پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله
حیدرعلی جلالی خمینی در سال 1311 هجری شمسی در شهر خمین دیده به جهان گشود. پس از
گذراندن دوره مقدماتی در دهه 30 وارد حوزه علمیه قم شد و به همراه حاجآقا مصطفی
پسر ارشد امام در حوزه مشغول کسب علوم دینی و فقهی شد.
آیتالله جلالی خمینی در مدت ۱۶ سال حضورش در حوزه علمیه قم در
محضر استادانی چون آیتالله العظمی بروجردی(ره)، امام خمینی (ره)، آیتالله العظمی
سبحانی، علامه طباطبائی(ره) و دیگر اساتید بهرههای فراوانی برد.
وی از سال 1340 فعالیتهای دینی و مبارزاتی خود را آغاز
کرد. در سال 1342 به دستور امام به عنوان امام جماعت مسجد احمدیه محله نارمک تهران
فعالیتهای علمی، فرهنگی، تبلیغی و انقلابی خود را در این منطقه آغاز کرد.
آیتالله جلالی خمینی در راه مبارزه با رژیم طاغوت بارها
توسط ماموران ساواک دستگیر و بازداشت شد. ساخت و گسترش مساجد متعدد در شرق تهران
یکی از ثمرات مهم فعالیتهای وی بود. آیتالله جلالی خمینی از اعضای موسس جامعه
روحانیت مبارز تهران و مسئول جامعه شرق تهران بود. مسئولیت کمیته انقلاب اسلامی
منطقه 5 تهران از اولین مسئولیتهای او پس از انقلاب بود.
پس از آن مسئولیتهایی نظیر نماینده حضرت امام در حج در سال
1360، امامت جمعه شهرستان خمین را عهدهدار شد. پایهگذاری حوزه علمیه در خمین و
تأسیس مجتمع فقهی پژوهشی در تهران و تشکیل حوزه علمیه در شرق تهران از دیگر فعالیتهای
وی بود.
مرحوم آیتالله جلالی خمینی در دوران حیات، خاطرات خود از
دوران نهضت اسلامی و پیروزی انقلاب را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی
به ثبت و ضبط رساند. پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی ضمن تسلیت درگذشت آن فقید سعید در
ادامه بخشی از خاطرات وی را منتشر میکند.
***اولین آشنایی
با امام خمینی***
آیتالله جلالی خمینی در خاطرات خود درباره اولین دیدار با امام خمینی میگوید:
پدر ما، ما را از خمین برای درس خواندن به قم آورد. خوب ما در خمین ذكر
امام را میشنیدیم. وقتی آمدیم به قم پدرم من را نزد امام در منزلش برد.
امام مشغول مطالعه بود. خدمتشان رسیدیم و دیگر در آنجا رفت و آمد داشتیم. من
تازه طلبه شده بودم كه از ایشان درخواست كردم برای من یك استاد پیدا
كنند كه به ما درس بدهد. خندید و فرمود كه چشم. دیگر رفت و آمد ادامه داشت
تا اینكه زمان مرحوم آیتالله بروجردی پای بحث ایشان نشستیم و سطح را تمام
كرده بودیم.
***دیدار صمیمی
شهید مطهری و نواب صفوی***
مرحوم جلالی خمینی در یادماندههای خود با اشاره به ماجرای ضرب و شتم
فدائیان اسلام در مدرسه فیضیه خاطرات خود را اینگونه نقل میکند: روز بعد[ از ضرب
و شتم فدائیان اسلام] تقریباً پیش از طلوع آفتاب، ما در مدرسه فیضیه بودیم. من
كنار حوض ایستاده بودم. یك مرتبه دیدم مرحوم نواب از درب بین صحن حضرت
معصومه(سلام الله علیها) و مدرسه فیضیه قدم زنان آمد و وارد مدرسه شد. خیلی
رشیدانه و با مظلومیت دستها را به كمر زده بود و خیلی قشنگ قدم میزد و میآمد.
