برشی از خاطرات منتشرنشده حجت‌الاسلام سید مرتضی صالحی خوانساری
ماجرای دستگیری در قیام پانزده خرداد 1342/کنایه سنگین حجت‌الاسلام فلسفی به محمدرضا پهلوی/ روایت تکان‌دهنده از جنایت رژیم پهلوی در جمعه سیاه

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجت‌الاسلام والمسلمین سید مرتضی صالحی خوانساری، واعظ شهیر و انقلابی دار فانی را وداع گفت. پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی ضمن تسلیت به مناسبت رحلت این خطیب توانا، بخشی از خاطرات وی را که در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است منتشر می‌کند.

 

دستگیری در پانزده خرداد 1342

حجت‌الاسلام سید مرتضی صالحی خوانساری درباره مبارزات خود در نخستین سال‌های نهضت اسلامی و ماجرای دستگیری‌اش در 15 خرداد 1342 می‌گوید: در آن سال‌ها، در محل میدان خراسان و خیابان غیاثی كه الآن خیابان شهید سعیدی شده منبر می‌رفتم. در مسجد نیک‌عهد یک دهه منبر داشتم. محور سخن‌ همان منویات امام خمینی بود كه گفته بود از شب هشتم محرم شروع كنید درباره رژیم حقایق را بگویید.

در همان ایام شنیدیم امام را شبانه دستگیر كرده‌اند. بنده و آقای مهدوی خراسانی كه با هم آنجا منبر می‌رفتیم گفتیم كه امروز منبر تعطیل است و می‌خواهیم سمت بازار برویم. از خانه درآمدیم و در همان خیابان غیاثی شروع كردیم به شعار دادن «یا مرگ یا خمینی». مردم را هم به بستن مغازه‌ها تحریک می‌کردیم. به سمت خیابان هفده شهریور فعلی رفتیم. نیروهای رژیم از کامیون ریختند پایین، پاسبان‌ها و پلیس‌ها ما را دستگیر كردند. ما دو نفر را به كلانتری بردند... خلاصه ما دو نفر روحانی را در یك جایی مثل دستشویی جا داده بودند و بعد عصر آنقدر در زدیم و فریاد زدیم تا راه دادند بیاییم بیرون از حوض وضو بگیریم و كف حیاط نماز بخوانیم. سپس ما را سوار ماشین‌های كامیون كردند که ببرند. تهران به هم خورده بود، نرده‌های شكسته، كیوسك‌های افتاده وسط خیابان، مردم با عوامل رژیم درگیر شده بودند.

آخر شب ما را آوردند؛ دست هر كدام در دست یك مأمور بود. دری را باز كردند؛ دیدم در یك جای تاریك افرادی خوابیدند. اول بالای سر آقای فلسفی رفتم. دیدم ایشان هست، مرحوم مطهری، شیخ عباسعلی اسلامی و آقای مكارم شیرازی و... بودند. کم‌کم روحانیونی که دستگیر شده بودند آمدند تا جمعیت به چهل و هشت نفر رسید. 48 نفر روحانی در 20 متر اتاق. آنجا زندگی عجیب و جالبی داشتیم. آقای فلسفی درس سخنرانی برای ما گذاشت كه هر كدام بلند می‌شدیم درباره یك موضوعی سخنرانی می‌كردیم بعد مورد نقد و انتقاد قرار می‌گرفتیم. حتی افسرها هم می‌آمدند می‌نشستند استفاده می‌كردند و یادداشت می‌كردند...

 

کنایه سنگین حجت‌الاسلام فلسفی به محمدرضا پهلوی

حجت‌الاسلام سید مرتضی صالحی خوانساری در بخش دیگری از خاطرات خود، درباره واکنش حجت‌الاسلام فلسفی به وضعیت نامناسب زندان‌های رژیم پهلوی در همان دوران می‌گوید: پانزده روز بود كه زندان بوديم و ظاهراً كسان ما از مرگ و حيات ما مطلع نبودند. يك روز گفتند ملاقاتي داريد. آقاي فلسفي روي همان استعداد و شمّ سياسي‌شان گفتند كه بعيد است از بستگان باشند يا از رجال و بزرگان خودشان هستند [که] مي‌خواهند بيايند اينجا و يا از رجال و بزرگان خود ما هستند.

...يك وقت ديديم آیت‌الله‌العظمي آقا سيد احمد خوانساري وارد شدند... پشت سر ايشان رئيس زندان و ساواكي‌ها [آمدند]... ايشان تا نگاه كرد، حالت اشک و گريه بخودشان گرفت و فرمود به من گفتند دو سه نفر هستند، حالا مي‌بينيم جمعي از روحانيون هستند.

همين كه گفت، آقاي فلسفي شروع كرد گفت حضرت آيت‌الله خوش آمديد به ديدن ما؛ اما نمي‌دانم زندان ما را ديديد يا نه؟ سپس آقای فلسفی گفت: آقای سرهنگ پریور بعضی از این‌ها [زندانیان] تازه زن گرفته‌اند، بعضی‌ها از اینها تازه بچه‌شان به دنیا آمده؛ بگذارید بروند، من می‌مانم. سپس گفت حضرت آیت‌الله [منظور آیت‌الله خوانساری است] من پیش‌ شما به ایشان می‌گویم، به شاه بگو یا خودتان اینجا را درست كنید یا ورق برمی‌گردد. امروز اینجا جای ماست روزی می‌رسد كه اینجا جای خود شما باشد. جای آینده‌تان را درست بكنید.

ما همه گفتیم امشب همه ما را می‌كشند [ولی] عجیب است كه دیدیم بعد از آن رفاه بیشتر شد. یادم می‌آید آقای فلسفی به همه می‌گفت وقتی می‌روید برای بازجویی بگویید مقلد امام خمینی هستیم و درباره عظمت ایشان هر چه خواستند حرف بزنید.

