پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی_ دکتر مظفر شاهدی؛ محمدرضاشاه پهلوی، در 26 دیماه 1357، ناگزیر و بلکه از سر استیصال و درماندگی، برای همیشه از ایران خارج شد. فقط 26 روز پس از این فرار، انقلاب اسلامی مردم ایران، در 22 بهمن 1357 بر حیاتِ حکومت استبدادگرا، مردمستیز و قانونگریز پهلوی پایان داده، افق سیاسی، اجتماعی و فرهنگی جدیدی پیش روی جامعه ایرانی گشود.
طی 57 ساله منتهی بهپیروزی انقلاب اسلامی (1300- 1357)، شاهان سلسله پهلوی (رضاشاه و محمدرضاشاه) چنان بلایی بر سرِ قانون اساسی و روش مشروطه سیاستورزی و حکمرانی آورده بودند که دیگر از آرمانها و دستاوردهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی انقلاب مشروطه ایران نشان قابل ذکری باقی نمانده بود. در تمام آن دورهِ 57 ساله، نه رضاشاه و نه فرزند و جانشیناش محمدرضاشاه، که هر دو با حمایت و نظر مساعد دول خارجی راه بهحکومت و سلطنت گشوده بودند، کمترین شأنی برای «حق حاکمیت ملی» و نقش و جایگاهِ قانونی مردم ایران برای تعیین سرنوشت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی خود قائل نشدند؛ و بهتبع آن، مشروعیت و حتی مقبولیتِ سیاسی قابلِ ذکری هم در میان اکثریتِ تعیینکنندهِ جامعه ایرانی پیدا نکردند. رعب و وحشت، سرکوبگری، داغ و درفش و کاربرد بیحرفوحدیثِ زور عریان، اولین و آخرین «برهان قاطع» آن دو شاهِ پهلوی، در مواجههِ با مردم ایران محسوب میشد.
هیچ قرینهای وجود ندارد که نشان دهد، هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه (این دومی بهویژه پس از کودتای 28 مرداد 1332)، بیکاربردِ خشونت، دهشتآفرینی و سرکوبِ بیمحابای مخالفان و منتقدانِ روزافزونِشان، در میان جامعه ایرانی، قادر میشدند ولو بهمدتی کوتاه، بر آن شیوه استبدادگرایانه و مشروطهبراندازانهِ حکمرانی خود ادامه بدهند.
بنابراین در آن روزگارِ پرادبارِ دامنگیرِ قانون اساسی مشروطه و شیوه قانونی سیاستورزی و حکمرانی، «مردم ایران» در سیاستِ شاهان پهلوی جایی نداشتند. در چنین شرایطی سخن از امکان اصلاحپذیری و بازگشتِ حکومت بهشیوه قانونی سیاستورزی در چارچوب قانون اساسی (ادعایی که حتی تا همین الان هم برخی افراد و محافلِ سیاسی خیالپرداز بهآن دامن میزنند) در تصور هم نمیگنجید. بهویژه، طی دو دهه 1330- 1340، تلاشهای پیگیر جامعه ایرانی، برای بازگشت بهقانون اساسی و اصلاح شیوه قانونگریزانه و مردمستیزانهِ حکمرانی محمدرضاشاه پهلوی (که دیگر بهدرستی بقای حکومت خود را در اتکای بهحمایتِ کشورهای خارجی جستجو میکرد) با واکنش خشن و بلکه خونینِ حکومت پهلوی مواجهه شده بود.
