پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حاج محمدحسن عبدیزدانی از جمله مبارزان و مجاهدان با سابقه تبریزی دعوت حق را لبیک گفت. مرحوم عبدیزدانی یکی از فعالان انقلابی و یاران امام و همراهان آیتالله شهید سید محمدعلی قاضی طباطبایی و رابط میان آن و حضرت امام به شمار میآمد. وی همچنین در ایام تبعید حضرت امام به عراق بارها مخفیانه به عراق رفته و حامل نامهها و پیامهای مبارزاتی بود. او پس از انقلاب نیز در خدمت انقلاب بوده و در عرصههای مختلف فعالیت و موثر واقع شده است.
در ادامه با گریزی به خاطرات محمدحسن عبدیزدانی تحت عنوان «اعدامم کنید» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است، به برگهایی از زندگینامه وی پرداخته شده است.
22 بهمن؛ تصرف نخستوزیری، دانشكده افسری و ژاندارمری
محمدحسن عبدیزدانی که چند روز پیش از ورود امام به وطن در بهمن 1357 به تهران آمده، میگوید: 22 بهمن بود و پایگاههای رژیم یكی پس از دیگری سقوط میكرد. پنجاه شصت جوان مسلح و غیرمسلح را برداشتم و به سمت نخستوزیری در خیابان پاستور رفتیم. همین كه رسیدیم به نخستوزیری، به نیروها گفتم در محلهای مختلف پشت چنار، پشت ماشینها موضع بگیرند و خودم رفتم در زدم. میخواستند دو نفر را همراهم كنند كه نگذاشتم تا اگر از داخل تیراندازی شد نیروها تلف نشوند. دیدم كه سرایدار آمد. از اسلحه پرسیدم كه گفت اینجا اسلحهای نیست. گفتم شما در امان هستید و مردم و نیروهای انقلاب میآیند برای تصرف، شما كاری نداشته باشید.
داخل شدیم و دیدیم از اسلحه خبری نیست و كلی لباس تشریفات است. ده دوازده چراغ قوه برداشتیم برای شب كه به درد میخورد و به گروههای گشتی و هر كامیون یك چراغ دادم. نیروها اغلب با كامیونها جابهجا میشدند. رفتیم به پاركینگ كه دیدیم سواریهای نونوار آنجا پارك شده. احتمال خطر دادم و در همان لحظه تیراندازی از طرف پاركینگ شروع شد. درگیری شروع شد و تیراندازی كنندهها بعد از كمی مقاومت در رفتند. آنجا تسخیر شد و ادارهای هم در روبروی نخستوزیری بود كه تسخیر شد و از همان اداره یك مسلسل سنگینی را كه بالای ایوان ساختمان گذاشته بودند خارج كردیم و آوردیم به دفتر آیتالله طالقانی. و در هر دو محل عدهای مسلح و غیرمسلح برای محافظت گذاشتم.
مقصد بعدی دانشكده افسری بود در خیابان امام علی فعلی. دیدم تعدادی از افسرها اسلحهشان را برداشتهاند و از دانشكده خارج میشوند. اجازه ندادم كه باید حسابرسی شود و بعد یكی دو نیروی مسلح و غیرمسلح هم برای محافظت آنجا قرار دادیم و آمدیم به سمت ژاندارمری در خیابان كارگر (سی متری قبلی).
ژاندارمری یك خیابان پایینتر از ابوریحان بود. یك سر خیابان میخورد به شاه رضا. جلوی ژاندارمری، نگهبانی بود و در دستش ژ ـ3 داشت، جلویم را گرفت. گفتم من دست خالی آمدهام ولی در بین مردم افراد مسلح هستند و آمدهایم برای تصرف. سرهنگ ادراكی شوهر خواهرم هم آمد البته در لباس شخصی. استوار مات و مبهوت مانده بود و وقتی تشر زدم كه اسلحهات را بده و برو كاری نداریم، وفاداریش گل كرد و خواست حمله كند. گفتم اسلحهات را بده و رسید بگیر. مثل اینكه باور نداری رژیم رفت! داد زد:
ـ برو كنار، نمیگذارم كسی داخل اینجا شود!
مردم 20 متری دورتر ایستاده بودند. چمباتمه زد و با صدای بلند گفت:
ـ حاج آقا زود برو كنار!
و نارنجك را كشید و ضامنش را به دندان گرفت. ولی بیچاره قافیه را باخت و نتوانست حرفی بزند. گریه كرد و نشست. اؤزون باتیردی! اسلحهاش افتاد زمین و من اسلحه را برداشتم و گفتم بدبخت ما هم كه به تو همین را میگفتیم! تنهایی رفتم داخل و وارد طبقه بالا شدم كه دیدم چند سرهنگ و تیمسار نشستهاند. تا وارد شدم بلند شدند. گفتم چرا نشستهاید؟! گفتند حاج آقا ما از اداره كنار نمیرویم، هرچه به ملت دستور رسیده ما هم آن را اجرا میكنیم. گفتم:
ـ اینجا اسلحه هست یا نه؟! نمیخواهم به دست مردم بیفتد. صلاح نیست هرج و مرج شود!