حجره مرحوم شهید مطهری در مدرسه فیضیه طبقه دوم بود. ایشان یك مرتبه
نگاه كرد نگاهش افتاد به مرحوم نواب كه دارد میآید. دیدم شهید مطهری پای
برهنه - كفشهایش را هم پا نكرده بود - از پلهها دوید آمد و نزدیك مرحوم
نواب شد، نواب را بغل كرد بوسید و از او تقاضا كرد كه بفرمایید برویم حجره
ما و رفتند و آنجا صبحانهای برای ایشان تهیه كرد.
*** وقتی
ساواک از اسم "خمینی" هم میترسید! ***
مساجد زیادی در منطقه شرق تهران توسط آیتالله جلالی خمینی ساخته و راهاندازی
شد و این امر حساسیت ساواک را بیش از پیش میکرد. در خاطرات مرحوم جلالی آمده است:
مسجد را میخواستیم افتتاح كنیم. حالا امام در نجف تبعید است و اینها روی
ما خیلی حساسیت داشتند مخصوصاً روی كلمه خمینی.
بچهها جمع شدند و رفقا و چراغانی کردند و برای افتتاح مسجد آمدیم. یك
وقتی وارد مسجد شدیم یك كسی بلند شد و گفت برای سلامتی حضرت آیتالله
العظمی خمینی صلوات! ما میدانستیم كه این بگیر بگیر شروع میشد.
خلاصه آمدند هیئت مدیره مسجد را گرفتند. فردا ظهر كه ما میخواستیم برویم
مسجد دیدیم یك نفر جلو، یك نفر آن طرف ایستاده، یك نفر هم این طرف و گفت
آقای جلالیخمینی شما هستید؟ گفتم بله!، كارت را نشان داد كارت ساواك بود.
گفت ما با شما چند جمله خصوصی صحبت داریم، گفتم بفرمایید.
رفتیم در دفتر و گفت آقا دیشب این
مسائل چه بود؟ شما بانی این مسائل بودید و تمام این مسائل هم از ناحیه
شما شده است و این شعار آیتالله العظمی خمینی بالاخره مسئلهای است كه
شما باید پاسخگوی این مسائل باشید. من خندیدم گفتم نمیدانم مسئله چیست و
شما دنبال چه چیزی هستید، چه میخواهید مثلاً؟
گفتم آخر شما میدانید من كجایی
هستم؟ گفتم: بابا من خمینی هستم! خوب یك كسی زحمت كشیده یك مسجدی را
درست كرده حالا یك كسی هم بلند شده گفته فلان! گفتند: آقا! آن آقایی كه
در نجف است. گفتم آن آقا كه در نجف است چه كار به او دارند آخر؟ بنده
زحمت كشیدم این مسجد را درست كردم حالا یك كسی هم بلند شده شعاری داده
برای سلامتی، خوب من هم خمینی هستم مگر شما نمیدانید؟ گفت: عجب! پس این
جوری است؟ گفتم:بله! مسئله این جوری است. رفتند و اینها را آزاد كردند.
***غارت پادگان
نیروی دریایی توسط منافقین***
مرحوم جلالی خمینی در خاطرات خود درباره حوادث دوران پیروزی انقلاب اسلامی
میگوید: یادم نمیرود آن موقعی كه انقلاب شد از نیروی دریایی پهلوی ما آمدند
و [گفتند] كه آقا خلاصه بیایید. ریختند در اینجا و دارند تمام اموال بیتالمال
را به غارت میبرند. ما با دو سه تا از مسجدیها رفتیم دیدیم مردم دارند از
در و دیوار بالا میآیند از شمیراننو و یك عدهای هم دارند ماشینها را [میبرند].
پشت اتوبوس نشسته بود میخواست اتوبوس را ببرد.
ما رفتیم گفتیم آقا چرا این جوری
میكنید؟ گفت انقلاب كردیم مال خودمان است. انقلاب كردیم یعنی چه؟ بیتالمال
مال مسلمین است.
