برشی از خاطرات حجت‌الاسلام ناطق نوری
روایتی از جلسه مجلس شورای اسلامی پس از فاجعه 7 تیر 1360/ تشییع باشکوه پیکر شهدای 7 تیر در سراسر کشور

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ سازمان مجاهدین خلق (منافقین) طی یک طرح برنامه‌ریزی شده، از مدت‌ها قبل با استفاده از عناصر نفوذی خود، توانسته بود به نهادهای مهم نفوذ کند و یکی از نفوذیان این سازمان به نام کلاهی، در 7 تیر 1360 با بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی، باعث شهادت یاران امام شد.

حجت‌الاسلام علی‌اکبر ناطق‌نوری در بخشی از خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است در این رابطه می‌گوید: بنده‌ اصلاً از روز اول‌ كه‌ كلاهی‌ را در حزب‌ دیدم‌ به‌ طور طبیعی‌ از او خوشم‌ نیامد. قیافه‌‌ او به‌ دلم‌ نچسبید.

ضد انقلابیون‌ سرمایه‌گذاری‌ كردند تا فراكسیون‌ شهید بهشتی‌ را از هم‌ بپاشند. چند روز قبل‌ از حادثه‌، به‌ بهانه‌ درست‌ كردن‌ كولر نیروهای‌ فنی‌ خودشان‌ را آورده‌ بودند به‌ پشت‌بام‌ ساختمان‌ حزب‌ و محاسبه‌ كردند كه‌ چه‌ مقدار مواد منفجره‌ قدرت‌ تخریب‌ ساختمان‌ را دارد. شبی‌ كه‌ جلسه‌ حزب‌ تشكیل‌ شده‌ بود این‌ ملعون [کلاهی]‌ به‌ تمامی‌ دوستان‌ شهید بهشتی‌ تلفن‌ زده‌ و گفته‌ بود كه‌ حتماً جلسه‌‌ امشب‌ را بیایید، خیلی‌ مهم‌ است‌.

اخوی شهیدم به‌ من‌ گفت‌: «شما امشب‌ حزب‌ نمی‌آیی‌؟» گفتم‌: «در اوین‌ با آقای‌ محمدی‌گیلانی قرار دارم‌ و نمی‌توانم‌ در جلسه‌‌ حزب‌ شركت‌ كنم‌». در واقع‌ توفیق‌ شهادت‌ نصیبمان‌ نشد.

در اوین‌، همراه‌ آقای‌ گیلانی‌ نشسته‌ بودیم‌ كه‌ آقای‌ لاجوردی‌ آمد داخل‌ اتاق و گفت‌: «می‌گویند حزب‌ را منفجر كرده‌اند» و بلافاصله‌ گفت‌: «خدا كند انفجار در سالن‌ جلسه‌‌ امشب‌ نباشد.» بلافاصله‌ سوار ماشین‌ شدم‌ و به‌ طرف‌ سرچشمه‌ آمدم‌. هنوز گردوخاك‌ ننشسته‌ بود كه‌ رسیدم‌ و گروه‌های‌ امداد هم‌ سریع‌ آمدند و شهدا را از زیر آوار درمی‌آوردند.

شاید اولین‌ جنازه‌ای‌ كه‌ درآوردند، جسد عباس‌آقا اخوی‌ بود. گفتند: «ناطق‌نوری‌ شهید شده‌.» دیگر نمی‌دانستند ناطق‌نوری‌ كه‌ شهید شده‌، كدام‌ است‌. اخوی‌ احمدآقا شوكه‌ شده‌ بود، تا مرا دید بهت‌زده‌ گفت‌: «تو زنده‌ای‌؟» گفتم‌: «بله‌.» بلافاصله‌ پرسید: «عباس‌آقا كو؟» گفتم‌: «این‌ زیر.» گفت‌: «به‌ همین‌ راحتی‌؟» گفتم‌: «برو بابا مرحوم‌ بهشتی‌ این‌ زیر است‌ حالا عباس‌ هم‌ هست‌.»

همه‌ گریه‌ می‌كردند كه‌ بهشتی‌ كجاست‌. بعضی‌ گفتند: «بهشتی‌ را درآوردند و بردند بیمارستان‌.» آقای‌ سبحانی‌نیا، نماینده‌‌ نیشابور تا مرا دید گفت‌: «آقای‌ بهشتی‌ سوخت‌.» در همین‌ لحظه‌ حاج‌ اصغر رخ‌صفت و دوستانم‌ آمدند و نگران‌ بودند كه‌ نكند عملیات‌ منافقین‌ ادامه‌ داشته‌ باشد. آن‌ها گفتند: «بهترین‌ جایی‌ كه‌ می‌توانند باز ضربه‌ بزنند همین‌ جاست‌.» گفتند: «شما سریع‌ بروید و این‌جا نمانید.»

