پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ اولین گزارش تاریخی از واقعه گوهرشاد در کتاب الحدیقة الرضویه اثر مرحوم محمدحسن خراسانی مشهور به ادیب هروی آمده است. این گزارش به فاصله سیزده سال پس از فاجعه گوهرشاد یعنی در سال 1326 - 1327 هجری شمسی در باب هفتم کتاب مزبور آمده است. ادیب هروی پس از مرگ رضا خان و در حالی که هفت سال از دیکتاتوری محمدرضا پهلوی میگذشت گزارش ناب و قابل اعتنایی از متن و حواشی کشتار مردم در مسجد گوهرشاد در 21 تیر ماه 1314 مکتوب کرده است که مشروح آن در ادامه از نظر میگذرد.
باب هفتم فاجعه مسجد گوهرشاد آغا
گوشهای از تاریخ سلطنت رضاشاه پهلوی در تیرماه (1314) شمسی طبق 1354 قمری
پیش از اجتماع مردم در مسجد گوهرشاد شاه فقید تبدیل کلاه پهلوی را به کلاه تمام لبه (شاپو) فرمان داد. زمامداران وقت در اجراء امریه شاه تدبیر میکردند هرچه زودتر منظور سلطان را عملی نمایند تا بدین وسیلت به دربار تقرب جویند، زمزمه کشف حجاب که نتیجه تغییر فرم و تبدیل کلاه است سامعه اکثریت ملت را میخراشید هم همه شورش و انقلاب، آثار وحشت و اضطراب، میان خاص و عام تولید مینمود. یکی حدیث من سنة سیئة وزر من عمل بها الی بوم القیمة بر زبان میراند.
دیگری ترجمه مضمون خبر را به شعر مادی روم استشهاد میکرد که:
(هرکه او بنیاد ناخوش سنتی سوی او لعنت رود هر ساعتی)
مأمورین اجراء خود را معذور و اکثریت ملت خویشتن را مقهور میدانست. آن دسته در اجراء امر شاه برای اینکه موضوع، زودتر عملی شود نگران و این دسته حیرتزده منتظر فرج از آسمان، متملقین درباری را عقیدت این (چه فرمان یزدان چه فرمان شاه) مومنین و مقدسین را رای بر این که: من تشبه بقوم فهو متهم . اقلیت زورمند، تغییر کلاه و رفع حجاب را منشأ سعادت و مظهر مدنیت تفسیر میکرد: و اکثریت ضعیف و ناتوان، عملی شدن این مطلب را مخالف شریعت نبوی و آیین اسلام میپنداشت. (هرکسی را هوسی در سروکاری در پیش) سبحانالله. این چه اوضاع و آنچه کالا و متاع است؟ که (گروهی این، گروهی آن، پسندند) در چنین موقع بحرانی واعظ معروف خوش بیانی مانند آقا شیخ تقی پسر نظامالدین یعنی "بهلول" در فردوس منبر میرود و بعضی از حرفها را که منافی با سیاست وقت است میزند، شهربانی محل، درصدد دستگیری او بر میآید.
یکی از آقایان آنجا مرحوم «آقا نجفی» بهلول را فرار میدهد وی به تربت آمده از آنجا وارد مشهد میشود. همین که واقعه منبر گناباد بهلول به شهربانی مشهد گزارش داده میشود و میخواهد او را دستگیر نمایند وی در آستانه پناهنده میگردد. شنیدم روز چهارشنبه 18 تیرماه «1314» پیش از ظهر میان حرم مطهر بهلول زیر نظر مأمورین آگاهی و شهربانی قرار میگیرد. چهار ساعت به غروب «سه بعد از ظهر» از حرم بیرون آمده میرود میان ایوان عباسی صحن کهنه ناهار میخورد بعداً کفش خود را زیر سر گذارده میخوابد بعد از بیداری مأمورین شهربانی نزدیکش آمده بهلول را میگویند: کسی شما را در خارج بست کار دارد جواب میدهد: بروید من از شما زرنگترم. مدتی است از من تعقیب دارید شما میان حرم نبودید؟ بالجمله نزدیک غروب آفتاب از صحن خارج میشود مأمورین شهربانی درصدد دستگیری او برمیآیند بهلول آنها را دشنام داده بهطرف صحن مراجعت مینمایند. مأمورین جسورانه او را تعقیب کرده، درب کشیکخانه میان دربانها جلوگیری میکنند و میگویند تا اجازه از مافوق ما نرسد وی را به شما تسلیم نمیکنیم در این اثناء همهمه میان صحن و اطراف بست میافتد که بهلول را گرفتند ازدحام غریبی درب کشیکخانه میشود هرکسی میپرسد بهلول کیست؟ و کجاست؟ بهلول میگوید: بروید ای بیغیرتها مرا به حال خود بگذارید.
