پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ یکی از برگهای زرین تاریخ پر افتخار انقلاب اسلامی و دفاع مقدس به مقاومت آزادگان در اسارتگاههای مخوف رژیم بعثی برمیگردد.
دکتر علی هادیتبار یکی از اسرای در بند رژیم بعث در بخشی از کتاب خاطرات خود تحت عنوان «شهر که آرام شد برمیگردم» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است، خاطرهای خواندنی و جالب از زیارت اسرا از نجف و کربلا را بازگو میکند که در ادامه از نظر میگذرد.
دکتر علی هادیتبار میگوید: چند ماهی از آتشبس گذشته بود. در اواسط زمستان ۶۷ محبت عراقیها گل کرد. دستور رسیده بود که ما را به زیارت نجف و کربلا ببرند. انبوهی از سؤال و ابهام جلوی رویمان قرار گرفته بود و اذهان اسرا را به خود مشغول کرده بود. در نهایت تصمیم جمعی ما بر این شد که گفتیم: "ما زیارت نخواهیم آمد."
برای عراقیها خیلی غیر منتظره و عجیب بود. چندین سال ابراز عشق اسرا را نسبت به ائمه اطهار علیهمالسلام و به ویژه اباعبدالله الحسینو قمر بنیهاشم علیهماالسلام شاهد بودهاند، در طول اسارت برای کنترل ابراز ارادت اسرا به ساحت قدسی امام حسین علیهالسلام به هزار ترفند بیحاصل متوسل شده بودند تا بتوانتد محرم و عزای حسینی را در نزد آنها کمرنگ کنند، دنیا رزمندگان ایران را با شعار «یا شهادت یا زیارت» میشناخت، آن وقت ما بعد از چندین سال اسارت با صراحت بایستیم و بگوییم زیارت نمیخواهیم. این برایشان غیر قابل هضم بود. دلیلش را از ما خواستند. از گفتن دلیل طفره رفتیم. اما قضیه جدی بود و آنها کوتاه نمیآمدند.
میگفتند: "ما دستور داریم و باید دستور را اجرا کنیم".
مسئولین اردوگاه را تهدید کردند که چنانچه اسرا را برای این سفر آماده نکنید آسایشگاهها را حبس میکنیم. کسی عقبنشینی نکرد. درهای آسایشگاهها را بستند. روزی چند دقیقه کوتاه، نه برای هواخوری، بلکه فقط برای رفتن به دستشویی به هر آسایشگاه فرصت دادند. چند روزی که گذشت از هر آسایشگاه چند نفر با حال نزار راهی بهداری شدند. اما عراقیها اصلا حاضر نبودند بیخیال ابراز این لطف شوند. بین اسرا شایع شده بود که عراقیها گفته بودند: "ما دستور داریم که اسرا را به کربلا و نجف ببریم، رئیس جمهورمان دستور داده، ما هم میبریم، زنده و مردهاش هم فرقی ندارد".
از طرفی در بین خود اسرا هم عدهای موافق رفتن به این زیارت بودند و میگفتند نباید آنقدر به آنها بدبین بود. به هر حال اینها نظامی هستند و وقتی دستور مافوقشان باشد مخالفت کردن ما بیفایده است و در نهایت آنها کار خودشان را خواهند کرد.
اسرا گفته بودند: "پس نباید در حینی که ما را به زیارت میبرید دوربین فیلمبرداری و یا عکاسی به میان بیاید و یا قاب عکسی از رئیسجمهورتان را در مقابل صفوف اسرا قرار دهید". ظاهرا گذاشتن این شرط و شروط برای عراقیها خیلی گران آمده بود و اسرا برای این که هم حرفشان به کرسی بنشیند و هم از حساسیت عراقیها کاسته باشند، شرط و شروط خود را چنین توجیه کرده بودند که: "بالاخره شما خودتان هم نظامی هستید، ما باید روزی به ایران برگردیم، اگر عکس رئیسجمهورتان را بیاورید و جلوی ما بگذارید، بعد هم از ما فیلم و عکس بگیرید و در رسانههایتان به کمک آن تبلیغات کنید، ما چگونه میتوانیم به ایران برگردیم؟؟! اینها مهمترین دلیل مخالفت اسرا با این سفر است". فرمانده اردوگاه گفت: نه، من قول میدهم هیچ دوربینی در کار نباشد و هیچ عکسی هم از رئیسجمهور نمیآوریم. ولی اسرا حق ندارند شعار سیاسی بدهند. سینهزنی و عزاداری به شدت ممنوع است. ما آن را به عنوان مخالفت تلقی میکنیم و با عاملین آن هم به شدت برخورد خواهد شد. ما میخواهیم شما را به زیارت ببریم، پس این قوانین را رعایت کنید تا این برنامه راحت و بدون دردسر انجام شود.