گفتند که آنجا در آن صندوقها اسلحه است، برنو و كلت كمری و غیره. صندوقها را به كناری زدیم تا مقابل دید نباشد، چون ممكن بود از ساواكی هم قاطی مردم شده باشند و بعد چند نفر مسلح و غیرمسلح گذاشتم آنجا و قرار شد سه نفر از دفتر امام بیایند و اسلحهها را بگیرند و سپردم كه این آقایان همین جا بنشینند و حق ندارند از اینجا خارج شوند.
خبر سقوط كلانتریها هم یكی بعد از دیگری توسط موتورسوارها میآمد تا رسیدیم به شب.
شب از فرط خوشحالی نتوانستیم چشم روی هم بگذاریم. دیدیم یك هلیكوپتر كبری یك تانك را میبرد به طرف باغشاه. یكی دو بار دیده شد كه مردم حمله كردند به باغ شاه و عدهای شهید شدند و بالاخره باغشاه سقوط كرد.
به دستور امام کادر نیروی هوایی سر کارشان برگشتند
تعدادی از افسران نیروی هوایی در پی فرمانی که امام از پاریس داده بودند از خدمت فرار کرده بودند و حتی برخی اسلحهشان را برداشته و از ارتش فرار کرده بودند که حالا در کمیتهها در کنار مردم بودند. حتی کمیتهای را که در منزل آیتالله قاضی دایر شده بود، بچههای نیروی هوایی اداره میکردند. یعنی آنهایی که قبل از سقوط رژیم با انقلاب همراهی کرده بودند، مثل سرهنگ فکوری که فرمانده پایگاه هوایی تبریز بود و در قضیه خلق مسلمان، همکاری محرمانهای با من داشت.
تعدادی از نیروهای پایگاه هوایی آمدند خدمت آیتالله قاضی و گفتند که ما به صورت غیررسمی در خدمت مردم و انقلاب هستیم، ولی به صورت رسمی کادر نیروی هوایی هستیم و وضعیت ما فعلاً مشخص نیست. به دستور آیتالله قاضی متن نامهای را تنظیم کردم و به محضر امام مخابره شد و کسب تکلیف شد که امام دستور فرمودند همه آنهایی که برای کمک به انقلاب از محل خدمتشان فراری شدهاند، سر کارشان حاضر شوند و حقوق و مزایای آنها از همان روز ترک خدمت محفوظ است و محاسبه و پرداخت خواهد شد و تقدیر نیز از آنها به عمل خواهد آمد، که پس از پخش دستور امام از رادیو، آیتالله قاضی هم نامه نوشتند به پایگاه هوایی و نیروها برگشتند سر کارشان.
در سایر ادارات و کارخانجات هم چنین افرادی بودند که در جریان تظاهرات و اعتصابهای انقلاب اخراج شده بودند. خیلی از آنها را با استناد به فرمان امام و با نامهای که با امضای آیتالله قاضی ـ یا گاهی خود من ـ بود سر کارشان فرستادیم. مثل خدا بیامرز ابراهیم منجمدان دینی که از ماشینسازی اخراج شده بود، ما او را سر کارش فرستادیم که پس از آغاز جنگ به گروه شهید چمران پیوست و شهید شد.
آیتالله قاضی و امام
آیتالله قاضی نماینده امام در آذربایجان بودند. اولین کسی که امام ورودش را به خاک ایران از هواپیما اعلام نمودند به آیتالله قاضی بود و بلافاصله اولین کسی که در بدو ورود امام، اولین پیام تبریک و پیروزی انقلاب را از پایگاه هوایی تبریز به خدمت امام مخابره کردند آیتالله قاضی بود. آیتالله قاضی نماینده علمی و فقهی امام در طول سالهای مبارزه بودند و اصلاً مردم تبریز و آذربایجان به واسطه ایشان با نام امام آشنا شده بودند که بعد از پیروزی انقلاب، نمایندگی سیاسی و اجرایی هم به این نمایندگی اضافه شد.
در خیلی جاها هم همین گونه بود. گذشته از این غیر از آقای قاضی کسی که به این حد از شناخت از انقلاب و موقعیت آذربایجان رسیده باشد و صاحب تدبیر و تشخیص باشد نبود. البته خیلیها هم بودند که این نمایندگی امام از سوی ایشان را تحمل نکردند و شاید خودشان را لایق این ردا میدانستند که بعدها خودشان را بیشتر نشان دادند.