حال هنگام مغرب، هوا رو به تاریکی است. دربانها به مأمورین میگویند ما بهلول را اینجا نگه میداریم اگر اجازه رسید او را به شهربانی جلب کنید ما حرفی نداریم ولی هیجان عامه بالاخره شیخ را از چنگال طرفین رهایی داده با سلام و صلوات از دارالسیادة وارد مسجد مینمایند از کثرت جمعیت صفوف جماعت برهم میخورد و بلافاصله بهلول میان ایوان مقصوره نزدیک مناره منبر میرود. در این اثناء مرحوم میرزا طاهر متولی مسجد و آقا عبدالحمید مولوی و خطیب مسجد از دالان قبله وارد جامع کبیر میشوند میبینند بهلول روی منبر نشسته مشغول صحبت است آقا عبدالحمید با اشاره و دستور متولی میرود بالای منبر شیخ که بگوید، حال موقع اینطور حرفها نیست بیخیال اینکه آشوب احتمالی را فرونشاند کشمکش شروع میشود در این بین منبر کج شده هردوشان میافتند روی زمین یک عده از حاضرین پای منبر از جا حرکت کرده مولوی را هرچه سختتر میزنند بالاخره خدمه مسجد او را از زیر دستوپای مردم نجات داده میبرندش مریضخانه و تا یک هفته تحت معالجه میباشد؛ بهلول دوباره منبر میرود و میگوید: مردم اسلام خراب شد؛ دختر نه ساله حرام، زن فاحشه حلال (همهمه مردم) بهلول با دست اشاره میکند: ساکت، آرام. بازمیگوید مردم شما گلهاید. آقای حاجآقا حسین قمی، شبان، من هم سگ گله، پهلوی هم گرگ گله؛ در این وقت «آقا سید علی احتشام نواب» از میان جمعیت حرکت کرده میرود روی منبر. جماعت حاضر خیال میکنند نامبرده میخواهد بر ضد بهلول سخنرانی نماید. درصدد برمیآیند که او را هم به مولوی ملحق کنند. بر فور نواب احتشام چیزی به گوش بهلول میگوید و او مردم را متذکر میشود که احتشام از ماست حرف او حرف من است متعرض او نشوید. آنگاه آقا اول نشان کلاه پهلویش را کنده میبوسد (از لحاظ اینکه نشان دربار رضوی است) و میان بغلش میگذارد سپس میگوید لعنت بر این کلاه و مؤسس آن و کلاه را پاره کرده دور میاندازد.
بعداً بهلول میگوید: مردم من امشب نیامدهام برای شما صحبت کنم بلکه آمدهام شما را برای فردا شب که شب جمعه است دعوت کنم که چند کلمه حرف دارم البته هرکس را دیدید خبر کنید بیاید مسجد سپس بدون واهمه راجع به اوضاع مملکت و کلاه فرنگی «کلاه تمام لبه» بیانات و انتقاداتی کرده از منبر فرود میآید و مجلس اول به این ترتیب ختم میشود. شب جمعه 20 تیرماه بهلول ابتدا میان مسجد بعداً صحن نو منبر میرود تا طلوع فجر روی منبر قرار میگیرد. گاهی میان ایوان طلای صحن، حرف میزند زمانی ساکت است گاهی میخوابد بعد از مدت زمانی کم بیدار میشود. بدیهی است غیر از بهلول عدهای دیگر از قبیل احتشام و شیخ حسین اردبیلی و جز این دو نفر روی منبر بودهاند که به کمک هم جمعیت را به صحبت نگاه داشته مجلس را اداره میکردند. یکی از اشخاصی که پای منبر بهلول از ساعت چهار از شب رفته تقریباً ده و نیم بعدازظهر تا صبح حضور داشته برای نگارنده چگونگی را اینطور نقل کرد که: وارد صحن نو شدم دیدم بهلول با جمعی از شیوخ، روی منبر نشسته مشغول صحبت است نزدیک ساعت 12 بعد ازظهر یعنی نصف شب بهلول روی منبر خوابید،احتشام هم از منبر فرود آمده به جمعیت گفت: «رفقا بخوابید مثل گوسفند» و خودش از میان جمع بیرون شد. ساعتی نگذشت دوباره برگشت و رفت روی منبر سپس اظهار داشت این شبها شب گریه و زاری و الهی امین گفتن است و باید احیاء داشت بعداً شروع نمود بخواندن دعای کمیل و خفتگان یک به یک بیدار شدند در بین خواندن صدای احتشام گرفت شیخ حسین محرر اردبیلی دعا را تمام کرد همینکه دعا تمام شد دوباره بهلول خوابید و احتشام رفت خیرات مقبل، سپس او را با چراغ توری آوردند کنار حوض وسط صحن نو، وضو گرفته آمد میان ایوان طلا و رفت بالای منبر با بهلول نجوی کرد؛ طلوع فجر نزدیک بود، احتشام روی به مردم کرده گفت آقایان هر وقت مؤذن بالای گلدسته اذان گفت شما هم اذان بگوئید چه صبح، چه ظهر، چه شام، در این اثناء فجر صادق طالع شد.