به زودی خبر در اردوگاه پیچید که با فرمانده اردوگاه به توافق رسیدهایم و آنها شروط ما را پذیرفتهاند. آسایشگاهها از حبس خارج شدند. موجی از شادی در اردوگاه ایجاد شد و حال و هوای زیارت در سرها افتاد. قرار شد طی چند روز آینده اولین گروه اعزام شوند. خبر رسید که کل اردوگاه در چهار نوبت به زیارت خواهند رفت و آسایشگاههای نوبت اول هم مشخص شدند. شور و لولولهای به پا شد. بچهها به دست و پای یکدیگر افتاده بودند و از هم حلالیت میطلبیدند. هر آسایشگاه ابتدا در داخل به صف شدند، همه تک به تک با هم روبوسی کردند و حلالیت طلبیدند و سپس راهی آسایشگاههای دیگر شدند.
آسایشگاه ما در نوبت سوم این سفر یک روز و نیمه پیشبینی میشد. اما از همان ابتدا شور و حال زیارت همه جا گسترده بود. در آسایشگاهها پیرامون اهمیت زیارت، آداب زیارت و لزوم به گردن نداشتن حقالناس سخنرانی میکردند و در انتها به ذکر مصیبت امام حسین علیهالسلام میپرداختند. این برنامهها با امید زیارت قریبالوقوعی که در پیش داشتیم هر شب ادامه داشت آن روزها حتی نگاه اسرا به یکدیگر فرق کرده بود و از برق چشمان یکدیگر محبت و یکرنگی میخواندیم. همدلیهای بینظیری را شاهد بودیم که تنها در شبهای عملیات میشد سراغش را گرفت.
در آغوش گرفتنهایی همراه با نجواهای زیر گوشی التماس دعا که با شانههایی لرزان و دیدگانی اشکآلود خاتمه مییافت. بالاخره روز موعود فرا رسید. ساعاتی از مغرب گذشته در آسایشگاه را باز کردند و ما به محوطه وسط اردوگاه آمدیم، تا یکبار دیگر سر شماریمان کنند. پشت پنجره آسایشگاههای دیگر پر بود از اسرایی که از داخل نظارهگر حرکت ما بودند. صدای التماس دعا گفتنشان به گوش میرسید و درحالیکه دل در دل نداشتیم برایشان دست تکان میدادیم و به سمت اتوبوسها حرکت میکردیم. اتوبوسها راه افتادند از اسفند ماه ۶۲ تا آن شب که یکی از شبهای نیمه زمستان ۶۷ بود پنج سال میگذشت. و ما بعد از پنج سال دیوار اردوگاه را پشت سر گذاشته و از آن خارج میشدیم. اما باز هم شب بود و پردهها را کشیده بودند و ما چیزی از بیرون اردوگاه را نمیدیدیم. سوار بر اتوبوسها به سمت شهر موصل میرفتیم. تقریبا از لحظه حرکت و سوار شدن یکی از دندانهای فک پایینم که پوسیدگی داشت، حساس شدهو درد آن در حال افزایش بود. مسکنی هم در دسترس نداشتیم. امیدوار بودم که شاید دردش خود به خود آرام شود. به موصل که رسیدیم تقریبا از نیمهشب گذشته بود. با اتوبوسها ما را به ایستگاه راهآهن رساندند. از آنجا تا بغداد قرار بود با قطار ادامه مسیر بدهیم. قطارش از نوع قطارهای اتوبوسی بدون کوپه بود. در قطار دندان دردم شدت گرفت. دوستانم از سربازان عراقی که به عنوان نگهبان در قطار همراه ما بودند تقاضای قرص مسکن کردند ولی قرصی در کار نبود و چارهای جز تحمل نداشتم. از بخت شوریده خودم گلهمند بودم، که چرا دندان درد؟؟!! آن هم در چنین شبی که بعد از عمری یکی از آرزوهای زندگیم در حال برآورده شدن است؟؟!!