ما رفتیم روی دیوار دست تكان
دادیم و جمعیت را جمع كردیم به آنها گفتیم آقایان من نماینده حضرت امام
هستم. از طرف امام یك پیامی برای شما دارم و آن این است كه من به شما
عرض میكنم كه خواسته امام از شما این است كه این بیتالمال است موظف
هستید كه اینجا را حفظ كنید. نگذارید كه كوچكترین چیزی از این درها بیرون
برود. مردم هم انصافاً خوب مردمی هستند حالا با همه این كیفیات همه یك
صدا گفتند آقای جلالی چشم! ما این كار را میكنیم. جوانهایشان را جمع
كردند و این جوانها را گذاشتند روی دیوارها، درها را بستند.
ولی مسئله گروهکها عجیب چیزی بود. به نظر من خیلی هوشیارانه كار میشد
و ضربه میزدند. مخصوصاً گروهك منافقین و مجاهدین خلق. من یك وقت متوجه
شدم دیدم یك نفری، این یك ماشین پیكان را از بیسیم پر كرده بود. حتی روی
صندلیها را پر كرده بود، هر چیز كه جمع نمیشد به گردنش آویز كرده بود.
من رفتم جلو گفتم آقا چه كار
داری میكنی؟ گفت هیچ میخواهیم اینها را ببریم خدمت امام. یكی از این
مسجدیها به من گفت كه آقا تو بنشین پهلوی او و آنجا بروید. با چه حیلهای
این ما را وسط راه پیاده كرد.
یك كار دیگری كه به ما خبر دادند در جنگلهای تهرانپارس یك ماشین تریلی
پر از اسلحه است. ما بلافاصله با رفقایمان رفتیم دیدیم بله تریلی پر از
سلاح ماشین را آوردند پنهان كردند كه بحمدالله آن را هم ما نجات دادیم و
برگرداندیم.
***وقتی حفاظت
مدینةالنبی به دست ایرانیها افتاد ***
آیتالله جلالی خمینی در خرداد ماه 60 از طرف امام در امور حج منصوب شد. وی
در خاطره جالبی از حج آن سال میگوید: مسئله هم به جایی رسید در ملاقاتهایی
هم كه داشتیم و صحبت كردیم حالا آن سال عنایت خدا بود فضل خدا بود عجیب
هم اینها رعب و عظمت امام در دلشان بود. ما شب نشستیم جلسه گرفتیم و تصویب
كردیم كه حاجیها در میدان بیایند و با مشتهای گره كرده مرگ بر امریكا و مرگ
بر اسرائیل بگویند.
رئیس كل سازمان امنیت آنجا
آمده بود دست ما را گرفته بود میگفت فلانی شما بگویید اینجا به هر مقامی میخواهند
فحش بدهند اما نگویند مرگ بر امریكا! من به او گفتم صبر كن در كشور ما هم
همین طور بود. یك عدهای میگفتند اگر بگویند "مرگ بر امریكا" آسمان
به زمین میآید. صبر كن ببین!
بعد هم در اثر ترسشان از این كه یك مسائلی پیش بیاید كار به جایی رسید
كه حرم را تحویل ما دادند. چون درگیری در مدینه زیاد بود، حجاج میرفتند
ببوسند. آنها هم میزدند، اذیت میكردند. آمدند با ما صحبت كردند كه آقا شما
چند نفر بگذارید و انتخاب كنید كه اینها كارتهایی به سینهشان بزنند و اینها
[کار] را واگذار كردند به ما و این یك چیز خیلی عجیبی برای تمام كشورها بود
که چه شده است كه ایرانیها اینجا را تحویل گرفتهاند و تمام شرطهها هم كنار
رفتند؟ من وقتی این مسئله را برای حضرت امام عرض كردم حضرت امام فرمود:
واقعاً بیسابقه بوده است بسیار مسئله مهمی است.