پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله سیدمحمدرضا سعیدی از شاگردان و پیروان امام خمینی بود که در مسیر مبارزه با رژیم طاغوت و ایتعمار خارجی، توسط عوامل رژیم پهلوی دستگیر و در نهایت در 20 خرداد 49 به درجه شهادت نائل آمد.
شهید آیتالله سعیدی از لحاظ منش اخلاقی هم اسوه جوانان و نوجوانان بود. روایتی که در زیر میآید بخشی از خصوصیات اخلاقی آن شهید را به تصویر میکشد.
زمستان سردی بود؛ نفتفروشها گالنهای پر از نفت را روی گاری میآوردند توی کوچه و محلهها؛ به ساعتی نرسیده با گالنهای خالی برمیگشتند. از آن زمستانها که شدت و سوز سرما زیبایی و سپیدی برف را از خاطرات پاک میکند. زنان و کودکان جرات نمیکردند چهل روز یکبار هم از خانه بیرون بیایند و کاسبهای محل، هوا تاریک نشده، کرکرههای مغازهها را پایین میکشیدند و به خانه میرفتند چون خوب میدانستند که این برف و سرما شوخیبردار نیست و دکانها را نمیتوان حتی با چند تا چراغ نفتی گرم نگه داشت؛ هر چقدر هم که لباس پشمی میپوشیدند، سرمای مرگبار راهی برای نفوذ پیدا میکرد.
اوضاع بازار کساد بود و شهر در خمودگی، تاریکی و سکوت کامل به سر میبرد. مردی پس از بارها استارتزدن از ماشین پیاده شد و ناامیدانه به اطراف نگاه کرد؛ گروهی در حال عبور از آنجا بودند که متوجه مرد شدند. شخص معممی با آنها بود. با یک اشارهی او، همه به سمت اتومبیل آمدند و شروع کردند به هل دادن!
راننده از آینه چشمش به چهرهی مرد معمم افتاد که لبخندزنان داشت همراه بقیهی افراد اتومبیل را هل میداد. یادش آمد، آیتالله سعیدی بود! شرمنده شد. زد روی ترمز و پیاده شد. با چهرهای شرمسار به سمت سعیدی رفت و گفت: «آقا من واقعا شرمندهام... شما اینجا؟! با این لباس! ماشین مرا هل میدهید...»
سعیدی لبخندی زد و گفت: «این وظیفهی ماست! بنشين داخل اتومبیل و حرکت کن... سریعتر به خانه برو، هوا سرد است!» مرد رفت. دستهای سعیدی از سرما یخ زده بود. با همراهانش خداحافظی کرد و گفت: «سریعتر به خانه برويد؛ هوا خیلی سرد است... باید مراقب خودتان باشید.» خودش هم به سرعت راهی خانه شد. به آخرين کوچه که رسید، پیرمردی رنجور، درحالیکه خود را مچاله کرده بود، به سختی راه میرفت. نگاهش گره خورد به چهرهی پیرمرد.
جلوتر رفت و پرسید: «پدر! مشکلی پیش آمده ... ناراحت به نظر میرسید...» پیرمرد بدون اینکه او را بشناسد، سرش را بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: «نه! طوری نیست جوان! کمی سردم است.» سعیدی بی درنگ عبایش را از تن در آورد و روی دوش پیرمرد انداخت. حتی نایستاد که ببیند پیرمرد چه میگوید.
به سرعت به خانه رفت. در خانه باز شد. بانوی خانه چشمش افتاد به صورت همسرش که از شدت سرما سرخ شده بود؛ با بیتایی پرسید: «سیدمحمدرضا؟! عبایتان کو؟ در این سرما بدون عبا؟... عجیب است!»
محمدرضا داشت میلرزید. خودش را به داخل اتاق رساند و گفت: «ديدم پیرمردی سردش شده، گفتم شاید عبای من بتواند برای مدتی از دردش بکاهد. اگر در جیب قبایم، اعلامیههای آقا نبود، حتماً قبایم را در میآوردم و به او میدادم... قبایم گرمتر است.»
منبع: این آخرین نامه عاشقانه، موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی