پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ گرچه در اسناد ساواک و سایر منابع سندی مبنی بر صحت یا عدم صحت چند مواجهه حضوری طیّب با امام وجود ندارد اما فرزندان، همسر و برادر طیّب بهطور شفاف و با روایت واحد به نقل از طیّب حاجرضایی جزئیاتی از این رو در رویی را روایت میکنند. از میان اظهارات راویان چنین برمیآید که نصیری به همراه چند تن از امرای ارتش و حکومت که از پیش روابط تنگاتنگی با طیّب داشتند، به او پیشنهاد میدهند که در یک مواجهه حضوری با امام در برابر دوربینهای تلویزیونی اقرار نماید که از امام برای راهاندازی قیام پول دریافت کرده تا بدینوسیله دیگر پای او به دادگاه کشیده نشده و شامل عفو شاهانه شده و حتی برای امنیت خود و خانوادهاش با خرج حکومت برای اقامت به هر نقطه از جهان که خواست برود.
نصیری از همسر و خانواده او میخواهد که طیّب را وادار به قبول شرط ساواک نماید. طیّب پس از اصرارهای فراوان رضایت به تسلیم در برابر درخواست ساواک میدهد و به همراه دوربینهای تلویزیونی راهی اقامتگاه موقت امام میشود.
از زبان طیّب حاجرضایی اینگونه روایت شده است:
«من رو بردن توی یه خونه در خیابان دولت. به همراه مأمورها وارد شدم. پرده اتاق رو کنار زدم. دیدم یه سید روحانی با چهرهای نورانی اونجا نشسته. فهمیدم آیتالله خمینی است. مأمورها منتظر بودند که من پرخاش کنم و بگم شما پول دادی و چنین و چنان کردی و... اما من گفتم:
«آقا، قربون جدتون برم. شما کی به من پول دادی؟ اصلاً کجا من رو دیدی؟! ما که همدیگر رو تا حالا ندیدیم. به این نامسلمونها بگید که نه شما به من پول دادید نه من از شما پول گرفتم». پدر ادامه داد: «از در که اومدم بیرون نصیری به من گفت: «طیّبخان، گور خودت رو کندی». من هم گفتم: «عیب نداره تیمسار، من باید 20 سال پیش تو زندان بندرعباس میمردم. موندم تا صاحب فرزند بشم و امروز تکلیفم رو ادا کنم و بمیرم. مردن برای من مهم نیست».
بیژن حاجرضایی به نقل از مادر جزئیات این دیدار را چنین بیان میکند:
«بر اساس یک نقشه از پیش طراحی شده نصیری سعی کرد با اعمال فشار عاطفی به ما، طیّب را وادار به اعتراف به دریافت پول از امام برای راهاندازی قیام 15 خرداد نماید و با رو در رو کردن با امام به این اتهام اقرار نماید و موجبات آزادیَش فراهم شود.
در یکی از ملاقاتها وقتیکه فرصت مناسب بود به من گفت: در اوایل تابستان که از من خبر نداشتید چندین بار من را سوار اتومبیل نظامیکردند و به جلوی منزل خودم آوردند! برق حیاط روشن بود. صدای بچهها میآمد. دلم میخواست پیاده بشم و بیام پیش شما اما گفتند: باید برگردیم! اینها این کارها را میکردند تا من تحریک بشوم و با آنها همکاری کنم.
گفتم: «خب همکاری کن. تو را به خدا هرچه میگویند گوش کن تا آزاد بشوی. به خدا ما هر روز داریم با این بچههای قد و نیمقد راه میافتیم در خانه این تیمسار و آن وزیر و وکیل که کاری برای تو بکنند».
اما صدایش را بلند کرد و گفت: «آخر میگویند بگو از (آیتالله) خمینی پول گرفتی که 15 خرداد را راه بیندازی». باز گفتم: «خب بگو، به خدا من نمیتوانم با این شش تا بچه و تنهایی زندگی کنم. تو را به خدا طیّبخان، تو را به خدا». البته وکیل پرونده قبلاً با ما صحبت کرده بود. گفته بود: «شما با طیّب صحبت کنید اگر قبول کند با (امام) خمینی روبهرو شود و ایشان را متهم به پرداخت پول بکند، همهچیز حل میشود!»
من به او التماس کردم: «میخواهند تو را اعدام کنند. میفهمی؟ این بچههایت همه یتیم میشوند. یک کلمه حرف بزن و برگرد سر خانه و کار و زندگیاَت. بعد هم حرفت را پس بگیر و توبه کن».
حالا که بعد از نیم قرن به آن روز فکر میکنم میبینم چقدر امتحان سختی بود! شخصی که برای خودش برو بیایی داشته، همه احترامش را داشتند، کسیکه بچههایش اینگونه به او اظهار علاقه میکنند در چه شرایطی قرار گرفته بود. پدرم کمی فکر کرد و گفت: «باشه!» ما هم از این حرف خیلی خوشحال شدیم. لباسهای اتو شده و ظرف غذا را تحویل دادیم و رفتیم.
