پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ 7 مرداد 1360 خبر فرار بنیصدر و رجوی به پاریس مخابره شد. اما فرمانده عملیات فرار که بود و چه سرنوشتی داشت؟
سید حجت سیداسماعیلی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق در کتاب خود با عنوان "خداوند اشرف از ظهور تا سقوط" درباره مهدی افتخاری ملقب به "فرمانده فتحالله" روایتهای جالبی دارد که در ادامه از نظر میگذرد.
اسماعیلی مینویسد: تحقیر کردن اعضا در حضور جمع كه محور اصلی فرقه مجاهدین است بعنوان یك اصل كلی و عامل بازدارنده و كنترلی تمامی اعضاء در تشكیلات مجاهدین بكار گرفته میشد. که یک نمونه آنرا برای درک بهتر مطلب تشریح میکنم.
این تشریح مربوط به مرحوم مهدی افتخاری است که از اعضای قدیمی و باسابقه تشکیلات مجاهدین بود که در شروع فاز نظامی مسئولیت و فرماندهی عملیات خروج وی از ایران را به عهده داشت که بعدا به فرمانده فتحالله معروف شد.
مهدی افتخاری با نام مستعار ناصر، از مسئولین قدیمی و پرسابقه مجاهدین، تنها كسی بود كه بیشتر از همه در معرض تحقیرهای دیوانهوار شخص رجوی قرار میگرفت. به عبارتی مهدی افتخاری تنها كسی بود كه رجوی با او كینه و دشمنی خاصی داشت چرا كه او تنها فردی از اعضای قدیمی سازمان بعد از كشته شدن علی زركش بود كه در مقابل انقلاب ایدئولوژیكی رجوی تا آخر ایستادگی كرد و رجوی هم در مقابل، هرگز اجازه خروج به مهدی را از قرارگاه اشرف نداد. رجوی او را به پائینترین فرد در تشكیلات تبدیل كرد و پائینترین كارها را به او سپرد و نهایتا هم مهدی در اوج تنهایی درون و بیرون خویش در همان قراگاه اشرف كه به بیماری سرطان مبتلا شده بود جان سپرد. لذا شرح كمی از وضعیت وی و شیوههای تحقیر او كه در تشكیلات مجاهدین بیسابقه بود شاید ما را در فهم بیشتر محتوای واقعی ایدئولوژی رجوی كمك كند.
مهدی را از نزدیك میشناختم. با او دو بار همستادی شده بودم. اول بار او را در سال 1368 و قبل از انقلاب ایدئولوژیك و در موضع مسئول ستاد اطلاعات و به عبارتی مسئول خودم میدیدم كه مدت كوتاهی مسئولیت این ستاد را به عهده داشت و بار دوم بعد از بحثهای طعمه بود كه ناصر به ارتش سوم منتقل شد. البته دیگر ناصر آن ناصر قبلی و فرمانده فتحالله نبود. او مهجور و رنجور و كسی بود كه سالیان سال داشت تحقیرهای مسعود و مریم رجوی را با كمری خمیده تحمل میكرد. او نماد كسی بود كه داشت عملكرد ایدئولوژی رجوی را به معنای واقعی كلمه به نمایش میگذاشت.
در خلال سالهای 71 – 70 زمانیكه در قرارگاه بدیع بودم مهدی هم به عنوان مربی رزم انفرادی در قرارگاه بدیع تعدادی از بچهها را آموزش میداد. او وضعیت بهم ریختهای داشت و به خوبی میفهمیدم كه او مشكلی دارد ولی هنوز بطور كامل در جریان وضعیت او نبودم. چند روز بعد از آن در همان قرارگاه بدیع، رجوی یك نشست محدود در سطح مسئولین گذاشت كه من هم شركت داشتم. در این نشست مهدی سوژه رجوی شد كه باز هم محور اصلی و لبه تیز حملات رجوی حول تحقیر كردن مهدی بود تا شاید او را مجاب به تبعیت از انقلاب ایدئولوژیكی خودش كند. ماها هم كه در آن نشست بودیم ناخواسته بلند شده و از مهدی انتقاد میكردیم.