(سر از دریچه مؤذن برون نمود و سرود اذان اشهد ان اله الا الله)
جمعیت پای منبر از میان ایوان بیرون آمده میان صحرا پراکنده شدند و شروع نمودن به اذان گفتن و احتشام خود اول اذان گفت وقتی که اذان تمام شد دو مرتبه همه برگشتند پای منبر، میان ایوان بهلول گفت من میخواهم غسل کنم پیراهن و شلوار و کفشم احتیاط دارد پس از اندک زمانی پیراهن و زیرشلواری و کفش و عبا برای او آماده شد، خواست برود میان نهر خیابان غسل کند گفتند هوا سرد است زکام میشوی، اخیراً بعد از گفت و گوی زیاد رفت خیرات مقبل غسل نماز کرده نماز جماعت خواند و عدهای به او اقتدا کردند. بعد از نماز صبح رفت بالای منبر قدری حرف زد و موعظه نمود ضمناً هوا روشن شد خبر آوردند دربهای صحن و مسجد را بستند دیدم رنگ بهلول تغییر کرد ولی مردم را دلداری میداد در این بین درب رواق دارالسعاده را هم که متصل به ایوان است از پشت بستند و همچنین دربهای حرم مطهر را شیخ اردبیلی گفت: در حرم را چرا میبندند؟ یکی از حاضرین گفت: تشویش نکنید. شیخ گفت تشویش یعنی چه؟ آن وقت درب صحن پایین خیابان هم بسته شد مردم خواستند بروند شیخ ترک گفت: نروید نروید مردم. اینجا احتشام گفت: باید کار را عقلانی کرد من میروم رئیس را میبینم، جمعیت او را مانع شدند گفت پس ایشان را بگویید بیایید اینجا تا من با او حرف بزنم. ظاهراً افسر یا سرگردی آمد، چند قدمی دور ایستاده اظهار کرد چه فرمایشی دارید؟ احتشام خواست از منبر فرود آمده با او صحبت کند در این اثنا یک نفر دست پیشانی خود زده گفت: یا صاحبالزمان ادرکنی مردم به هیجان آمده صدا را به یاعلی بلند کرده از جای برخاستند و داخل صحن شدند چه شد؟ که به یکمرتبه عدهای از سوارهنظام که قبلاً درب صحن نو حاضر بودند با یک گروهان پیاده که در اطراف بست و صحن و مسجد متفرق بودند خود را مهیای کار نموده بهوسیله سه مسلسل شصتتیر شروع به شلیک نمودند در همین شلیک عدهای مقتول و مجروح شده بقیه درب دارالسعاده را باز نموده داخل حرم میشوند خود بهلول هم جیغی زده و با سرعت هرچه تمامتر وارد حرم گردیده در زاویه حرم قرار میگیرد. شخصی که شاهد قضایا بوده اظهار داشت که پنجاهوپنج نفر از مقتول و مجروح دیدم که روی زمین افتادهاند.» "انتهی"
دیگری نقل کرد شب جمعه بالا خیابان منزل یکی از خویشاوندانم مخفیانه روضهخوانی بود بعد از اتمام روضه چون شب به نیمه رسیده بود همانجا ماندم و خوابیدم مقارن طلوع آفتاب خواهرم مرا بیدار کرده گفت: صدای شیپور و موزیک میآید برخیز و برو میان خیابان به گمانم نظامیها به زیارت میروند خوابآلود حرکت کرده پابرهنه از کوچه آب میرزا وارد خیابان شدم دیدم یک عده نظامی چهار به چهار تحت فرماندهی سه چهار نفر صاحبمنصب با طبل و موزیک از بالا خیابان بهطرف صحن میروند من هم با آنها به فاصله چند قدم عقبتر به راه افتاده عدهای هم از نظامیان سواره اطراف بست بالا خیابان در گردش بودند و مردم را متفرق کرده میگفتند: بروید بروید چه خبر است؟ تا درِ بست رفتم و برگشتم ناگاه دیدم یک نفر نظامی دماغش را دو دستی گرفته، میان درشکه نشسته است درحالیکه تفنگش را هم میان دو پایش نگاه داشته و دو نفر نظامی دیگر طرفین او را گرفته با دو نفر سوارهنظام سمت بالا خیابان حرکت میکنند. نزدیک گاراژ شرق رسیدم صدای شلیک بلند شد ترسیدم بهطرف منزل روانه شدم و تا هفتتیر شمردم «ظاهراً این تیرها هوایی بوده که ابتدا برای ترسانیدن متحصنین نظامیان خالی نمودهاند» مجدداً از منزل بیرون شدم ببینم چه خبر است؟ برادرم را دیدم از طرف بست بالا خیابان رو به من میآید و مرا میگوید بیا نعشها را ببین من چون طاقت دیدن نداشتم گفتم دیدهام. در این بین دیدم نعشی خونین را میان تابوت چوبین گذاشته به سمت بالا خیابان میبرند به فاصله کمی رفتم که نان بخرم شاگرد شوفری را مرده و خونآلوده دیدم روی تخته کنار نهر خیابان افتاده مردم اطراف نعش را گرفتهاند این جنازه را نگارنده نزدیک کوچه تلگرافخانه قدیم دیدم.» در این بین درشکهای گذشت و مسافر میبرد دو نفر آژان که ایستاده بودند و تفنگ هم داشتند مسافرین را پیاده کرده درشکهچی را گفتن این نعش را ببر او با حال عصبانی گفت تاکنون دو نعش بردهام به من چه؟ بالاخره آن بیچاره بدبخت را میان درشکه گذاشته درشکه حرکت کرد من هم بهطرف منزل روانه شدم «پایان»