خبر به گوش تیمسار نصیری رسید. شنیدم با خوشحالی به زندان آمد. متنی را برای او آماده کرد و گفته بود تو رو با (امام) خمینی روبهرو میکنیم. همین حرفها رو بزنی آزاد میشی».
بیژن حاجرضایی هم ملاقات طیّب با امام را تأیید کرده است:
«در زندان به مرحوم پدرم گفته بودند تنها راه خلاصی تو این است که حاجآقا روحالله خمینی را از قم بیاوریم و با تو روبهرو کنیم و توی روی خود ایشان بگویی که بله پول گرفتی و این غائله را راه انداختی. فشار زیادی به مرحوم پدرم میآورند و راهی نمیماند و میگوید: «باشد میگویم. شما ایشان را بیاورید. من توی روی ایشان میگویم که چرا پول دادید؟» دستگاه مطمئن میشود و قول آزادی هم به پدرم میدهد و میگوید که قدرتت را هم زیادتر میکنیم.
جلسهای برای رویارویی این دو نفر میگذارند. این ماجرایی است که عیناً از مرحوم پدرم شنیدم. مرحوم پدرم را در محلی در عشرتآباد یا جای دیگری میبرند. پدرم میگفت:
به همراه مأموران وارد اتاقی شدم، پردهای را کنار زدم و دیدم یک مرد روحانی نورانی آنجا نشسته است. از در که وارد میشوند، مأموران منتظر بودهاند که مرحوم پدرم به ایشان پرخاش کند و بگوید: «آخر مرد! پول دادی و چنین و چنان کردی» اما همینکه وارد میشود، فریاد میزند: «آقا! قربان جدتان بروم. شما کی به من پول دادید؟ اصلاً کجا مرا دیدید که پول بدهید؟ ما کی همدیگر را دیدیم؟ به این نامسلمانها بگویید که نه شما به من پول دادید نه من از شما پول گرفتهام». یعنی میگذارد در دهان آقا که من اقراری نکردهام و نگفتهام که پول گرفتهام و 180 درجه برعکس چیزی که به او یاد داده بودند، میگوید. وقتی بیرون میآید، نصیری پشت در بوده است و میگوید: «با دستهای خودت گورت را کندی» مرحوم پدرم جواب میدهد: «عیب ندارد تیمسار. من باید 20 سال قبل در زندان بندرعباس میمردم، نمردم که این 20 سال بگذرد و صاحب فرزندانی بشوم و امروز تکلیفم را ادا کنم و بمیرم. مردن برایم مهم نیست».
روزی که مرحوم پدرم این داستان را برای من و مادرم تعریف کرد، مادرم گفت: «ای مرد! میگفتی، پول گرفتی» پدرم گفت: «من افتخارم این است که هر سال عزاداری امامحسین(ع) را تدارک میبینم و خودم را فدایی امامحسین(ع) میدانم، بیایم و به فرزندش تهمت بزنم و بگویم: به من پول دادی؟ مگر این دنیا چقدر ارزش دارد؟ این حرفها میگذرد، دنیا به کسی نمیماند. اینها هم هر ظلمی بکنند به خودشان میکنند» مادرم گفت: «فکر من و این بچهها را کردی؟» شش تا بچه بودیم که کوچکترینش خواهر چهار ماهه من بود. مرحوم پدرم گفت: «فکر اینها را آن خدای بالای سر ما کرده است. شما فکر اینها را نکن».
در اولین برخوردی هم که با امام داشتیم، خود ایشان این فرمایش را کردند: «بهراستی مرد بود. ثابت کرد که هرچه دربارهاش میگویند حقیقت دارد»».
حسین حاجرضایی درباره جزئیات دیدار امام خمینی با طیّب حاجرضایی میگوید:
«طیّب در زندان و بازجوییها طوری رفتار میکرد که انگار اصلاً امام را ندیده است. به آنها گفته بود که عکس امام را نشانش بدهند که وقتی امام را دید با کس دیگری اشتباه نکند! پدرم تعریف میکرد: «بساط فیلمبرداریشان آماده بود و میخواستند اعتراف بگیرند. من را از در عقبی بردند داخل و از آن طرف امام را آوردند. گفته بودند که این اعتراف را بکن و برو با خانوادهات هر جای دنیا که میخواهی زندگی کن». پدرم شاید تصمیم گرفته بود که بگوید ولی وقتی با امام چشمدرچشم شده بود متأثر شده و تصمیمش را عوض کرده بود. میگفت در آن لحظه بعد از گفتن فحشهای رکیک به ساواکیها به امام گفته بود: «سید به این فلانفلانشدهها بگو که ما همدیگر را نمیشناسیم».
درنهایت تأیید میکنند که همدیگر را نمیشناسند. کسانی مثل قانع و... هم در جلسه بودند. یادم است بعداً قانع به مادرم درباره کار پدرم گفته بود: «شعور نداره خانم! خراب کرد و...گند زد و... دیگر خود شاه هم نمیتواند کاری بکند و...» به پدرم خیلی فشار آمد که این اعتراف را بکند و زندگیَش را نجات بدهد».
منبع: طیب خان، مسعود دهنمکی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی