دو خاطره از آیت‌الله آل‌اسحاق
روایتی از ارادت اهالی آذربایجان به امام خمینی/ اشتیاق درجه‌دار ترکیه‌ای برای دیدار با امام

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ مرحوم آیت‌الله علی آل‌اسحاق از از پیروان نهضت امام و روحانیون مبارز انقلابی در کتاب خاطرات خود روایت جالب و خواندنی را بدین گونه تشریح می‌کند: آشیخ محمد ابراهیمی پیرمردی است که در جلیل آباد آذربایجان شوروی زندگی می‌کند و پدرشان استاد مرحوم آیت‌الله لنکرانی پدر آیت‌الله آشیخ محمد فاضل النکرانی بود و یک بار او را تا مرز آورده و به او کمک کرد که از ایران فرار کند.

یک روز با هم دیگر به خدمت آیت‌الله لنکرانی رسیدیم، ایشان به خوبی آنها را می‌شناختند؛ نام روستای‌شان، ارکویل بود. یک روز که با آشیخ محمد نشسته بودیم، دو نفر آمدند که یکی از آنها دستش را به خاطر شکسته شدن بسته بود. همین که رسیدند آشیخ محمد گفت: «باز هم آمدید.» بعد رو کرد به آن فردی که دستش را بسته بود و گفت: «آخر چرا از توهین کردن به امام دست برنمی‌دارید. سپس رو به دیگری کرد و گفت: «من که به تو گفتم که این مسأله‌ی مهمی نیست. چرا او را کتک می‌زنی؟» بعد برای من توضیح داد که این فرد که دستش شکسته است، چند بار به امام جسارت کرده، به همین خاطر آن شخص دیگر او را آن قدر می‌زند تا جایی از بدنش بشکند وگرنه دست برنمی‌دارد. چند بار اینجا آمده و تعهد داده‌اند که نه این فرد توهین کند و نه دیگری کتک بزند، ولی فایده‌ای ندارد. الآن هم دوباره برای تعهد دادن آمده‌اند. 

بعد به من گفت: از این شخص بپرس علاقه‌اش به امام از کجا نشأت گرفته است. من هم به آن مرد گفتم: «بگو ببینم آیا امام را دیده‌ای؟» گفت: «نه، من در مسکو منزل یک پیرزن ارمنی را اجاره کرده بودم یک روز به خانه برگشتم دیدم آن پیرزن آن قدر گریه کرده که چشمانش پف کرده و اصلا نمی‌تواند حرف بزند. پرسیدم موضوع چیست؟ ولی پیرزن نتوانست جواب دهد. از همسایه‌هایی که می‌شناختم، پرسیدم. گفتند: نمی‌دانیم چرا از دیشب تا به حال، گریه می‌کند. بالاخره خودش توضیح داد که من دیشب مسیح را در تلویزیون دیدم. بعد از پیروزی انقلاب، امام را در تلویزیون روسیه نشان داده بودند و او امام را به مسیح تشبيه کرده بود.» و ادامه داد: «آن خانم با تلاش بسیار گذرنامه تهیه و برای دیدن امام به ایران رفت.» به همین دلیل آن مرد به امام علاقه‌مند شده بود و عکس و خاطرات امام را جمع آوری می‌کرد.


ماجرای جالب درجه‌دار ترکیه‌ای برای ملاقات با امام

آیت‌الله آل‌اسحاق می‌گوید: در نجف با طلبه‌های ترکیه کلاس داشتم. یکبار آشیخ احمد یکی از همان طلبه‌ها، شب به خانه ما آمد و گفت: «دو نفر از ترکیه به خانه ما آمده و گریه می‌کنند و می‌خواهند امام را ببینند.» گفتم: «شاید جاسوس باشند.» گفت: «نه یکی از آنها درجه‌دار است که امام در ترکیه در منزلشان بوده و دیگری خانمش است. آنها می‌گویند عطش زیادی برای دیدن امام داریم و از روزی که ایشان از ما جدا شده‌اند، شب و روز نداریم. هرطور بود بالاخره خودمان را به اینجا رساندیم.» من گفتم: «صبح به خدمت امام می‌رسم، شب که نمی‌شود.» گفت: «آنها تا صبح تحمل نمی‌کنند.» نگران بودم که مبادا دسیسه‌ای در کار باشد. 

حدودا ساعت 9 صبح به خدمت امام رسیدم و جریان را گفتم. فرمودند: «بیایند.» من به خانه آشیخ احمد رفته و همین که گفتم می‌توانند امام را ببینند، بسیار هیجان زده شدند، به طوری که آن آقا کفش‌هایش را در دستش گرفت و در کوچه پوشید، حتی می‌خواست پا برهنه بیاید. می‌گفت وقتی که به اتاق بالا رسیدیم خدا می‌داند که آنها مثل بچه‌ها، خود را روی زمین انداختند و به طور عجیبی گریه می‌کردند. امام به ترکی به آنها فرمودند: «بیور» یعنی بفرمایید. آن فرد پشت سر هم می‌گفت: «آقا در آنجا به شما جسارت شد، نتوانستیم خوب از شما پذیرایی کنیم.» امام فرمودند: «اشکالی ندارد.»