در دهه 1350 هم شاه اساساً در مواجهه با مردم ایران، شأن و نسبتی خدایگان- بندگانی برای خود قائل شده بود. بنابراین چنان نبود که جامعه ایرانی، در اواسط دهه 1350، میانِ دو راهکارِ اصلاح حکومت و بازگشت بهقانون اساسی مشروطه، یا انقلاب و براندازی حکومت مخیر شده باشد و نهایتاً راه انقلاب و نه اصلاح حکومتِ وقت را برگزیده باشد. با این توضیح که مدعای مضحک و کاریکاتوریستی «ایجاد فضای باز سیاسی» (که در آن باز هم همان کارگزاران مورد وثوق حکومت در دولت و دیگر مدیریتهای ریزوکلان، جا بهجا میشدند)، علاوه بر اینکه بسیاربسیار دیرهنگام بود، گسترهِ عملی آن کمترین نسبتی با خواسته و مطالباتِ سیاسی ولو خوشبینترینِ منتقدانِ میانهرو و اصلاحطلبِ وقتِ حکومت محتضر پهلوی هم نداشت. تا جایی که حتی حامیانِ تعیینکننده خارجی شاه (آمریکا و انگلیس) هم در آن برهه احتمال اصلاحپذیری حکومت را بسیاربسیار دور از ذهن و ناشدنی ارزیابی میکردند که نیک آگاه بودند انقلاب اسلامی سراسرگسترش یابنده ملت ایران، دیگر فرصتی برای بازگشتِ احتمالی بهشیوه قانونی و مشروطه حکمرانی و سیاستورزی در حیات سیاسی و اجتماعی ایران باقی نگذاشته است؛ وضعیت بازگشتناپذیری که خود آن کشورها در تکوین، شکلگیری و گسترش آن شیوه نامیمون و تبهکارانه حکمرانی نقشی اساسی ایفا کرده بودند.
با چنین برآوردی هم بود که وقتی بهسمع و نظر محمدرضاشاه رسانده شد که در جریان کنفرانس یا نشست سران چهار کشور آمریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان غربی در جزیره گوادلوپ (در روزهای 14 تا 17 دی 1357)، از امکان تداوم حکمرانی او اظهار نومیدی شده و بلکه از لزوم خروج او از ایران سخن بهمیان آمده است، شاه را که از همان ابتدای سلطنت هم نسبتی به کلیت جامعه ایرانی نبود و سلطنت و قدرتش را هیچ مدیون مردم ایران نبود، گویی دستش آمد که باید بهسرعت چمدانهایش را ببندد و در اولین فرصت ممکن (و بیآنکه خواب کوروش را آشفته سازد) از کشوری که ادعا میکرد آن را بهآستانه دروازههای تمدن بزرگ غلطانده است بگریزد. اگرچه این درست است که اعلام مواضع سران کشورهای شرکتکننده در کنفرانس گوادلوپ شخص محمدرضاشاه پهلوی را که تا آن هنگام هم بقایش در رأس قدرت را هیچ مدیون حمایت مردم ایران نبود و فقط و فقط مستحضر بهحمایت و پشتیبانی هیأت حاکمه آمریکا و غرب بود، بیش از پیش بههم ریخت؛ اما همینجا هم این تذکر را بدهیم که برخلاف آنچه گاه و بیگاه ادعا میشود، انقلاب اسلامی مردم ایران کمترین تأثیری از گفتوگوها و اظهارنظرهایی که سران چهار کشور مذکور در کنفرانس گوادلوپ در دل دریای کارائیب، در موضوع انقلاب ایران و جایگاه شخص محمدرضاشاه در تحولات جاری و ساری ایران کرده بودند نپذیرفت.
در آستانه برگزاری کنفرانس گوادلوپ در روزهای 14- 17 دی 1357، همه آگاهان بهامورِ در آن روزگار، در داخل و بیرون از ایران، بهوضوح دریافته بودند که، رژیم محتضر پهلوی، محکوم بهسقوط و سرنگونی بوده است، چه سران کشورهای یادشده از او و رژیمش قطع امید میکردند یا نمیکردند! و چنان نبود که قطع حمایت آمریکا و غرب از شاه بهناگهان موجب سقوط حکومت او و پیروزی انقلاب مردم ایران بشود؛ کما اینکه تا همان برهه برگزاری کنفرانس گوادلوپ هم کشورهای حامی رژیم پهلوی هر آنچه توانسته بودند در حمایت از او انجام داده بودند، بدون آن که توانسته باشند وقفهای قابل اعتنا در فرایند انقلاب اسلامی ملت ایران ایجاد کنند. ضمن اینکه برخلاف اظهاراتی که سران آن کشورها در حاشیه کنفرانس گوادلوپ در موضوع تحولات انقلابی جاری و ساری در ایران کرده بودند، طی روزها و هفتههای آتی هم بهویژه آمریکا و انگلیس، کماکان و بی هیچ تزلزلی بهحمایتِ البته غیرمؤثر خود از رژیم در حال سقوط پهلوی ادامه دادند.