مهدی افتخاری با توجه به سوابق درخشان مبارزاتی و نه گفتن به رجوی تبدیل به یك سمبل مقاومت علیه شخص رجوی در تشكیلات مجاهدین شده بود، مهدی افتخاری علیرغم تحقیرهای دیوانهوار رجوی كه در جمع وسیعی از اعضای فرقه و بر علیه او صورت میگرفت، در مقابل او سر تعظیم فرود نیاورد و این همه كینه و دشمنی رجوی نسبت به یك همرزم، كه جانش را هم نجات داده بود شاید در تاریخ گروههای فرقهای معاصر بیسابقه باشد.
مهدی افتخاری از زندانیان سیاسی زمان شاه و از مسئولین برجسته مجاهدین بحساب میآمد. وی طراح و فرمانده عملیات خارج كردن رجوی به همراه ابوالحسن بنیصدر از كشور در 7 مرداد سال 1360 با یك هواپیمای نظامی از پایگاه یكم شكاری تهران بود به همین دلیل هم رجوی او را فرمانده فتحالله لقب داد.
بعد از عملیات فروغ جاویدان كه تعداد زیادی از مردان و زنان در آن كشته شدند رجوی مجددا ازدواجهای بیشماری را در سطح مسئولین راهاندازی كرد.
در تغییرات سازماندهی بعد از فروغ، مهدی افتخاری كه مدتی كوتاه مسئول ستاد اطلاعات شده بود، بدستور رجوی خانم محبوبه جمشیدی (آذر) از زنان بالای تشكیلات نیز به همسری وی درآمد.
با شروع انقلاب ایدئولوژیك در سال 1368 و پا گرفتن طلاقهای اجباری مهدی شروع به مخالفت با انقلاب رجوی كرد. همسر او محبوبه جمشیدی كه مدت كوتاهی بود به همسری وی درآمده بود، در جریان این انقلاب و بدستور رجوی از مهدی طلاق گرفت كه خود این فشار مضاعفی را به مهدی وارد آورد. مخالفت با بندهای انقلاب در اغلب ستادها و ارتشهای رجوی وجود داشت كه باعث جدایی خیلی از اعضای سازمان هم گردید و خیلیها هم علیرغم تحمل فشارهای مختلف در تشكیلات فرقهای مجاهدین بالاخره توانستند از تشكیلات فرقه خارج شده و به خارج بروند. ولی مخالفت شخص مهدی برای رجوی به این سادگی قابل قبول نبود و رجوی از افشاگریهای مهدی بشدت ترس و واهمه داشت چرا كه او میتوانست به مراتب تاثیرگذارتر از همه كسانی باشند كه تا آن لحظه از تشكیلات جدا شده بودند. چرا كه بقیه به نسبت مهدی سابقه كمتری در تشكیلات داشتند و میشد جدایی آنها را به خیلی از مسائل شخصیشان نسبت داد ولی در مورد مهدی اینچنین نبود و او داشت ایدئولوژی رجوی را به محاكمه میكشید. فلذا رجوی تصمیم گرفت كه او را به هر ترتیبی شده در تشكیلات نگه داشته و چنان كاری با او كند كه وضعیت او عبرت بقیه كسانی باشد كه قصد جدایی از تشكیلات را در سر میپروراندند.
بعد از این قضایا او به ستاد اشرف منتقل شد. رجوی نمیتوانست حضور مهدی را در ارتشها تحمل كند. او بشدت از تاثیر رفتارهای مهدی روی بقیه اعضای مجاهدین میترسید.
در سال 70 در ستاد اشرف به همه ابلاغ شد که دیگر از گفتن فرمانده فتحالله به مهدی خودداری کنند و وی را فقط برادر ناصر صدا کنند.
همچنانكه گفتم مهدی مدتی را در قرارگاه بدیع و مدتی را هم در قرارگاه اشرف و در آموزشهای رزم انفرادی بعنوان مربی بكار گرفته شد. در واقع او هیچ مسئولیتی در ارتش نداشت و هر كاری هم كه به او واگذار میشد صرفا از بابت این بود كه او را یك طوری مشغول نگه دارند.
ارتباط همه با او قطع بود هیچكس نباید با او صحبت كرده و یا با وی رابطهای میداشت. او ایزوله كامل بود. مهدی بعد از مدتی به ستاد تخصصی منتقل گردید. در ستاد تخصصی هم او همچنان ایزوله بود و علیرغم اینكه در میان جمع بود ولی همچنان تنها بود.