اگر بخواهیم جزییاتی را که شنیده یا دیدهایم در اینجا نقل نمائیم کلام طولانی میشود به قرار مسموع نزدیک ظهر روز جمعه ماشینی حاضر میکنند که بهلول و احتشام را ببرند شهربانی مردم ازدحام کرده آنها را از دست نظامیان رهایی داده بهطرف مسجد گوهرشاد میبرند و بهلول باز منبر میرود و غوغائی در مسجد بپا میشود، عصر همین روز آقا شیخ محمد صاحبالزمانی منبر رفته میگفت: مردم ما با کسی جنگ نداریم ما که قوه نداریم ما که روح نداریم ما میگوییم با یک مشت مسلمان نباید اینطور رفتار کنند: مردم میدانم شماها هرکدام مفتش یکدیگرید. «همهمه حضار مجلس» بهلول میبیند وضع بد شد از بالای منبر حرکت کرده میگوید مقصود شماها نیستید ما با هم متحد و یکی هستیم و صحبت شیخ را قطع میکند. بالجمله چنانکه آقای بهار مینویسد این سخنان منبری در خارج مسجد طنینانداز میشود منطق آنها به گوش هم میرسد طرفدار پیدا میکنند. بهطوری که یک منصف نمیتواند به روی آنان تیر افکندن را اجازه دهد. لشگریان به وضعیت مشکلی دچار میشوند آنها که آن روزها فرمانده لشگر شرق را دیدهاند میگویند غالباً در هنگام سخن لرزه بر اندامش میافتاد و روحش با دستورهایی که از بالا به فشار رمزی پاکروان داده میشد سخت بیمناک و هراسناک بود و از مسئولیتی که میدید با جان و حیثیت و ایمان او بازی میکند تکان میخورد. اینجا قدمی برداشت که تا اندازهای عاقلانه نبود سرگردی که صلاحیتت وساطت بین یک شهر و دولت را نداشت برای مذاکره با مسجدیان فرستاد که متفرق شوند این سرگرد به مسجدیان و منبریان تذکراتی داد که خوب است متفرق شوند ولی لحن و بیان غیرعادی لهجه تند، سخن تلخ پیام زننده، ترساننده، القاء مطلب هراسانگیز و تهدیدآمیز از این کار نتیجه خوب گرفته نشد فرماندهی روی سخن را به تهران گردانید آنجا هم بهجز قهر و عنف و خطاب چیزی دستگیرش نشد اینجا سنگری بود که اگر با خوی جنگجوئی در آن وارد نمیشدند.
صددرصد کار تمام شده بود و مردم متفرق میشدند. ازجمله پیشنهادات مسجدیان یکی این بود که ما از اینجا حرکت نمیکنیم تا خبری از آقای حاجآقا حسین به ما نرسد، و دیگر آنکه بایسته است شیخ غلامرضای طبسی و شمس نیشابوری به مشهد مراجعت نمایند نام بردگان را شهربانی در ابتدای هیاهو از لحاظ اینکه جزو مبرزین اهل منبر بودند از مشهد به شهرستان نیشابور حرکتشان داد، آقای حاجآقا حسین قمی هم قبل از اجتماعات مردم در مسجد به تفصیلی که در «بهار» مندرج است عزیمت تهران نمودند. بیخیال آنکه شاه را ملاقات نمایند و ضمناً درخواست کنند شاه از عملی شدن کلاه تمام لبه خودداری نماید. همینکه وارد شاه عبدالعظیم میشوند روز اول ورودشان بالغ بر دویست نفر کما بیش از طبقات مختلفه به دیدن آقا میروند ولی روز بعد نظامیان بر حسب دستور از ورود مردم نزد آقا جلوگیری مینمایند حتی اینکه شنیدم آقایان امامجمعه خوئی و بهبهانی هم که برای ملاقات میروند آژان مانع میشود و میگوید اجازه ندارم؛ تلفن به تهران میکند جواب مساعد نمیدهند مأیوسانه برمیگردند بالاخره در اوائل جمادیالاولی آقا با هشت تن از خانوادهشان عازم عتبات عالیات میشوند
پس از حرکت آقا به تهران تجار و اصناف و طبقات مختلفه شهری تلگرافی خطاب به شاه نوشت بدین مضمون: در این موقع که حضرت حجتالاسلام آقای قمی عازم مرکز و قصد دارند ذات شاهانه را به مسائلی که مورد نظر است متوجه دارند استدعای اصغای مطالب ایشان را که زبان حال عموم مسلمین و اهالی خراسان است داریم. و نیز به عبارت دیگر در همین زمینه تلگرافی نوشته شده بود و به امضا عدهای رسیده بود شهربانی امضاکنندگان تلگرافات را که عده خیلی زیاد بودند توقیف و تلگرافات آنها را نگذاشت مخابره نمایند توقیف آن عده که همه روسای شهری و صنفی بودند مردم را عصبانی کرد برای استخلاص آنها در مسجد جمع شدند قبلاً این اجتماع بود بالاخره اهالی تلگراف حضوری با شاه خواستند بکنند اجازه ندادند! «بهار»
ازاینرو ساعت تا ساعت بر عده مسجدیان میافزود.
