پایگاه مرکز اسناد انقلاب
اسلامی؛ یکی
از اولین اتفاقاتی که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب رخ داد، دستگیری سران رژیم
پهلوی بود بطوری که بسیاری از مقامات عالیرتبه نظامی و غیرنظامی در همان ساعات
اولیه توسط مردم دستگیر شدند. اما توصیههای امام خمینی برای رعایت حال زندانیان
برگ دیگری از تاریخ درخشان انقلاب اسلامی است.
فضلالله فرخ که خود یکی از نگهبانهای زندانیان دستگیرشده بود در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است میگوید: ما یک مسئله تازهای در اقامتگاه امام داشتیم و آن این بود که مردم مرتب افراد دستگیر شده را نزد ما میآوردند؛ یعنی کسانی را که ساواکی، افسر شهربانی و ارتشی بودند شناسایی میکردند و بعد آنان را نزد ما میآوردند. اتاقهای مدرسه رفاه پر از افراد دستگیر شده بود. دوستان در آنجا به بررسی این افراد میپرداختند و اگر کسی پاسبان یا سرباز بود، آزادش میکردند، ولی سران آنها را نگه میداشتند.
مسئله دیگر مربوط به اسلحههایی بود که
از پادگانها و کلانتریها گرفته بودند. مردم این سلاحها را به ما تحویل میدادند
و مانند یک خرمن وسط حیاط مدرسه رفاه گذاشته بودند. واقعاً خدا نگهدار این انقلاب
بود. در مدرسه هم سلاح زیاد بود و هم اینکه خیلی از افراد دستگیر شده افراد رده
بالای رژیم بودند. اگر به ما حمله میکردند نمیتوانستیم از پس آنها بر بیاییم،
ولی چنان خدا رعب و ترسی در دل اینها انداخته بود که اصلا کوچکترین عکسالعملی
نشان نمیدادند و حتی اگر میخواستند به دستشویی بروند ما آنان را از داخل اتاق از
کنار همین سلاحها حتى با دست باز میبردیم و برمیگرداندیم. در صورتی که خیلی از
این افراد اعدامی بودند و اعدام شدند، ولی هیچ کدام فکر فرار نبودند.
دوازده نفر از رؤسای ارومیه را دو نفر مسلح از نیروی مردمی با یک مینیبوس آورده بودند و این معجزه بود که خدا چنان رعب و ترسی در دل اینها انداخته بود که دستها و چشمهایشان را بسته بودند. وقتی تحویل دادند، سفارش میکردند آنها در راه ما را اذیت نکردند شما هم اذیتشان نکنید.
یک عده ارتشی آوردند یک روز با چشم و دستبسته که جا نداشتیم. گفته بودند بایستید کنار دیوار تا جایی برایتان تهیه شود. من همینطور از پشت سر نگاه کردم خیلی از آنها موهایشان سفید شده بود؛ یعنی سنی از آنان گذشته بود. دیدم که پاهای اینها میلرزد یعنی خیال میکردند که الان ما آنان را کنار دیوار نگه داشتیم تا به گلوله ببندیم. جلو رفتم و گفتم: «شما دستشویی نمیخواهید بروید؟» گفتند: «چرا اگر ممکن باشد». گفتیم: «خوب بیایید بروید». اینها را یکی یکی بردیم دستشویی بعد آوردیم. برایشان آب آوردیم. همین باعث شد که تا حدودی آرام شوند. حتی یک روز به ما گفتند: اینجا ظرفیت تحویل افراد را ندارد. به مسجد سادات اخوی که در همان خیابان ایران نبش کوچه سقاباشی بود، بروید و این افراد را آنجا تحویل بگیرید. من با یکی از دوستان به نام سبحانی و یکی از افسران همافر آنجا رفتیم و مستقر شدیم. از ظهر که آنجا رفتیم دائم ارتشی، نیروی ژاندارمری و شهربانی میآوردند.
افسر همافری که با ما بود کلاهی به سرش کشیده
بود که فقط چشمهایش بیرون بود برای اینکه شناخته نشود. به ما هم میگفت: یک کاری
کنید شناخته نشوید، معلوم نیست چند روز دیگر چه شود، ولی ما به این چیزها توجه
نداشتیم. بعد به من گفت: پس شما بیرون بایست اینها را که میآوردند همان بیرون
چشمشان را ببند، بعد داخل بیاور. خلاصه نزدیک مغرب شد، حدود هفتاد هشتاد نفری را
تحویل گرفتیم.