در جریان نشستهای حوض در سال 1374 بود كه بار دیگر مسعود مهدی را سوژه خود كرد. رجوی میخواست به هر نحوی كه شده مهدی را با خود همراه كند ولی او هرگز موفق به این كار نشد و مهدی در پاسخ رجوی گفت حال شما كه راه خروج مرا بستید پس من هم از این به بعد بعنوان مهمان در نزد مجاهدین میمانم. با گفتن این كلمات توسط مهدی مریدان رجوی بر مهدی شوریدند و هرچه لایق خودشان بود به او گفتند ، گفتند و گفتند و مهدی تنها با سكوت جواب حرفهای آنها را میداد. شرایط بسیار سخت و طاقتفرسایی بود. این همه فشار توسط جمع وسیعی از مسئولین و سایر اعضای فرقه علیه مهدی افتخاری كه ساعتها ادامه داشت تعادل روحی و روانی او را بشدت بهم میزد و او كاری نداشت جز اینكه بازهم سكوت پیشه كند. به او انواع تهمتها زده شد به او گفته شد كه تو خائن و ضد انقلاب هستی، تو مزدور رژیم هستی ، تو پاسداری و غیرت نداری و ...
مسعود برای اینكه فشار را روی مهدی باز هم بیشتر كند دست پائینترین اعضای سازمان را هم باز میگذاشت تا هر چه از دهانشان بیرون میآمد نثار مهدی كنند تا بدین ترتیب او را بیشتر و بیشتر تحت فشار قرار داده و تحقیرش كنند تا او دیگر هیچ احترامی نزد بقیه اعضای سازمان بویژه اعضای پائین كه او را به چشم یك مسئول نگاه میكردند نداشته باشد.
علیرغم این همه فشار مهدی همچنان مقاومت میكرد. بعد از این نشستها به او قطعه زمینی در نزدیكی امداد اشرف دادند که مشعول سبزیکاری شود .
مهدی در اثر فشارهای مستمر و مداوم و تغذیه ناكافی به لحاظ جسمی هم تحلیل رفته بود. لاغر شدن مهدی، موهای سفید و لباسهایی كه از شدت لاغری تن او نمیایستادند دل هر انسانی را بدرد میآورد. بنابراین هركس مهدی را میدید فکر میکرد 20 سال پیرتر شده است. مهدی سیگاری بود و زردی سبیلهای او حاكی از این بود كه او بیش از اندازه سیگار میکشد و بخاطر اینكه او را باز هم بیشتر تحت فشار بگذارد مسئولین به او به اندازه نیازش سیگار نمیدادند و برخی از افراد كه دلشان به حال او میسوخت مجبور میشدند مخفیانه به او سیگار برسانند.
مهدی در تشكیلات مجاهدین همچون خاری در چشم سران فرقه بود او داشت با ایدئولوژی رجوی مبارزه میكرد و دستگاه رهبری فرقه هم به خوبی میدانست كه او سمبل مبارزه با رجوی شده است.
رجوی برای نشان دادن کینه خود به مهدی و تحقیر باز هم بیشتر و شكستن ارادهاش ، او را در هر نشستی سوژه میكرد تا شخصیت و چهره او را در بین افراد رده پائین تشكیلات باز هم بیشتر خراب كرده و وی را آدمی ضعیف و مسئلهدار و كمشخصیت نشان بدهد.
در همین رابطه در یكی از نشستهای جمعی كه شخص مسعود آن را اداره میكرد و تقریبا همه اعضای فرقه در آن حضور داشتند مجددا رجوی مهدی را سوژه قرار داد تا بار دیگر او را در چنین جمع بزرگی تحقیر كند. در این نشست یكی از بچههای ستاد اشرف بلند شده و به رجوی گفت كه مهدی در زمان جنگ كویت كه همه چیز جیرهبندی بود از صنفی نان و مواد غذایی میدزدید و در زمینی که کشاورزی میكرد قایم میكرد که رجوی گفت این کار ناصر از دو حال خارج نیست یا برای فرار توشه راه جمع میكرد و یا از ترس اینکه اتفاقی بیفتد و بمبارانی بشود نان پیدا نشود، این کار را کرده است که رجوی گفت بنظرم ناصر از ترس بمباران و مردن این کار را کرده است و بدین ترتیب صحبتهای رجوی كه باعث مضحكه و خنده اعضای فرقه شده بود بیشتر و بیشتر او را تحقیر میكرد.
سلسله نشستهای بحث های «طعمه» در سال 1380 كه بعدا تحت نام نشستهای «پرچم» لقب یافت فرصت دوبارهای بود كه رجوی بخواهد از مخالفین خود نسق گرفته و آنها را وادار به تمكین تمام عیار از تشكیلات فرقه كند. در این میان ناصر هم جزو كسانی بود كه از این انتقامگیری رجوی بینصیب نماند و باز هم بیشتر و بیشتر در جمع مورد اذیت و آزار و تحقیر قرار گرفت.
باز در این نشستها بود که مسعود و مریم، ناصر را به پای میز محاکمه کشاندند. مریم رجوی در این نشست خطاب به ناصر گفت تو 10 سال است كه هیچ اطلاعاتی نداری و بهتره که به ایران برگردی و مثل بقیه که فرستادیم تو را هم میفرستیم بروی ایران که ناصر گفت اگر من ایران بروم صد در صد اعدام میشوم که یکباره رجوی گفت پس میخواهی تو را به خارجه بفرستیم که طعمه رژیم بشوی، البته تو سر طعمه میشوی.
مسعود از هر فرصتی استفاده میكرد تا احترامی كه او در ببن اعضای فرقه دارد را از بین ببرد. در این نشست رجوی با فریبكاری تمام خواست از زاویه دیگری نیز مهدی را تحقیر كند. رجوی گفت بعد از این قضایا به دستور من فلانی را همسر مهدی كردیم و گفتیم برو و در گوشهای از این قرارگاه زندگی بكن ولی بعد از مدتی این خواهرمان به من نامه نوشته و از مناسبات جنسی ناصر شکایت داشت وی گفته بود که ناصر خواهان یك رابطه جنسی غیرنرمال است. رجوی با بیان این مسائل و اینکه ناصر افتخاری در طی این سالیان مخالف مریم بوده و خواهان زن هست افراد حاضر در نشست را بر علیه ناصر شوراند تا همه خواهان اعدام او شوند که چرا با انقلاب ایدئولوژیک رجوی مخالفت کرده است و بدین ترتیب جمع حاضر از پائینترین نفرات تا بقیه با دادن انواع فحشها و ناسزاها و فریاد زدنها بر سر ناصر او را بیش از پیش تحقیر كردند. در این میان ناصر هم كاری نمیتوانست بكند جز اینكه سرش را پائین انداخته و تنها خدایش را شاهد و گواه این همه ظلم و جفای رجوی بگیرد.
علیرغم این همه فشار روحی و روانی و تحقیر كردنهای وی رجوی باز هم نتوانست او را متقاعد و مقید به تبعیت از بندهای آنچه كه آن را انقلاب ایدئولوژیك مینامید بكند.
بعد از این فشارها مهدی بتدریج تعادل روحی و روانی خود را از دست میداد. او در سطح قرارگاه و با یك گونی كه بدوش داشت آشغالها را میگشت و وسایلی را برای خودش جمعآوری میكرد. او دیگر به وضعیت ظاهریاش هم نمیرسید و اغلب لباسهای تن او كثیف و بهم ریخته بود او قیافه ژولیدهای داشت. او حتی بهنگامی كه تنها بود و یا راه میرفت با خودش هم حرف میزد. البته او مظهر مقاومت علیه ایدئولوژی رجوی هم بود و البته رجوی هم میخواست به مخالفین خودش بگوید هر كسی كه بخواهد با انقلاب او مخالفت كند سرنوشتش چیزی بیشتر از این نخواهد بود.
ناصر مدتی را هم همراه ما در ارتش سوم بود. او با كسی كاری نداشت. او تنهای تنها بود او در قرارگاه ما هم در زیر آفتاب سوزان به كشاورزی مشغول بود. او در حین كشاورزی با خودش حرف میزد. لباسهای كثیف و وضعیت ظاهری نامناسب او دل هر كسی را به درد میآورد ولی كسی جرات همدردی با او را نداشت. او در سالن غذاخوری هم در گوشهای از میز مینشست و غذا میخورد او در هر لحظه و در هر حالی تنها بود.
بدین ترتیب از نظر تشكیلات ناصر كسی بود كه به رهبری فرقه پشت كرده و مرتكب خیانت و گناه بزرگی شده بود و باید او این شكلی و هر روز و ساعت و تا لحظه مرگش شكنجه و تحقیر میشد و نهایتا هم او در بدترین شكل ممكن و بدلیل ابتلا به سرطان و باز هم در تنهایی در كام مرگ فرو رفت.