 

نقش برجسته شهید مطهری و شهید بهشتی در مبارزه

حجت‌الاسلام صالحی خوانساری نقل می‌کند: مرحوم شهید مطهری ایدئولوگ بود. گاهی اگر ما مسئله‌ای را می‌خواستیم بگوییم از ایشان سؤال می‌كردیم، تأیید كه می‌كرد، تثبیت كه می‌كرد توسعه هم می‌داد. یك جلساتی كه خیلی هم سری بود تشكیل می‌دادند، بخشی از روحانیت و علمایی مثل آیت‌الله مهدوی‌کنی هم بودند. گاهی كه می‌رفتیم می‌دیدیم مثلاً مرحوم مطهری، مرحوم شهید بهشتی و دیگران... اخباری كه از نجف داشتند مطرح می‌كردند و در حدی كه قابل بیان و قابل فریاد بود به ما می‌گفتند. اصلاً آنچه را كه ما می‌داشتیم از این‌ها الهام می‌گرفتیم، چه در منبرها، چه در مسجدها، چه مسائل سری سیاسی كه در اختیار مردم می‌خواستیم بگذاریم از این دو نفر بود. یعنی نقش تام و كامل این آقایان روحانیت كه به سرداری و سردمداری مرحوم بهشتی و مطهری بود.

 

خاطره‌ای از 17 شهریور

حجت‌الاسلام صالحی خوانساری خاطرات از فجایع 17 شهریور 1357 را اینگونه روایت می‌کند: من صبح‌های جمعه در دعای ندبه خیابان نیروی هوایی منبر می‌رفتم. 17 شهریور 57 داشتم می‌رفتم از میدان ژاله رد بشوم دیدم جلویم را گرفتند و تانك‌ها چهار طرف میدان مستقر هستند.

من برگشتم و از پائین‌ شهر رفتم. سپس در منبر گفتم كه یك همچین مسئله‌ای است، زودتر هم تمام كردیم ببینیم قصه به كجا می‌رسد... برگشتیم دیدیم غوغا است. قبل از رسیدن به میدان شهدا، به وسط خیابان رسیدیم كه دیدیم از آنجا به بالا نمی‌شود رفت. مردم را وقتی می‌زدند، فرار می‌كردند در این خانه‌ها می‌آمدند.

نیرو پشت نیرو می‌رسید و تانك‌ها و مسلسل‌ها شلیك می‌کردند. یادم هست چند وقت بعد از جریان جمعه سیاه آب از جوی‌های همان خیابان 17 شهریور فعلی بالا زده بود و به خیابان سرازیر شد. شهرداری‌چی‌ها كه آمده بودند زیر پل‌ها را بیل بزنند تا موانع رد بشود جنازه دو تا زن با چادر مشكی را زیر پل پیدا می‌کنند.

 

ماجرای دستگیری در سال 57

در بخش دیگری از خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین صالحی خوانساری این گونه آمده است: اواخر اردیبهشت سال 57 همان ایامی که به خانه مراجع در قم حمله کرده بودند، در کرج منبر می‌رفتم. نامه حضرت امیرالمؤمنین(ع) به عثمان‌بن حنیف در نهج‌البلاغه را مطرح كرده بودم و هر روز یك بخشی را می‌گفتم. دیگر مسائل را توسعه می‌دادم و اشاره به جنایات رژیم پهلوی،  قداست مرجعیت و آزاد بودن مرجع از نظر قانون و اسلام می‌کردم. تا اینکه روز نهم آمدند ما را دستگیر كردند. بیست و چهار ساعت در ساواك كرج [بودم] بعد هم ما را به كمیته مشترك تحویل دادند. پانزده روز یا شانزده روز هم آنجا بودم که كتك و فحش و جسارت بود.

 

زندان برای نهج‌البلاغه

حجت‌الاسلام سید مرتضی صالحی خوانساری در بخش دیگری از خاطراتش نقل می‌کند: می‌خواستیم آزاد بشویم. گفتند شما به شخص شاه توهین کردی. گفتم نه! من به شخص شاه كار نداشتم. من حرف‌هایی زدم که خطبه نهج‌البلاغه بود... گفتند لباس‌های صالحی را بیاورید. ما لباس زندان تنمان بود لباس من را كه آوردند دیدم، استاد محمدرضا حکیمی هم آنجاست. لباس‌های ایشان را هم آوردند. من او را شناختم او من را نمی‌شناخت. از زندان بیرون آمدیم با همدیگر حرف زدیم. گفتم استاد من را برای خطبه نهج‌البلاغه گرفتنتد شما برای چه  دستگیری شدی؟ گفت من سر كلاس دانشكده‌ای كه مرحوم مفتح رئیس آن بود، نهج‌البلاغه تدریس می‌كردم. مقابل شاگردان یقه من را گرفتند و كشیدند و یك هفته قبل آوردند.

همان ایام در بازار منبر رفتم و گفتم قرآن آزاد نیست، نهج‌البلاغه آزاد نیست. استاد دانشگاه را به خاطر نهج‌البلاغه گرفته بودند. ما از منبر آمدیم یك جوان بازاری آمد جلوی من گفت آقا پشت من را بالا بزن. دیدم همه پوست پشت او كنده شده است. گفت یك چاپخانه كوچك زیرپله‌ای دارم كارت تراكت پخش می‌كنم. كلمات قصار امیرالمومنین(ع) را روی كارت‌ها چاپ می‌كنم، خودم دست مردم می‌دهم و به همین خاطر من را بردند اینطور كتك زدند.