این عملیات که به دستور جیمی کارتر رئیسجمهور وقت امریکا اجرا شده بود با شکست مواجه شد.
همیلتون جردن یکی از مشاوران وقت جیمی کارتر و رئیس ستاد کاخ سفید در دولت او، در کتاب خاطرات خود که با عنوان «بحران» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ترجمه و منتشر شده است به خوبی ابعاد دیگری از این حادثه را روایت میکند که بخشی از آن از نظر میگذرد.
شکست عملیات نجات از زبان رهبر عملیات
همیلتون جردن در خاطرات خود به نقل از «چارلی بکویث» رهبر عملیات نجات، زمینگیر شدن نیروهای امریکایی در طبس را چنین بازگو میکند: خودم از زبان خود سرهنگ بكویث شنیدم كه در آنجا چه اتفاقی افتاد. بكویث حافظهاش را مروری كرد: بیشترین نگرانی من از امنیت عملیات بود. هنگامیكه صبح روز یكشنبه به طرف مصر حركت كردیم، من حس خوبی داشتم. خلبانی كه قرار بود ما را با خود ببرد به طرف من آمد و با عصبانیت گفت: «این طوری كه شما دارید عمل میكنید، باید خودتان نیز مسئولیتش را به عهده بگیرید.»
من گفتم:«رهبری این عملیات با من است. اتفاقی افتاده است؟» او گفت:«چه مقدار بنزین بزنم؟» از خلبان پرسیدم كه آیا میداند مقصد حركتمان كجاست و او گفت كه چیزی نمیداند و فقط به او دستور دادهاند كه در یك جهت خاص و با حفظ یك ارتفاع مشخص پرواز كند. این جواب او واقعاً حس خوبی به من داد. ژنرال جونز به نوبه خود سعی كرده بود كه مأموریتمان سری بماند.
در مصر، نود و هفت عضو تیم دلتا برنامهای را كه قرار بود در ایران هم ادامه پیدا كند- خوابیدن در روز و كار كردن در شب - شروع كردند. صبح روز پنجشنبه آنها آماده میشدند كه به كویر شماره یك ایران بروند. تشخیص اینكه آنها یك عده شبهنظامی خبره هستند، دشوار بود. لباسهای جین پوشیده بودیم و پوتینهایمان واكس نخورده بود. كتهایمان نیز همان كتهای خاكی نظامی بودند -این بار ولی با رنگ مشكی و بر روی شانههایمان پرچم آمریكا قرار داشت كه یك تكه روبان روی آن را پوشانده بود. پس از عبور از دیوار ساختمان سفارت، آن تكه روبان را برمیداشتیم. افراد تماماً كلاههایی مانند نگهبانان نیروی دریایی و یك پیراهن فلانل تیرهرنگ پوشیده بودند. بعضی از افراد ریش گذاشته بودند و موی سرشان هم بلند بود. اگر در ایران مشكلی پیش میآمد، افراد میتوانستند برای اینكه خیلی جلب توجه نكنند كتهایشان را كنار بگذارند. استتار كردن با لباسهای پر زرق و برق احمقانه است. مثل این است كه آدم خودش را با دست خودش لو بدهد.
پیش از سوار شدن به سی ١٣٠ كه قرار بود در راه رفتن به كویر شماره یك از خاك عمان عبور كند، بكویث اعضای تیم دلتا را در آشیانه هواپیما دور هم جمع كرد و در میان سروصدای زیاد موتورها از یكی از افسران خواست كه چند صفحهای از كتاب مقدس را با صدای بلند بخواند. پس از آن، گروه به رهبری چارلی سیخکی سرود «خداوند نگهدار آمریکاست» را خواند. روانشناسی كه با گروه كاركرده بود به بكویث گفت: «سوگند به خدا كه شما روحیه مساعدی برای انجام کار پیدا کردهاید».
بکویث به یاد میآورد: «یکی از مشکلات من همین بود. هر لحظه باید روحیه بچهها را بالا میبردم. ما هم انسان هستیم دیگر. در براگ وقتی كه آن مزخرفات را در روزنامهها دیدم، با خودم گفتم كه خب این بار دیگر مجبورند كه ما را به آنجا اعزام كنند و باز از پنتاگون دستور میرسید كه ما هنوز باید در حالت آمادهباش قرار داشته باشیم. قبل از اینكه مطمئن شویم دیگر رفتنی هستیم، هفت یا هشت مرتبه در چنین حالتی قرار گرفتیم. ولی بعد از آن دعا و خواندن سرود «خداوند نگهدار آمریکاست»، همه ما خوشحال بودیم! خدا میداند که همگی شاد و خوشحال بودیم. میتوانستی خوشحالی زایدالوصف آنها را در چهرههایشان ببینی!»