سوار ماشین‌ شدم‌. رفتم‌ منزل‌ اخوی‌ شهید، عباس‌آقا، همسر ایشان‌ وقتی‌ مرا دید از عباس‌آقا سوال‌ نكرد با گریه‌ سراغ‌ شهید بهشتی‌ را گرفت‌. همان‌ شب‌ بسیاری‌ از دوستان‌ به‌ آقای‌ رسولی‌ محلاتی‌، پدرخانمم‌، تلفن‌ زده‌ بودند و تسلیت‌ گفته‌ بودند چون‌ یكی‌ از شهدا ناطق‌نوری‌ بود همه‌ فكر می‌كردند من‌ شهید شده‌ام‌ اما این‌ توفیق‌ بزرگ‌ نصیبم‌ نشد.

هشت‌ صبح‌، رادیو خبر شهادت‌ مرحوم‌ شهید بهشتی‌ را اعلام‌ كرد. مردم‌ بقیه‌ را فراموش‌ كرده‌ بودند. همه‌ سراغ‌ آقای‌ بهشتی‌ را می‌گرفتند. مرحوم‌ شهید بهشتی‌ به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ دشمنان‌ عنود و كینه‌توز داشت‌، دوستان‌ باوفایی‌ هم‌ داشت‌ و عاقبت‌ منافقین‌ كوردل‌ پس‌ از چند سال‌ ترور شخصیت‌، ایشان‌ و دوستان‌ وفادارش‌ را ترور كردند.

جلسه مجلس پس از حادثه

پس‌ از حادثه‌، جلسه‌ای‌ در مجلس‌ تشكیل‌ شد كه‌ چه‌ كار كنیم‌. بنا شد شهدایی‌ كه‌ مربوط‌ به‌ شهرستان‌ها هستند به شهر خودشان برده شوند و در مسیر، تشییع‌ جنازه‌ بشوند تا چهره‌‌ منافقین‌ كوردل‌ برای‌ همگان‌ روشن‌ شود و موج‌ ایجاد كند و بغض‌ و كینه‌‌ منافقین‌ نسبت‌ به‌ انقلاب‌ و اسلام‌ مشخص‌ شود. تشییع‌ جنازه‌های‌ باشكوهی‌ به‌ نفع‌ انقلاب‌ و نظام‌ و برضد منافقین‌ برگزار شد. بنا شد ما هم‌ اخویمان‌ را ببریم‌ در نور دفن‌ كنیم‌. در تمامی‌ شهرها و روستاها مردم‌ ایستاده‌ بودند تا اخوی‌ را تشییع‌ كنند، در تمام‌ مسیر سخنرانی‌ می‌كردم‌ و به‌ مردم‌ دلداری‌ می‌دادم‌ و به‌ منافقین‌ و بنی‌صدر حمله‌ می‌كردم‌.

بلافاصله‌ در دهم‌ تیرماه‌، جلسه‌‌ علنی‌ برگزار شد و به‌ خاطر اینكه‌ مجلس‌ از اكثریت‌ نیفتد، نمایندگان‌ مجروح‌ در مجلس‌ حضور پیدا كردند. صحنه‌ بسیار زیبایی‌ به‌وجود آمد. 27 دسته‌ گل‌ بر روی‌ صندلی‌های‌ خالی‌ نمایندگان‌ شهید گذاشته‌ شد. تا قرآن‌ خواندن‌ شروع‌ شد، همه‌‌ نمایندگان‌ شروع‌ كردند به‌ گریه‌ كردن‌، حتی‌ آقای‌ هاشمی‌ هم‌ نتوانست‌ خود را نگه‌ دارد. تنها كسی‌ كه‌ گریه‌ نكرد و به‌ نمایندگان‌ دلداری‌ می‌داد، بنده‌ بودم‌ و معتقد بودم‌ نباید در برابر جریان‌ نفاق از خود ضعف‌ نشان‌ بدهیم‌.

صبح‌، نزدیك‌ درِ مجلس‌، تا آقای‌ بشارتی‌ به‌ من‌ رسید گفت‌: «عباس‌ كجاست‌؟» گفتم‌: «عباس‌ كیست‌؟» گفت‌: «اخویتان‌.» گفتم‌: «رفت‌.» او فكر كرد می‌گویم‌ رفته‌ مسافرت‌. گفت‌: «كجا رفته‌؟» گفتم‌: «آخرت‌.»