«مؤلف قیام خراسان مینویسد»: روز دیگر اوضاع شهر تا حدی وخیم مینمود جمع زیادی در مسجد گوهرشاد گردآمده بودند واعظی بلندقد کوسه ژولیده ولی مسلمان و دارای احساسات مذهبی به وعظ مشغول بود. این مرد که دارای ظاهری ناآراسته و باطنی مملو از ایمان و تقوی بود مردم را به تعظیم شعائر اسلام و تمسک به قواعد و اصول آن دعوت مینمود مردم آن به آن زیاد میشدند و آقای واعظ که معروف به بهلول بود مردم را متوجه تکلیف دینی خود میکرد. این مرد در میان توده محبوب بود خود نیز شخص بیآلایشی بود و هیچ داعیهای نداشت گرد جاه و مقام نمیگشت و همین صفات او را در انظار محترم کرده بود، او از روی عقیده اسلامی تصور میکرد اگر مردم در مسجد گوهرشاد که یکی از اماکن مقدس است و مجاور با دو صحن قدیم و جدید و مرقد محترم است تجمع کنند کسی یارای تعدی با آنها را ندارد و قطعاً به مطالب حقه آنها گوش خواهند داد ولی متصدیان امور خراسان که گوششان با این حرفها بدهکار نبود ناچار بودند برای روپوشی کردن مسئله از هرگونه اقدامی فروگذار نکنند مخصوصاً که تغییر کلاه یکی از تصمیمات قطعی دولت بود و اگر در مشهد پیشرفت نمیکرد بالطبع در سایر شهرها هم به اشکال برمیخورد، بههرحال بنای دولت آن روز بر این بود که تصمیمهای خود را هر طور که شده بدون آنکه هیچ ارزشی به تمایل و احساسات ملت بدهد بهموقع اجرا گذارد در اینجا برحسب همان سیاست لازم مینمود هرچه زودتر به این احساسات ضربت قاطعی بزند و به هر نحو شده اراده خود را تحمیل نماید او میگوید کلاه شاپو خوب است و همین دلیل باید برای ملت کافی باشد زیرا گفته دولت وحی منزل است.
اما برای انجام منظور خود باز راه غلطی پیمود یعنی سیاست زور را اعمال کرد و اقدام به بازداشت بهلول کرد و آن مرد بیآلایش را آن شب در کشیکخانه آستانه توقیف نمودند ولی این اقدام نتیجه بدی داد و مردم که به واعظ خود دلبستگی داشتند به تجمع خود افزودند و بهلول نیز آزاد شد و مجدداً به وعظ و تشجیع مردم پرداخت جمعیت نیز بیش از روز قبل بود و مردم تصمیم گرفته بودند از مسجد خارج نشوند بازار نیز بسته شد و برای متحصنین از دالان قبله مسجد خوراک میآورند و دیگهای عدس و برنج و غیره به سمت مسجد راه افتاده بود «چنین خوراکها بهاینترتیب از کسی شنیده و دیده نشد» این روز در مشهد معروف به عاشورای ثانی شده است. زیرا در مثل این روز روسهای تزاری به آستان رضوی توپ بستند. بالجمله این اوضاع مداخلهی قوای دولتی را ایجاب میکرد و همین مداخله موجب زد و خورد میان دو طرف گردید و جمعی در این میانه کشته و زخمی شدند "انتهی"
شب شنبه یازدهم ربیعالثانی آقایان حاج شیخ مهدی واعظ و حاج ملاعباسعلی محقق منبر میروند حاج شیخ با ملاحظه سیاست وقت صحبت کرده اظهار میکند: ما با کسی طرف نیستیم ما میگوئیم چرا عرایض و تلگرافات ما را به شاه نمیرسانند ما به شاه تظلم نکنیم به که رو بیاوریم و محقق هم در همین زمینه حرف میزند اما با کلمات زننده در ضمن کلاه تمام لبه را مورد انتقاد قرار داده میگوید اگر به دیدهی بصیرت با ذرهبین نگاه کنیم زیر این کلاه چیزهایی میبینیم و در موقع مرثیهخوانی همچنین اظهار میدارد «امشب حضرت رضا عزادار است امشب آقا علی بن موسی چهل نفر مهمان دارد». در این روز جمعی از اوباش و غوغائیان کلاههای پهلوی و کراواتها را از هرکس زورشان میرسید ربوده و پاره میکردند چنانکه کلاه کاسکت یکی از منسوبین نگارنده را که زائری بود تازهوارد، از سرش ربوده پاره کردند؛ خلاصه روز جمعه یازدهم پیش از ظهر به مسجد رفتم بازارها تعطیل و دکاکین تمام بسته بود جمعیت زیادی اطراف مسجد و پای منبرها «از امروز منابر متعدد بود» جمعاند ولی نظمی در کارشان نیست بهلول با عدهای روی منبر ساکت نشسته سیدی هم میان ایوان متصل راه رو پایین پا منبر رفته جمعی پای منبرش ایستاده و نشستهاند.
عدهای هم از ائمه جماعت و علماء میان اطاق فراشهای مسجد نشسته مشغول مذاکرهاند.
اطراف مسجد طوفی زده از پایین پا رفتم صحن نو برای تحقیقات و معاینهی هدفهای گلوله نظامیان چون منظره تأثر آمیزی را مشاهده کردم از صحن بیرون شده داخل فلکه جنوبی شدم، به اول خیابان تهران که رسیدم دیدم یک گروهان سرباز پیادهنظام روبهروی کلانتری کنار راه، پیادهرو، روی زمین نشستهاند و هرکدام پتویی روی شانه حمایل کرده، تفنگی هم به دست دارند. کوچه نزدیک به کلانتری که از آنجا میروم بهطرف گندم آباد مهمات جنگی وسط کوچه میان راه توده شده بود و راه عبور را مسدود کرده بود منزل آمدم بعد از صرف ناهار خواستم بخوابم بین خواب و بیداری شنیدم آوازهای درهم و برهمی را که میگفتند: یا حجة ابن الحسن عجل علی ظهورک.