پرواز به ایران در کمال آرامش انجام گرفت. به قدری جا تنگ بود که در هر سانتیمتر مربعی از هواپیما یک نفر به حالت نشسته یا ایستاده قرار داشت. یکی از نیروهای جاسوسی تیم دلتا به من گفت: «فکر میکردم که این هم یکی دیگر از همان تمرینات است و ما باز هم باید مشغول بازی بشویم. ولی پس از پیاده شدن به خودم گفتم که نه این دیگر واقعیت دارد».
بعد از پیاده شدن از هواپیما، بكویث در اطراف منطقه به گشتزنی پرداخت. تا حدود ۸۰۰ یاردی پایین جاده را دید زد. هنگامی که آنها نور چراغ اتومبیلهایی را که به طرفشان میآمدند دیدند، شروع کردند به تیراندازی و اتوبوسی را که پر بود از ایرانیهای وحشتزده متوقف کردند. آنها را پیاده کردند و به کنار جاده بردند.
بکویث گفت: «این اتفاق مرا نگران نکرد. یکی از افسرها دوید طرف من و گفت که چه کار باید کرد و من به او گفتم چیزی نیست. ما تمرین مربوط به متوقف کردن وسایل نقلیه را قبلا انجام داده بودیم. اتوبوس اولی را متوقف کردیم و فقط زمانی که تعداد آنها به ده رسید نگرانیهای من شروع شد. بعد از آن با مشکل پارک کردن آن وسایل مواجه بودیم.
چهار هواپیمای دیگر گروه، مابقی افراد و سوخت مورد نیاز هلیکوپترها را با خود آوردند. به محض اینکه هواپیماها به زمین نشستند آنها را با تورهای مخصوص استتار پوشاندند. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. افراد منتظر بودند تا با استفاده از تاریکی شب، توسط هلیکوپترها به مکانی در نزدیکی کوهها منتقل شوند.
پس از گذشت چهل و پنج دقیقه، بکویث از طریق امکانات ارتباطی مطمئنی که دم دست دارد با ژنرال وات تماس میگیرد: «من تعدادی هلیکوپتر نیاز دارم!» وات به او میگوید که یکی از هلیکوپترها تنها هفت دقیقه با آنها فاصله دارد، اما رسیدن شش هلیکوپتر دیگر چهل و پنج دقیقه طول میکشد. آنها تا طلوع آفتاب به مکان مورد نظر دوم نمیرسیدند و این خطر وجود داشت که ردیابی بشوند. اما بکویث باید تصمیمی میگرفت: «لعنتیها، من این همه راه نیامدهام که الان برگردم. ما ادامه خواهیم داد»!
در این هنگام بكویث حتى اطلاع نداشت که دو تا از هلیکوپترها اصلا نتوانستهاند به کویر شماره یک برسند. او به من گفت: «در آن زمان من از این موضوع اطلاعی نداشتم و برایم هم مهم نبود. تنها چیزی که نیاز داشتم شش عدد هلیکوپتر بود و ما در آنجا هر شش تا را داشتیم». بکویث از هلیکوپتری به هلیکوپتر دیگر میرفت، افراد را سوار میکرد و دقت میکرد که همه چیز مرتب باشد.
ناگهان یکی از کمک خلبانها گفت: «سرخلبان از من خواست به شما بگویم که ما فقط پنج هلیکوپتر قابل استفاده داریم».
بکویث فریادزنان گفت: «لعنتیها، ما باید حرکت کنیم. شماها زبان خاص خودتان را دارید و میدانید که چگونه با اصطلاحات پروازی با همدیگر صحبت کنید. بروید ببینید چه اتفاقی افتاده است و به من خبر بدهید. من باید حرکت کنم!»