"خدایا قرار بود با رزمندهها و با پیروزی به این زیارت بیام، ولی تو برای من چیز دیگهای مقدر کردی. حالا که تو لباس اسارت منو به این زیارت میبری منم این زیارت رو به نیابت از همه دوستان شهیدم و اونایی که با هم تو جبهه بودیم و به نیابت از پدر و مادر و خونوادم انجام میدم" دوستان شهیدم که با آرزوی زیارت به شهادت رسیده بودند را به یاد آوردم. دلم میخواست تصور کنم اگر آنها به جای من در چنین کاروانی راهی زیارت بودند چه میکردند. باخودم میگفتم: "اونا که الان هم سفرهی اربابن. من کجا و اونا کجا"؟؟!!
نگاهم به ماه افتاد. ماه به راحتی و بدون نیاز به چسباندن صورت به شیشه پیدا بود. معمولا با ماه زیاد درد دل میکردم این عادت را از کودکی با خود داشتم. در اسارت هم هر وقت امکانش بود تا ماه را ببینم از پنجره آسایشگاه تا جایی که میتوانستم آن را نگاه میکردم.
به گمانم قبل از اذان صبح بود که به بغداد رسیدیم. از همان ایستگاه قطار دوباره ما را سوار اتوبوسهایی کرده و به سمت نجف حرکت دادند. یادم نیست نماز صبح آن روزمان را کجا خواندیم. ساعتی از طلوع آفتاب نگذشته بود که خود را در مقابل حرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام دیدم. هر اتوبوس در نزدیکترین فاصله از در حرم توقف میکرد. در اتوبوس که باز شد کسی حاضر نبود پا بر زمین بگذارد، اسرا خود را بر زمین انداختند و شکر خدا را به جا آوردند. دقایق کوتاهیدر حرم بودیم. حتی به درستی نتوانستیم آن بارگاه را تماشا کنیم. سلامی عرض کرده و نکرده، نماز زیارتی خوانده و نخوانده، ما را با عجله از حرم بیرون کردند. هنوز در بهت و ناباوری آن زیارت بودیم که خود را دوباره روی صندلی اتوبوسها دیدیم.
نزدیکیهای ظهر به کربلا رسیدیم. در حال عبور از خیابانهای کربلا، از پنجرهها به بیرون نگاه میکردم و به دنبال همان گنبد و بارگاهی میگشتم که سالهای سال بود آن را در تجسم ذهنی خود ساخته و یا گاه در رؤیاهایم آن را دیده و با آن مانوس بودم. باز هم اتوبوس در نزدیکترین محل به در ورودی حرم توقف کرد. جماعت نسبتا زیادی را دیدم که از دور کاروان اسرا را تماشا میکردند. اینجا صحن حرم چند پله پایینتر از خیابان بود، زمین را بوسیدیم و به پیشگاه الهی سر به سجده نهادیم و وارد حرم شدیم. حرم اینجا هم مثل نجف قرق شده بود و زائری غیر از کاروان اسرا نداشت. مگر میشود در حرم امام حسین به التهاب نیفتاد؟ هنوز لحظاتی از حضورمان در حرم نگذشته بود، بعضیها ناخودآگاه از خود بیخود شده و داشتند به سر و سینه میزدند که صدای اذان ظهر بلند شد و توفیق این را یافتیم که زیر گنبد حسینی نماز ظهر و عصرمان را به جماعت بخوانیم. چه زیباست که مسافر، در زیر گنبد حسینی دیگر مسافر نیست. گویا همان جا وطن و خانه اوست. طعم این نمازی که میدانستیم شکسته نیست و کامل است خیلی به جانمان نشست.
