پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام پورهادی مبارز انقلابی و از همراهان نهضت اسلامی، یکی از شاهدان عینی واقعه مدرسه فیضیه در فروردین 1342 خاطره خود از آن روزها را چنین روایت میکند: دوم فروردين ماه سال 1342 مصادف با شهادت امام صادق(ع) بود. سالهاى قبل در اين ايام عدهاى از مردم در خانههايشان دعاى توسل برگزار مىكردند، اما سالهاى بعد به تدريج اين مراسمها در مسجد بالاسر حضرت معصومه(س) متمركز شده بود و عصرها در آن مكان دعاى توسل برگزار مىشد. طلاب اين مراسم را با سوز و حال خاصى برگزار مىكردند و در دعا مخصوصآ از امام زمان(عج) براى رفع مشكلات زياد استمداد مىكردند. انجام اين مراسم در شبهاى جمعه و روزهاى جمعه باعث جلب توجه زوار مىشد كه بعضآ به جمع طلاب مىپيوستند و خواهناخواه خبر آن مجلس را به شهرستانها هم منتقل مىكردند. اين دعا و گريههاى مردم در حقيقت مانورى عليه دستگاه شاهنشاهى حساب مىشد و طبيعى بود كه گزارش اين مراسمها به وسيله جاسوسهاى رژيم به اطلاع مقامات مسؤول برسد.
در ايام رحلت امام صادق(ع) هر ساله جمعيت زيادى از تهران به قم مىآمدند. در اين سال طلاب و مردم قم قصد داشتند كه با استفاده از مراسم عزادارى در حضور خيل جمعيت، واكنشى بر ضد دستگاه حكومتى به نمايش بگذارند، تا آن مراسم در ذهن مسافران و زائران باقى بماند و آن را به عنوان سوغات با خود ببرند. از طرف رژيم هم شنيده مىشد كه بناى بر هم زدن مراسم را دارند.
عصر روز شهادت امام صادق(ع) مجلس عزا در مدرسه فيضيه برقرار بود كه بانى آن نيز آيتاللّه گلپايگانى بود. من حدود ساعت 4 و نیم بعدازظهر به فيضيه رفتم.
سربازى به طرف من آمد و پرسيد: «آقا شما طلبهايد؟» گفتم: «بله» گفت: «سريعآ به منزلتان برويد، چرا كه چند ماشين نظامى خارج از قم توقف كردهاند و آماده حمله و سركوب هستند».
مسئلهاى كه توجه مرا به خود جلب كرد، حضور يك عده با قيافههاى مشابه مثلا با لباسهاى سرمهاى يا مشكى و تقريبآ هم سن و سال بود كه جلوى منبر جمع شده بودند؛ البته هنوز كسى در حال سخنرانى نبود. به بيرون از مدرسه رفتم و پس از مدتى برگشتم. ديدم كه عدهاى از مردم جمع شدهاند و حاج آقاى انصارى قمى در حال سخنرانى است. در اين حال يك دفعه فردى از انتهاى جمعيت برخاست و سروصدايى به راه انداخت و شروع به شعار دادن كرد. جمعيت به عقب برگشت. عدهاى نيز ترسيدند و دويدند كه از مدرسه خارج شوند. بالاخره آن فرد را سرجايش نشاندند و مسئله خاتمه يافت، اما دوباره سروصدايى از جمعيت هم شكل، جلوى منبر بلند شد. حاج آقا انصارى براى آن كه جمعيت متفرق نشوند و حواسها جمع شود از اين گروه خواست كه ساكت باشند و سپس گفت: «آقا بلند شو، بلند شو تا مردم بفهمند و ببينند كه اينجا خبرى نيست و شما سر كشيدن سيگار به هم پرخاش مىكنيد». به هر حال آنها بلند شدند و ايشان مشغول صحبت شد، اما براى مرتبهى دوم از آن جمعيت سروصدايى بلند شد و كمكم شروع به شعار دادن كردند و از اينجا جمعيت به هم ريخت و آن گروه به طور دستهجمعى به دنبال طلبهها افتادند. جمعيت به طرف درى رفت كه به صحن حضرت معصومه(س) باز مىشد، اما آن در بسته بود. عوامل رژيم هم با شكستن شاخههاى درختان فيضيه در پى جمعيت افتادند و قصد داشتند كه طلاب را كتك بزنند. آنها را دور دادند و به سمت درى آوردند كه به ميدان آستانه باز مىشد. من هم با فاصله كمى به دنبال طلبهها بودم.
به هر حال از فيضيه به طرف مدرسه دارالشفا آمديم. از طرف مدرسه دارالشفا صداى تيراندازى به گوش مىرسيد. من از درب مدرسه دارالشفا فاصله گرفتم. در اين هنگام سربازى به طرف من آمد و پرسيد: «آقا شما طلبهايد؟» گفتم: «بله» گفت: «سريعآ به منزلتان برويد، چرا كه چند ماشين نظامى خارج از قم توقف كردهاند و آماده حمله و سركوب هستند». به منزل برگشتم كه خبر آوردند در مدرسه فيضيه آشوبى بپاست. بعضى از دوستانم هنوز نيامده بودند. تصميم گرفتم كه به مدرسهى فيضيه بروم. بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به طرف مدرسه راه افتادم. به پل آهنچى كه رسيدم مردم را ديدم كه سر خيابان جمع شده بودند. از من پرسيدند كه «كجا مىخواهى بروى»؟ مانع رفتنم شدند و گفتند به مصلحت شما نيست و وضعيت خطرناك است. بهتر است كه برگرديد. من دوباره به منزل برگشتم.
