پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی: دشمنان همواره با تفرقهافکنی میان شیعیان و اهل تسنن به خصوص در استان مرزی سیستان و بلوچستان به دنبال ایجاد ناآرامی بودهاند. در دوران پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 نیز این توطئهها ادامه داشت که با درایت علمای شیعه و اهل تسنن خنثی شد.
آیتالله علی آلاسحاق از یاران امام خمینی و روحانیون مبارزی که در آستانه پیروزی انقلاب در سیستان و بلوچستان حضور داشت در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده در این رابطه میگوید:
يك روز پس از تشكيل كميته، خبر دادند كه ايرانشهر را به آتش كشيدهاند. مشخص شد رضوانى رئيس ساواك از دست تيمسار جواهريان فرار كرده و به كمك اسپهرم، قاسمى را كه گاودارى داشت و با آنها دوست بود، كشته و پولهايش را غارت كردهاند. پول زيادى بود كه بهوسيله آنها به يك عده چماق به دست داده بودند كه آنها هم به ايرانشهر هجوم برده و در آنجا مال و اموال شيعيان را غارت كرده، همه جا را آتش زده بودند. تيمسار جواهريان هم گم شد. حالا نمىدانم فرار كرد، يا اينكه به مسافرت رفته بود. از تيمسار باقريان جريان حمله به ايرانشهر را سؤال كردم، گفت: «خبر زيادى ندارم. فقط شنيدهام كه كار رضوانى و اسپهرم بوده است.» گفتم: «ما نمىتوانيم صبر كنيم تا از تهران كسب تكليف كنيم. خودمان بايد هرچه سريعتر اقدام نماييم و بهتر است شما كميته را اداره كنيد تا اينكه ما به ايرانشهر برويم» تيمسار باقريان تا آخر با ما بود. جواهريان هم خودش پيشنهاد كرد كه يك رئيس جديد براى شهربانى انتخاب كنيد. من هم معاونش را كه شخصى به نام رشيد بود و چهرهى مذهبى هم داشت پيشنهاد كردم و او تأييد كرد. مثل اينكه خودش مىخواست به مسافرت برود. رشيد هم با انقلابيون بود و خيلى كمك كرد. خلاصه ما نفهميديم رضوانى چگونه فرار كردهبود. مىگفتند: «شب آمدهاند و او را فرارى دادهاند.» بعد هم چنين بلوايى به راه انداختهاند. به آقاى باقريان گفتم شما يك لشكر به ما بدهيد. گفت: «تمام نيروهاى ما يك لشكر است كه از چهار تيپ تشكيل شدهاست. من هم كه اندازهى لشكر و تيپ را نمىدانستم، بالاخره گفتم : «پس يك تيپ بدهيد.» گفت: «زياد نيست؟» گفتم: «مىخواهم آنها را بترسانم، آسيبى به آنها نمىرسانم، فقط كمى برايشان صحبت مىكنم.» مولوى عبدالعزيز را نيز با خودمان برديم تا اينكه مردم بفهمند قضيهى شيعه و سنى نيست. ما حركت كرديم كه برويم، ديدم تا چشم كار مىكند تانك است و پيادهرو. گفتم: «آقا شما همهى لشكر را گسيل داشتيد.» گفت: «نه، اين فقط يك تيپ است. خودتان خواسته بوديد.» گفتم: «نمیدانستم اين قدر زيادند، فقط چندتا تانك كافى است.» گفت: «ديگر نمىشود اينها را برگرداند.» ما پا به پاى اين نيروها حركت مىكرديم، خيلى طول كشيد. سرگرد فريدونى و سرگرد ديگرى كه دكتر بود ـ و نامش را به ياد ندارم .قبل از انقلاب اسرار و اطلاعات را برايمان مىآوردند. زمانى متوجه شدم كه آن سرگرد دكتر را از بين انقلابيون بيرون كردند، او خيلى مظلوم واقع شد. در قم، يكى دوبار او را ديدهام و الآن در زاهدان است. او اهل زابل بود. هرچند جزو نيروهاى ژاندارمرى به شمار مىرفت، ولى فرماندهى آن تيپ را به او سپردند. در حين سخنرانى گفت: «ما اين درجهها را میخواهيم چه كنيم؟» همه درجههايشان را كنده و در مسير انداختند. بعد خودشان میخنديدند و تعريف مىكردند كه ما دوباره رفتيم «هفت ولى» هرچه جستوجو كرديم درجههايمان را پيدا نكرديم. در ادامه گفت: «ما ديگر اسلامى شديم، يك آيهى قرآن بنويسيم كافى است مثلا و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة.» درجهاش را كند و انداخت و گفت: «ما اين نشان شاهى را نمیخواهيم.» بالاخره به ايرانشهر رسيديم. گفتم: «يك توپ پرتاب كن تا كمى بترسند. مردم هم بدانند كه شما آمده ايد، ولى همين جا بمانيد و به داخل شهر نياييد.» توپ مشرف به تپه بود. من نديدمش و در نزديكىاش ايستاده بودم. وقتى توپ پرتاب شد زمين لرزيد تا به آن زمان نشنيده بودم. گفتم: «چه كار كردى»، مىخواست دومى را بزند، گفتم: «دست نگهدار.» به آن تپه مقابل بزن. بعد از زدن، سنگهايش متلاشى شد.