فهمیدم خلق ملا و پیشنمازی را از خانهاش به مسجد میبرند خواب از سرم رفت پس از صرف چای سهونیم بعدازظهر از منزل بیرون شدم سر کوچه که رسیدم یک نفر شاپو به سر را دیدم با خود گفتم در این موقع او چرا پیشقدم شده وارد خیابان شدم دیدم عدهی زیادی سرباز و آژان سواره در گردش هستند لیکن جلوگیری ندارند از غوغایان و مردمی که با علم بیرق به سمت مسجد میروند نزدیک بست بالا خیابان رسیدم دیدم یک عده سوارهنظام قزاق به عجله از فلکه جنوبی داخل فلکه شمالی شدند شمردم با صاحب منصبشان 45 نفر بودند. داخل بست شدم چشمم افتاد به یکی از اطاقهای فوقانی و زواری دیدم یک نفر تفنگی میان چند نفر زن و بچه مسافرین ایستاده کشیک میکشد بعداً معلوم شد میان هر یک از حجرات یک نفر نظامی مأمور است که آنجا باشد از بازار بزرگ با یک نفر آشنا صحبتکنان وارد مسجد شدم دیدم بهلول با چند تن از اهالی منبر میان ایوان مقصوره روی منبر نشسته جمعیت زیادی پای منبر او ایستاده و نشستهاند ولی بهلول با رفقایش سرگرم صحبت است. ملاها هنوز از ناهار برنگشتهاند مسجد پیره زن را طهرانیها چادر کشیدهاند شبستان امامجمعه را با شبستان خادمباشی ثقةالاسلام قالی فرش کردهاند که فردا اصناف هم مسجد متحصن و جمع شوند.
اطراف مسجد گردشی کرده رفتم میان صحننو قدری آنجا نشسته صحبت واقعه روز گذشته با دوستی در میان آمد گفتم نظامیان عجب بیرحمی به خرج دادند با اینکه در پیشانی سر در صحن نو به خط درشت نوشته شده « من دخله کان آمنا» این ستمکاران از همین نقطه شصتتیر به روی پناهندگان و متحصنین صحن و حرم مطهر بستند:
( آتش به آشیانه مرغی نمیزنند * گیرم که خانه خانهی سبط نبی نبود)
بعد از نیم ساعت به مسجد مراجعت کردم ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود دیدم بالغ بر دویست نفر زن میان مسجد پیره زن بر سر و سینه میزنند هنگامهی غریبی برپا بود سپس به فاصله کمی همان عده قرآن بدست گرفته به قصد تلگرافخانه از دالان کتابفروشان بیرون شدند «کفشکن حالیه» طولی نکشید مراجعت کردند «یا از آنها جلوگیری شد».
در این اثنا دستهای سینهزن با دو بیرق که بر آن به خط سبز گلابتاندوزی شده بود السلطان علی بن موسیالرضا نوحهکنان و سینهزنان از میان بازار وارد مسجد شده از طرف شرقی مسجد بهطرف منبر بهلول رهسپار گردیدند. در این حال آقا شیخ محمد صاحبالزمانی بالای منبر بهلول ایستاد و شروع به نطق نمود فاصلهای نشد که دیدم بالغ بر دویست نفر از اهالی دهات اطراف با چوب و چماق و داس و چهارشاخ آهنین یا علی گویان از میان پایین پا وارد مسجد شدند حقیقت هنگامهی دیدنی بود گریه و ضجه طبقات مختلفه مرا مبهوت و متحیر ساخت به یکی از آشنایان گفتم خدا رحم کند به خیر بگذراند عاقبت این حرکات را چوب و چماق، در مقابل مسلسل چه کاری انجام میدهد. تصدیق کرد از یکدیگر جدا شدیم.
چون حرفهای شیخ محمد را نمیشنیدم متوجه مسجد پیرزن شدم دیدم آقای احتشام روی منبر برای بانوانی که فضای آنجا را پر کردهاند صحبت میکند. نزدیک غروب آفتاب بود اوضاع را بد دیدم از مسجد بیرون آمده بهطرف منزل روانه شدم. خارج بست بالا خیابان دیدم عدهی زیادی قزاق خطرناک سواره از فلکهی جنوبی داخل فلکهی شمالی شده به سرعت میتازند و صورتهایشان پر از گرد و غبار بود معلوم شد تازهوارد شدهاند.
وارد منزل شدم بعد از ادای فریضه و صرف غذا بهواسطهی خستگی و بیدار خوابی چند شبانهروز پشتبام خوابیدم نزدیک سحر ساعت 12 «نصف شب» صدای شش تیر تفنگ و یک تیر دیگر به فاصله کمی مرا از خواب بیدار کرد چون خیلی کسل بودم مجدداً خوابم در ربود به رسم همیشه اول طلیعه از خواب بیدار شده مشغول ادای فریضه و تعقیبات گردیدم، پس از صرف چائی و چاشت، پسر کوچکم را گفتم برو مسجد ببین چه خبر است، او رفت طولی نکشید برگشت گفت: آقا تا سر کوچه رفتم آنجا مذاکره بود که دیشب نظامیان داخل مسجد شده عدهای را کشتهاند حالا هم کسی را نمیگذارند عبور و مرور کند. من که قبلاً این حادثه را حدس میزدم بهعلاوه تیر و تفنگ شبانه هم اقوی بر صدق گفتار پسرم بود از جا حرکت کرده بدو پسرم سفارش کردم از خانه بیرون نروید تا من برگردم.
از کوچه آب میرزا داخل خیابان شدم دو ساعت از روز گذشته بود دیدم بیشتر از دکاکین باز و بعضی هنوز بسته است غالب مردم در حال بهت و سکوت هستند آژانها کسی را نمیگذارند کنار دکاکین بسته شده بنشیند و نشستگان را هم حرکت میدادند سبحانالله احدی را جرأت مذاکرهی فاجعه شب گذشته نیست: کان علی رؤوسهم الطیر! عدهای قزاق سواره در گردش و رفت و آمدند به بست بالا خیابان رسیدم از دور دیدم درب صحن کهنه باز است یک عده سرباز پیاده درب بست ایستاده مردم را از ورود به صحن مانع میشوند داخل فلکه جنوبی شدم مگر از مدرسه دو در وارد مسجد شوم دیدم آنجا هم عده زیادی از پیادهنظام با تفنگ قدمبهقدم ایستاده نمیگذارند احدی از پیادهرو حرکت کند.
مأیوسانه برگشتم بهطرف فلکه شمالی که بروم مسافرخانه میرزا ابوالقاسم اصفهانی به دیدن یکی از منسوبین مرحوم میرزا ابوطالب خان موحد بشیر همایون که تازه بهقصد زیارت با خانوادهاش واردشده بود. ابتدا دالاندار مانع شد لیکن بعداً اجازه داد مقصود اصلی از این ملاقات تحقیق وقایع شب گذشته بود چراکه اطاق آنها مشرف بود به خیابان تهران و نزدیک هم بود به کلانتری، پس از ورود با آقای موحد و تعارفات معمولی، پرسیدم دیشب به شما چطور گذشت؟ جواب داد تا ساعت سه از شب ( نه بعد ازظهر) حرم مشرف بودم وقتیکه بیرون آمدم دیدم جمعیت زیادی میان مسجد مجتمع و پراکنده هستند ملاها نیز در جای خود «دارالخدمهی مسجد» نشسته مشغول مذاکره میباشند، پیرمردی آنجا ایستاده حرفهای آنها را استراق سمع مینماید؛ به او گفتم عمو جان صحبتهای آنها را من نمیفهمم تو جای خودداری بیا برویم، تصدیق کرده به راه افتادیم آمدم که از دالان قبله مسجد بروم مسافرخانه آژانی از دور مرا گفت سیاهی کیستی؟
گفتم بیا نزدیک تا ببینی کیستم قدری جلو آمده گفت خیلی گردنکلفتی گویا منشی باشی هستی! گفتم رتبهام بالاتر است گفت از این راه برو گفتم از اول میخواستی بگوئی. آمدم مسافرخانه شام صرف کرده خوابیدم در عالم خواب یکمرتبه صدای تیر بلند شد حرکت کردم ساعت را به چراغ ماشین که کنار خیابان بود نگاه کردم دیدم 6 ساعت از شب رفته و صدای اوراد و اذکار از مسجدیان شنیده میشد و چون آنها درهای مسجد را از پشت بسته بودند نظامیان عدهای از درب دالان مقبره شیخ بهائی به رهنمائی بعضی از مفتشین نظمیه که به لباس مبدل داخل مسجدیان بودهاند وارد مسجد میشوند: افسانهای نتوان گفتنش که چون و ضمناً نظامیان درهای مسجد را شکسته از چهار طرف یورش آوردند هرکس را میبینند با اسلحه گرم و سرد کشته و مجروح مینمایند مرحوم حاج میرزا حبیبالله شهیدی میگوید: (این شهیدان را که اندر زیر تیغش بسملند * از ره باطل مفرما خونبهائی نیست، هست)
آنچه مسافرین ما دیده و از مقابل اطاقشان که مشرف به خیابانهای تهران بوده بردهاند به نقل آنها یک کامیون مقتول و یک کامیون مجروح و چهار کامیون هم اسراء بودهاند اما افواهاً تا هزار نفر مقتول و مجروح میگفتند و شماره هزار نفر متواتر بود ولی آنچه نگارنده بعدها شنیدم از منبع موثقی تحقیقاً عدهی مقتولین و مجروحین بالغ بر 850 تن بوده است!
خلاصه از مسافرخانه بیرون شده آمدم منزل، ناهار خوردم چهار بعدازظهر روز یکشنبه از خانه بیرون آمده وارد خیابان شدم دیدم ماشینی از طرف بست به سمت بالا خیابان حرکت میکند چهار دختر سر برهنه را شوفر بیحیا سوار کرده آنها ایستاده کف میزنند و میخندند!
دکاکین سمت راست خیابان برعکس دست چپ بیشتر بسته بود نزدیک بست رسیدم عدهای سرباز مردم را مثل صبح از ورود به صحن مانع میشدند ضمناً 44 نفر قزاق سواره با صاحبمنصبشان از فلکه جنوبی داخل فلکه شمالی شدند گوئی از فتحالفتوح نهاوند برگشتهاند؛ از هر طرف که رفتم که داخل صحن و مسجد بشوم دیدم سرباز ایستاده و مردم را از ورود مانع میشود، آنگاه رفتم خیابان تهران دیدم صاحبمنصبی با حضور روسای شهربانی مقابل کلانتری یک عده سوارهنظام را وسط خیابان مشق میدهد. روز دوشنبه 13 ربیعالثانی پیش از ظهر درهای حرم باز شد، زوار و بومی به زیارت مشرف شدند اما مسجد هنوز در تصرف نظامیها بود هیچکس جز خدمه مسجد اجازه ورود نداشت.