چون وقت نماز مغرب بود و مردم میخواستند در مسجد نماز بخوانند،
رفتیم به مسئولین اطلاع دادیم که آیا مسجد را تخلیه کنیم؟ گفتند که اینجا جا نیست
ولی در اقامتگاه امام زیرزمینی هست، آنها
را به آنجا ببرید.
ما آنان را به مدرسه علوی محل اقامت امام بردیم. اما قبل از
انتقال بررسی کردیم عده زیادی از آنها سرباز بودند که تعهد دادند به خانههایشان
بروند و به پادگان برنگردند. حدود چهل نفری که از رؤسا بودند، قرار شد به اقامتگاه
حضرت امام منتقل شوند. آنها را چشم و دست بسته با اتوبوس به محل اقامت امام
بردیم. در راه به مردم گفتم: «آقایان
این افرادی که میبینید، برادران شما زحمت کشیدند، شهید دادند، مجروح دادند و
زدوخورد کردند تا اینها را گرفتند. اینها هم افراد دانه درشت هستند اگر شلوغ
بکنید ممکن است همکاران آنها در بین شما باشند و اینها را فراری بدهند، با ما
همکاری کنید ما میخواهیم اینها را داخل ببریم». گفتند: «باشد». یکدفعه جمعیت
دست به دست هم دادند یک کوچه برای ما باز کردند و ما رفتیم داخل که اینها را
ببریم زیرزمین، گفتند: «آقا زیرزمین نمیتوانید ببرید چون در زیرزمین پنج شش
اعدامی از جمله: نصیری و نیکپی، هویدا و.... هستند، کسی را نمیتوان آنجا برد.
لذا به همان درمانگاهی که برای مداوای مجروحین دیدار با امام بود، منتقل کنید چون
شب آنجا خالی است.
من هم دوتا دو تا آنها را با چشم و دست بسته از وسط جمعیت داخل بردم. جمعیت هم تکبیر میگفتند. دو نفر آخر را داخل بردم، دیدم چشم و دستشان را باز کردهاند. یکدفعه یکه خوردم. در را بستم و آمدم بیرون و داد زدم که چه کسی چشم و دست اینها را باز کرده است. گفتند آقای حاجعلی درخشان. با عصبانیت پیش ایشان رفتم. او خیلی آدم خوش اخلاق و خوش برخورد و خندهرویی بود. با عصبانیت گفتم: «چه کسی به تو گفت چشم و دست اینها را باز کنی؟» وی هم خیلی خونسرد گفت: «امام». تا گفت امام من دیگر وا رفتم و گفتم: «امام؟!» گفت: «بله به امام گفتند یک عده را چشمبسته و دستبسته آوردند، گفت بروید چشمشان و دستشان را باز کنید».
سپس دیدم که آیتالله ربانیشیرازی از اتاق امام
بیرون آمد و به من گفت: «این زندانیها که مدرسه علوی رسیدیم، آوردید کجا هستند؟»
گفتم: «داخل اتاق. کار دارید؟» گفت: «بله، امام من را فرستاده بروم یک مقداری
دلداریشان بدهم. اینها وحشت کردهاند».
خلاصه آمد و من ایشان را داخل اتاق بردم. وی با آنها سلام و علیک کرد و حال آنها را پرسید و گفت: « ناراحت نباشید آن کارهایی که شما با ما میکردید ما با شما نمیکنیم». چون ایشان هم از کسانی بود که خیلی زندان رفته بود و شکنجه شده بود. امام وقتی که شنید شما آمدید چشم و دستتان بسته است، دستور داد چشم و دستتان را باز کنند و الان هم به من گفته بیایم تا شما ناراحت نباشید، اینجا اذیت و آزاری نیست. شروع به دلداری دادن اینها کرد و گفت: «حتی امشب یک شام گرمی تهیه شده که قرار است برای شما بیاوریم، ناراحت نباشید». یک مرتبه اینها زبانشان باز شد: «آقا ما اصلا کاری نکردیم، ما کارهای نیستیم، بیخودی ما را گرفتند، خانوادهمان دلواپس هستند به ما اجازه نمیدهند یک تلفن بکنیم و اجازه بدهید ما لااقل یک تلفن به خانهمان بکنیم». حتی امام گفت: اجازه بدهید اینها به خانهشان تلفن کنند».