بکویث مشغول سوار کردن افرادش میشود. سرهنگ کایل سرخلبان به طرف او میآید. «چارلی، دو هلیکوپتر که قبلا نتوانستند به اینجا بیایند و هیدرولیک یکی دیگر هم که خراب شده است. این هلیکوپتر نامطمئن است و نمیتواند حرکت بکند». بکویث فریاد میزند: «شماها به من میگویید که ما فقط پنج هلیکوپتر داریم؟» پاسخ میشنود: «همین طور است، چارلی» میگوید: «بسیار خوب، به عقیده شما، ما باید در کدام یک از آن هواپیماها سوار بشویم. زیرا من و افرادم میخواهیم به خانه برگردیم».
کایل این وضعیت ناگوار را به وات گزارش میدهد و وات نیز با بکویث تماس میگیرد و میپرسید که آیا او با پنج هلیکوپتر کار را دنبال خواهد کرد یا نه. بکویث میگوید: «آه، نه » از بکویث پرسیدم که اگر رئیسجمهور پیغامی با این مضمون که با پنج هلیکوپتر ادامه بده» برایت میفرستاد، چه میکردی؟ او گفت: «به او میگفتم که صدای شما واضح نیست. ما در راه بازگشت به خانه هستیم».
بکویث ناامید دست به کار میشود تا مأموریت را متوقف کند. او به من گفت:« داشتم افرادم را به هواپیماهایی سی-۱۳۰ سوار میکردم که کایل صدایم کرد و گفت:«چارلی با هلیکوپترها چه کار کنیم؟» و من گفتم: «اگر قادرند پرواز کنند، آنها را به ناو برگردان. این هلیکوپترها برای کشورمان هزینه برداشتهاند».
خلبان هلیکوپتری که اول از همه به کویر شماره یک رسیده بود، اظهار نگرانی میکند که مبادا هلیکوپترها به اندازه کافی سوخت برای بازگشت به ناو نداشته باشند. بکویث به او پیشنهاد میکند که از یکی از سی - ۱۳۰ها سوختگیری کنند. «او از زمین بلند شد تا به سمت هواپیما برود و گرد و خاک وحشتناکی به راه افتاد. هلیکوپتر او با قسمت جلوی هواپیما برخورد کرد و همه چیز مثل یک گلوله آتش منفجر شد. فقط یک تصادف معمولی بود، مثل بقیه تصادفها».
کارتر و شکست عملیات
قرار شد نشست معمول انتخاباتی را عصر آن روز راس ساعت4:30 دقیقه در «اتاق قراردادها» برگزار کنیم. این اتاق در همان طبقهای قرار دارد که اقامتگاه خانواده رئیسجمهور نیز در آنجاست. بحث را تازه شروع کرده بودیم که زنگ تلفن به صدا در آمد. فیل وایز گوشی را برداشت و به رئیسجمهور خبر داد که او را میخواهند. من به کارتر نگاه میکردم و سعی میکردم نشانهها را از چهرهاش بخوانم.
او چیزی نگفت و گوشی را سر جایش گذاشت. «شما به کارتان ادامه بدهید. من باید برای چند لحظه سری به دفتر اختصاصی بزنم» و آنجا را ترک کرد.
نشست را ادامه دادیم. ولی هنوز ده دقیقهای نگذشته بود که تلفن یک بار دیگر زنگ زد. تلفنچی گفت: «آقای جردن، رئیسجمهور شما را میخواهند».
«همیلتون، فریتز و جودی را پیدا کن و فورا همراه با آنها به دفتر اختصاصی بیا، سعی کن که هیچ کسی بویی نبرد».
رو به گروه کردم و گفتم: «جودی و آقای معاون، ما الان یک اولتیماتوم دیگر از طرف ایران دریافت کردیم و رئیسجمهور میخواهد به آن پاسخ بدهد. او از ما میخواهد که موضوع را بررسی کنیم. باب، رئیسجمهور پیشنهاد کرد که تو نشست را به دست بگیری». در راه رفتن به دفتر اختصاصی، به جودی و ماندیل گفتم که من چیزی از موضوع تلفن رئیسجمهور نمیدانم، اما با وجود این فکر میکنم که یک مسئله ناخوشایند بروز کرده است.
هنگامی که وارد اتاق مطالعه شخصی کارتر شدیم، او را دیدیم که پشت میزش ایستاده، کتش را در آورده، آستینها را بالا زده و دست به کمر ما را نگاه میکند. زبی هم آنجا بود. «خبرهای بدی دارم... باید مأموریت نجات را متوقف کنم».
همان طور آنجا ایستاده بودیم و سکوتی طولانی برقرار شده بود. اولین واکنش من این بود که به آنچه میشنیدم باور نداشتم. سپس رئیس به بیان ماوقع پرداخت: «دو تا از هلیکوپترهای ما هرگز به بیابان شماره یک نرسیدند. شش هلیکوپتر برایمان ماند. گروه در حال سوار شدن به آن شش هلیکوپتر است که مشخص میشود یکی دیگر از هلیکوپترها هم نقص فنی پیدا کرده است و نمیتواند مورد استفاده قرار بگیرد».
گفتم که نظر بکویث در اینباره چه بوده است.«من نظر سرهنگ بکویث، ژنرال جونز و هارولد براون را جویا شدم. همگی بر این عقیده بودند که باید عملیات را متوقف کنیم».
و حتی بكویث - مردی که میدانستم با تمام وجود به این مأموریت ایمان دارد و هرگز کوتاه نمیآید - هم به این نتیجه رسیده بود که آنها باید برگردند. هلیکوپترها!
هلیکوپترهای لعنتی چیزی که آمریکا مدعی ساخت بهترین انواع آن است. وسیلههای مکانیکی لعنتی! تصور میشد که سختترین قسمت مأموریت ورود مخفیانه به خاک ایران است. ما آن کار را به انجام رساندیم و فقط یک «نقص فنی» باید کارها را خراب میکرد. داشتم از خودم میپرسیدم که یک نقص فنی باید چه طور چیزی باشد پیچی شل شده بود، قطعهای گم شده بود، یا شاید قبل از پرواز یک نفر وظیفه خودش را در مورد چک کردن وضعیت هلیکوپترها به درستی انجام نداده بود. براون و ونس نیز خیلی زود به جمع ما در آن مکان کوچک اضافه شدند. رئیسجمهور به آرامی گفت: «خوب است که حداقل تلفاتی نداشتهایم و به ایرانیان بیگناه نیز آسیبی نرسیده است».
با خودم فکر کردم، او در صدد توجیه برآمده است. او هم مثل همه ما از درون خرد شده است.
همه ساکت بودند و کارتر هم در صندلیاش فرو رفته بود. هر کدام از ما تفکرات خودمان را داشتیم. سعی میکردم شرایط آن موقع را حدس بزنم. وقتی که تلفن یک بار دیگر زنگ زد، رئیسجمهور با آگاهی از اینکه جونز پشت خط است از روی صندلیاش جست زد و گوشی را برداشت. جونز که رابط میان پنتاگون و نیروهای دلتا بود، داشت انجام وظیفه میکرد.
«بله دیو...».
رئیسجمهور چشمهایش را بست، دهانش باز ماند و رنگ از چهرهاش پرید. فورا فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده است. او به زور میتوانست حرف بزند: «کسی هم مرده؟» لحظاتی به همین صورت سپری شد، «میفهمم...» و به آرامی گوشی را گذاشت. او به ما خبر داد که یکی از هلیکوپترها در هنگام ترک محل با هواپیمای سی۔ ۱۳۰ حامل اعضای تیم برخورد کرده است. «تلفاتی داشتهایم. چند نفر جان خودشان را از دست دادهاند».
کسی چیزی نگفت. حقیقت تلخ این شکست و مرگهای تراژیک آن خودش را نشان میداد. صدای سای سکوت را شکست: «آقای رئیسجمهور، خیلی متأسفم...»
رئیسجمهور و براون چند تماس دیگر برقرار کردند تا جزئیات مربوط به این پیشامد مشخص شود.
چیزی نگذشت که دفتر کار کوچک رئیسجمهور مملو از جمعیت شد و ما مجبور شدیم که به اتاق کابینه برویم. در آنجا در یک حالت پر از اضطراب منتظر بودیم ببینیم که آیا نیروهای دلتا میتوانند از ایران خارج بشوند. موضوع صحبتهایمان این بود که چه موقع و به چه ترتیب این خبر را به متحدانمان، خانوادههای گروگانها، رهبران کنگره و مردم آمریکا برسانیم.
مدام به جنازه سربازانی فکر میکردم که در یک بیابان دورافتاده و روی زمین رها شده بودند. برای من سخت بود بپذیرم که آن برنامه بسیار دقیق اشتباه از آب در آمده است و اینکه افرادمان واقعا مردهاند.