چسبیده به ضریح کمی حرکت کردم، به گوشه کناری سر نبش که رسیدم دو سه عراقی دستم را گرفتند و از صف بچهها جدا کردند. ولی این کار را خیلی با ملاحظه و آرام انجام دادند. درحالیکه یکیشان با خودکار پشت لباسم علامت ضربدر میکشید.
وقتی مرا به کنار حرم آوردند، یکی از آنها نامم را پرسید. نگاهی به آنها کردم، دیدم هیچ کدام از سربازان اردوگاه ما نیستند و مرا نمیشناسند. یک لحظه به ذهنم رسید به جای اسم خودم اسم دیگری را به آنها بگویم که قابل پیگیری نباشد. با خودم میگفتم حالا شاید توانستم برای علامتی که روی لباسم زدهاند هم بعدا فکری بکنم. ولی قبل از این که بخواهم نامی را بر زبان بیاورم ممد گازی مرا دید. گفت: "ها علی، اعرفه، آنی اعرفه".(می شناسم، من میشناسمش) دیگر کسی به من چیزی نگفت، فقط خیلی آرام مرا به بیرون از حرم راهنمایی کرده و به پشت در ورودی در ایوان رو به قبله حرم منتقل کردند.
گفتم: "میخوام زیارت کنم، حداقل بگذارید دو رکعت نماز بخونم. "
به زمین اشاره کردند و گفتند:"همین جا، همین جا بخون".
دیگر نگذاشتند وارد حرم بشوم. همان جا در ایوان طلا دو رکعت نماز زیارت خواندم. بچهها را میدیدم که با شور و حال زیاد و فارغ از هر چیز سینه میزدند و میخواندند: "ابالفضل علمدار خمینی را نگهدار"
زیارتمان در حرم حضرت عباس علیهالسلام بیش از همه جا طول کشید. من که بیرون از حرم داشتم افسران و سربازان عراقی را میدیدم تعجب کرده بودم، با وجودی که سینهزنی و شعار دادن اسرا را میدیدند، بچهها داشتند حتی نام امام را میآوردند و عراقیها هم میشنیدند، ولی اصلا هیچ خبری از آن خشونت و پرخاشگری که صبح در حرم حضرت امیر علیهالسلام و دقایقی قبل در حرم امام حسین علیهالسلام برای بیرون راندن اسرا به خرج داده بودند، نبود. بلکه حتی افسر ارشد عراقی را دیدم که دست به چانه میکشید با لحنی که شبیهالتماس کردن بود به اسرا میگفت "بابا یکفی، یکفی. خارج. بابا خارج"( بابا کافیه برید بیرون، کافیه) به یاد همه داستانهایی افتادم که شنیده بودم، از خوف و اعتقاد و ارادتی که حتی بعضی از بیمعرفتهای نسبت به اهل بیت علیهمالسلام نسبت به حضرت عباس سلام الله علیه دارند.
با چشمان خودم داشتم تفاوت برخورد عراقیها را در حرم نجف و بعد حرم امام حسین علیهالسلام با اینجا مشاهده میکردم. بالاخره همه اسرا را کمکم از کنار ضریح جدا کرده و به محوطه صحن حرم آوردند. آنجا همهمان را به صف کردند، یک بار دیگر سرشماری انجام شد، سپس از پلههایی که در انتهای صحن بود بالا رفته و وارد غذاخوری حضرت بابالحوائج علیهالسلام شدیم. غذاخوری حضرت پنجرههایی به سمت خیابان پشت حرم داشت که از آنجا جماعتی را که برای تماشای اسرا جمع شده بودند میدیدیم. بعد از سالها یک ناهار غیر اسارتی خوردیم.
ناهار آن روزمان در مهمانسرای حرم، نفری یک پرس چلوکباب کوبیده با نوشابه بود. پس از ناهار سوار بر اتوبوسها ما را به سمت بغداد حرکت دادند. دوباره از بغداد تا موصل سوار قطارمان کردند و از موصل تا اردوگاه هم با اتوبوس رفتیم.
در طول مسیر برگشت بچهها کمتر حرف میزدند، همه بیشتر در خودشان بودند. این زیارت به رؤیای گذرایی بیشتر میمانست... نیمههای شب بود که به اردوگاه برگشتیم.