ديگر از شهر صداى انسان نمیآمد، فقط گاهى صداى خروسها شنيده مىشد. به آقاى مولوى گفتم مردم را در مسجد جمع كن تا برايشان صحبت كنيم. در راه مولوى گفت: «فكر نمیكردم چنين سياستى داشته باشى، خيلیها ممكن است سكته كرده باشند.» گفتم: «كارى نكردم.» به داخل شهر رفته و مردم را به وسيلهی بلندگو به مسجد دعوت كرديم. تأكيد میكرديم كه شيعه و سنى بيايند. در ضمن گفتيم كه مولوى عبدالعزيز هم آمده، مردم كمكم آمدند، تا اينكه مسجد پرشد. به مولوى گفتم شما صحبت كنيد. ايشان هم قبول كرد و براى مردم از انقلاب و اينكه اين يك انقلاب اسلامى است و كمى راجع به شخصيت امام صحبت كرد و گفت اين چه كارى است كه شما كرديد. نقشهشان اين بود كه سنیها را به جان شيعيان بيندازند و درگيرى و اختلاف ايجاد نمايند. جواهريان در اين كار دست نداشت. ظاهرآ سن بالايى داشت و مىخواست كه بازنشسته شود. بعد از آقاى مولوى، كمى هم من صحبت كرده و خطاب به شيعيان باتوجه به تجربههايى كه از قبل داشتم، گفتم: «هر قدر خسارت به اموالتان رسيده بگوييد ما دوبرابرش را مىدهيم. فقط راستش را بگوييد.» البته مغازهى چند سنى نيز آسيب ديده بود. قرار شد آمار دقيقى تهيه كنند كه البته كمى طول كشيد. به سنیها هم گفتم: «اين بىانصافى است، وقتى كسى لااله الاالله را میگويد، ديگر مسلمان است. هدف آنها اين بود كه شما را با هم درگير كنند. برادران سنى الآن اگر مرا در اينجا بزنند، هيچ نمىگويم، به خاطر اينكه ما در مسير اسلام با هم مشتركيم.» همه تكبير گفتند و ادامه دادم: «هركس از اموال مردم در خانهاش چيزى هست بياورد.» افراد زيادى بلند شده و رفتند. اموال سوخته شده كم بود، گفتند بقيه را هم به آخوندهاى آنجا برمىگردانند. آن چماق به دستها به اهل سنت گفته بودند كه شيعيان اين طورند و... خلاصه مردم آنجا با هم روبوسى كرده، بنا شد اختلافات خود را كنار بگذارند. روحانى آنجا رو به من گفت: «شما واقعآ مشكلات ما را حل كرديد.» گفتم: «من نه متكفلم و نه در مقابل جنسهاى از بين رفته، از اموال خودم خسارت مىپردازم و هدفمان اين است كه بين شيعه و سنى اختلاف پيش نيايد.» 18 نفر ساواكى، كه مردم را تهديد كرده بودند به سركردگى مسؤول تيپ دستگير كرديم. گفتم آنها را اذيت نكنيد، فقط براى اينكه فرار نكنند به دستهايشان دستبند بزنيد. آنها آشوبگرانى بودند كه رضوانى به كمك آنها، اين كار را كرده بود.