هرچند شهر نظامی نیست ولی کسی جرات ندارد از سر شب «هفت بعد ازظهر» عبور و مرور نماید من خود تا ساعت 11 بعد ازظهر دوشنبه بیدار بودم صدای بوق درشکه حرکت ماشین به گوشم نمیرسد جز صدای سم اسبان نظامیان گوئی شهر خاموشان است؛ روز سهشنبه ربیعالثانی پیش از ظهر رفتم مسجد برای بازدید و معاینه دیدم جز درب دالان قبله و درب دالان مقابلش بقیه درها بسته است و تمام دروب را به طول یک قامت نظامیان از وسط شکسته و به این ترتیب شب یکشنبه وارد مسجد شدهاند و روز گذشته متصدیان مسجد از لحاظ فشار شهربانی نجار آورده لتههای دروب را تخته کوب کردهاند و همچنین با عجله تمام مسجد را تطهیر کردهاند مجدداً بعد از ظهر آمدم مسجد دیدم درهای مسجد باز و عدهای انگشتشمار مشغول نماز و عبادتاند. طوفی کرده اوضاع را معاینه مینمودم دیدم آجرهای نظامی دالان قرینهی دالان کتاب فروشها را که تطهیرش امکان نداشته برچیدهاند و آجرهای کوچکی به جای آن فرش کردهاند و بعضی از قسمتها را کر گرفتهاند و هنوز رطوبت مواضعی که خونها را زایل و تطهیر نمودهاند باقی است، داخل دالان قبله شدم معاینه کردم که تمام این دالان مستطیل را از دو طرف با ارتفاع یک متر و نیم خونهای ترشح شده به دیوار را ابتدا تراشیده بعداً سمنت کردهاند و ارسیهای شبستان مرحوم حاج سید عباس شاهرودی تمام شکسته و خورد شده است.
مخفی نماند که بیشتر مردمان دهاتی و بیگناه میان همین شبستان و دالان کشته و مجروح شدهاند بعد آمدم کنار غرفه شبستان مرحوم میرزا ابوالقاسم سرابی نشستم که رفع خستگی کرده باشم چشمم افتاد به مؤذنی «میرزا علیاکبر» که میدانستم در شب کشیک او این اتفاق افتاده به سابقهی آشنایی او را صدا زدم آمد و پهلویم نشست به او گفتم واقعه شب یکشنبه را برایم شرح بده تا معلوم کنم چه بر سر شما و سایرین آمده است جواب داد آن شب را تا ساعت شش از شب رفته که موقع مناجات بود مسجد جلو اطاق فراشها ایستاده بودم و مرا اجازه نمیدادند بروم بالا «یعنی بالای مأذنه و گلدسته» چون تا آنوقت شام فراشها را نداده بودند.
معمولاً بایستی دو ساعت و نیم از شب رفته شام بدهند به من گفتند حال برو شام بخور. با پسرم رفتم اطاق شام خوری دیدم عدهای مختلف از فراش مسجد و سید و طلبه و متفرقه سر سفره نشستهاند جای نشستن من نیست به رئیسمان گفتم با این وضع نمیشود ما شام بخوریم جواب داد بلی امشب بی ترتیب شده در این اثنا یک مرتبه صدای شکستن درهای مسجد به گوشم رسید اول در قبله باز شد بقیه درها را نظامیان به یک دقیقه شکستند و داخل مسجد گردیدند در این حال بهلول روی منبر بود و چراغهای برق هم میسوخت پس از آن صدای یک تیر نوغان از طرف جمعی که پای منبر بهلول نشسته بودند بلند شد که نظامیان یکدفعه شلیک کردند؛ دیگر نفهمیدم چه شد با پسرم مبهوت و متفکر اطاق پشت کشیکخانه بودم ناگاه دیدم یکی از نظامیان تفنگ را مقابل من قراول کرده، در حالتی که چشمانش خونآلود بود میخواهد مرا هدف کند، گفتم من از خدمهی مسجد هستم، این را که شنید متعرض من نشد، اما در حین کشمکش دست من و شانه پسرم از ضرب سر نیزهاش مجروح گردید.
من خود دیدم انگشتان دستش را به دستمال بسته بود سپس پرسیدم بعد چه دیدید؟ گفت دیگر از اطاق بیرون نشدم، سؤال کردم از نظامیان میان حرم هم رفتند؟ جواب داد ابتدا درب دارالسیادة حسبالمعمول بسته بود؛ بعداً در وقع مناجات در باز شد و نظامیها داخل رواقها شدهاند اما درب خود حرم بسته بوده است پرسیدم هنگام شلیک قشونیها زنها در مسجد بودند؟ پاسخ داد خود متحصنین اول شب به آنها اخطار نمودند که بروید خانههای خودتان و اینجا نمانید سؤال کردم از کشتهها چه دیدی؟ جواباً اظهار داشت من رقت قلب دارم نخواستم کشتهای را ببینم، ولی بین طلوعین که از اطاق بیرون شدم دیدم سه نعش میان مسجد مقابل ایوان مقصوره نزدیک حوض آب افتاده بودند وسط ایوان مقصوره هم محاذی راهرو شبستان شیخ مرتضی بهقدر ده من خون تازه ایستاده و جمع بود در این هنگام مؤذن بالای منارهی مسجد شروع نمود با اذان گفتن او هم سخن را به عذر اینکه موقع نیست قطع نموده از نزد من رفت. در این شب ملاحظه نمودم که نماز جماعتی در مسجد منعقد نگشت.