بنابراین، این ادعا که تصمیمسازی سران کشورهای شرکتکننده در کنفرانس گوادلوپ، ولو غیرمستقیم انقلاب مردم ایران را تأیید و بهتبع آن موجبات سقوط زودهنگام رژیم پهلوی را فراهم آورد، افسانهای بیش نیست. در آن برهه دیگر کاملاً آشکار شده بود که: انقلاب ایران پیروز خواهد شد و رژیم پهلوی سقوط خواهد کرد، چه کنفرانس گوادلوپ برگزار میشد و چه برگزار نمیشد!
اما در آن میان، سرنوشت محمدرضاشاه پهلوی در تبعید بهمراتب از وضعیتِ پدرش رضاشاه در سالهای تبعیدِ (1320- 1323) در جزیره موریس و آفریقای جنوبی هم مصیبتبارتر شد. از روزی که شاه در 26 دی 1357 تهران را ترک کرد، تا روزی که در 5 مرداد 1359 در قاهره پایتخت مصر بر اثر بیماری سرطان درگذشت، 18 ماه و 10 روز طول کشید. در این مدتِ نهچندان طولانی که اغلب هم گرفتار فرایند درمان بیماری علاجناپذیرش بود، بهویژه، بهدلیل آنکه حامیان دیرپای خارجیاش (آمریکا و انگلیس) دیگر او را موجودی بیمصرف و بلکه مزاحم ارزیابی کرده و اجازه اقامت بهوی ندادند مجبور شد 7 بار (بهطور متوسط هر 80 روز یک بار) در کشورها و سرزمینهای مختلف جا عوض کرده، در بهدری تحقیرآمیز و دردناک بسیاری را تجربه کند: او از تهران که پرواز کرد مستقیم بهمصر رفت؛ اما کمتر از یک هفته بعد و در 2 بهمن 1357 مجبور شد بهمراکش برود؛ کمتر از 70 روز بعد در 10 فروردین 1358 شاه ناگزیر بهباهاما رفت؛ و باز هم حدود 70 و یکی دو روز بعد در 20 خرداد 1358 باهاما را بهقصد مکزیک ترک کرد؛ با بحرانی شدن اوضاع بیماری سرطانِ بهسرعت پیشروندهاش آمریکایی ها با اما و اگرهای بسیار در 30 مهر 1358 اجازه دادند شاه در یک وضعیت اضطرار و بهعنوان درمان بیماری وارد آن کشور شود؛ و این پنجمین بار بود که شاه از هنگام ترک تهران در همان برهه کوتاه خروج از ایران ناگزیر کشور عوض میکرد (آنهم در شرایطی که میزبانان بهسرعت از این میهمان مزاحم و دردسرساز بهستوه آمده و دائم تلاش میکردند در اولین فرصت از شر او خلاص شوند!) آنچه بود شاه فقط حدود 54 روز اجازه یافت بهعنوان معالجه بیماریاش در آمریکا توقف کند و در ششمین مقصد در 24 آذر 1358 راهی پاناما شد.
شاه نهایتاً در 3 فروردین 1359 از حکومت مصر اجازه اقامت گرفته بهقاهره رفت. شاه کمی بیش از 4 ماه بعد در 5 مرداد 1359 درگذشت و در مسجد رفاعی قاهره بهخاک سپرده شد. و این پایان عمر دیکتاتوری بود که سالیانی طولانی مستبدانه بر مردم سرزمینش حکم رانده بود.