يك روز پس از حادثه فيضيه من به مدرسه رفتم. بعضى جاها خون بر زمين ريخته بود. كتابها، اوراق و اثاثيهى حجرهها به هم ريخته بود. بر روى دربى كه به مدرسه دارالشفا باز مىشد، لكههاى خون ديده مىشد. مدرسه خلوت بود. فقط بعضى از افراد براى تماشا مىآمدند. اين اوضاع را مىديدند و رد مىشدند، اما تعداد آنها زياد نبود.
در روز حادثه وقتى طلاب مىخواستند از فيضيه خارج شوند، مأموران رژيم به صورت دو ستون در اطراف در ايستاده بودند و هر كسى را كه خارج مىشد، مورد ضرب چوب و مشت و لگد قرار مىدادند.
زخمىهاى حادثهى فيضيه
بعد از آن واقعه، بيمارستانها زخمىهاى حادثهى فيضيه را نمىپذيرفتند و آنها براى معالجه ناچار بايد به طور خصوصى و در خانه معالجه مىشدند. اين عامل باعث مىشد تعداد زخمىها قابل تعيين نباشد... يك اتومبيل آورده بودند و زخمىها را در آن ريخته و به بيمارستان كامكار برده و در آنجا رها كردند. يكى از زخمىها سرش شكسته بود. آقاى شيخ على قديرى، والد آقاى قديرى كه در دفتر حضرت امام بود هم جزء زخمىها بود. او و شيخ اسدالله هر دو در يك حجره بودند. ايشان تعريف مىكرد كه در روز حمله به حجرهاى رفته و پشت در، چوبى گذاشته بودند تا كسى به داخل نيايد، اما مأمورين با فشار وارد شده و همه را به باد كتك گرفته بودند و اين پيرمرد (آيتاللّه قديرى) را مىزدند كه بگويد «جاويد شاه»! او هم گفته بود، اما آنها باز مىگفتند كه «نخير، از ته دلت بگو جاويد شاه»! بعد از آن نيز او را به شهربانى كه در باجك بود، برده و تا نيمههاى شب اجازهى رفتن به منزل را به او نداده بودند. تا اينكه نزديك اذان صبح، بعد از آنكه به دستور آنها سروصورت و لباسهاى خونيش را شسته بود، آزادش كردند. او به منزل نرفته بود، بلكه به منزل يكى ديگر از آقايان رفته بود. آن فرد برايم تعريف مىكرد كه ديدم كسى در خانه را مىزند پرسيدم: «كيست؟» گفت: «اناالمظلوم». دوباره پرسيدم: «كيست؟» گفت: «اناالشهيد» در را باز كن!
در جريان حادثهى فيضيه آقاى گلپايگانى نيز صدمه ديده بود. آن روز با متشنج شدن اوضاع فيضيه ايشان را به حجرهى واقع در كنار راهروى كتابخانه برده بودند كه ظاهرآ آقاى شيخ مهدى باستانى و چند نفر ديگر نيز در آن اتاق بودند. وقتى كماندوهاى رژيم به آن حجره حمله كردند، افراد حاضر به آنها گفته بودند كه مواظب رفتار خود باشند چرا كه آيتالله گلپايگانى در حجره است و به اين صورت تهديد كرده بودند، ولى در عين حال آنها به ايشان صدمهى مختصرى وارد كردند. در حادثهى فيضيه طلاب مظلوم واقع شده بودند و بدگويى از رژيم همهگير شده بود. چرا كه مردم همگام با روحانيت، مخالف رژيم بودند.
بازسازی مدرسه فيضيه
فرداى روز حادثه، بعد از اينكه زخمىهاى مدرسهى فيضيه را ديدم، بىطاقت شدم و تصميم گرفتم به ديدن حضرت امام بروم. به علت ترس از مأموران رژيم، از بيرون شهر به خانه ايشان رفتم كه در كنار باغى در خيابان يخچال قاضى و آن زمان حاشيه شهر بود. شايد حدود 20 طلبه در حياط خانه امام بودند و حضرت امام كنار پنجره نشسته بودند و به حرفهاى آنها گوش مىكردند. وقتى خبر ضرب و شتم طلاب و تخريب فيضيه به امام داده شد، ايشان به دلجويى از طلاب پرداختند و فرمودند فيضيه را بهتر از قبل خواهيم ساخت. در همين راستا يك حساب بانكى نيز در تهران باز كردند و گفتند هر كس علاقه به روحانيت دارد، مقدارى پول كه شايد حدود دو تومان بود، به اين حساب واريز كند. پس از پخش اين خبر كه البته پخش آن به طور رسمى نبود و گوش به گوش بين مردم شايع شد، صفهاى بسيار طويلى براى ريختن پول به حساب بسته شد. اين ماجرا يك يا دو روز ادامه داشت، تا اينكه دولت جلوى آن را گرفت، اما همان مقدارى كه مردم موفق به واريز پول شده بودند، رقم قابل ملاحظهاى بود و براى تعمير مدرسه اختصاص داده شد.