آيتالله سيدحسن طاهرى خرمآبادى در این باره می گوید: مرحوم شهيد بهشتى وقتى از آلمان برگشتند، يك سخنرانى در حسينيه ارشاد ايراد كردند كه در آن از وحدت بين شيعه و سنى حرف زدند كه باعث حمله مخالفان به ايشان شد...
سیری در خاطرات مدیر امنیت داخلی ساواک
بیشترین تجهیز و بهم پیوستگی گروههای مذهبی در سال 1356 پس از مرگ مصطفی خمینی در عراق در جریان برگزاری مجالس ختم و ترحیم او حاصل شد که ما ابتدا از آن جلوگیری کردیم، ولی شاه گفت: «اجتماعات باید آزاد باشد و از برگزاری ختم ممانعت نکنید!»، من چندین گزارش برای شاه فرستادم که ختم پسر خمینی، یک ختم معمولی نیست، آخوندی که در این مجالس به منبر میرود، به صحرای کربلا میزند و اعلیحضرت را صریحاً و تلویحاً با معاویه و یزید و ما را با شمر، برابر و مردم را تحریک میکند. این اجتماعات و تحریمها که به مدت 40 روز در سراسر کشور، برقرار شد، زمینههای بسیج و تشنج و اغتشاش را فراهم کرد و وقتی که شاه، احساس خطر کرد و دستور داد آن مقاله معروف علیه خمینی، منتشر شود. دیگر به سادگی امکانپذیر نبود که کنترل سابق برقرار شود و باید شدت عمل بیشتری نشان داده میشد که شاه آن اراده را دیگر نداشت وگرنه تا حتی 6 ماه قبل از انقلاب، امکان تسلط به اوضاع وجود داشت.
زندگی و خوراك ایشان در نجف «در سطح یك طلبه معمولی مقتصد و حتی پایینتر بود». حضرت امام در پانزده سال تبعید در نجف، هوای گرم آنجا را بدون هیچ وسیله خنككنندهای تحمل كردند، بارها به ایشان اصرار شد لااقل چند روزی را در كوفه سپری كنند. امام این درخواست را ردّ میكردند و یك بار در مقابل اصرارها فرمودند: «من چگونه به هوای مطبوع و ییلاقی كوفه پناه ببرم و در فكر آسایش و راحتی خودم باشم در حالی كه برادران و یاران مبارز و انقلابی من در مناطق گرم و بد آب و هوا مثل بندرعباس و زاهدان تبعید هستند و یا در زندانهای رژیم، سختترین شكنجهها را تحمل میكنند؟»
برگی از خاطرات آیتالله عبدالله محمدی
خرمشهر از همه جهات در محاصره قرار گرفت. عراقيها از طرف شرق هم با تعداد زيادي تانك حمله كردند و تا لب رودخانه رسيدند كه مقابل پادگان دژ بود. در اينجا پياده نظام حضور نداشت، بلكه فقط تانكها بودند كه تا نزديكي رودخانه آمدند. اگر ما در آنجا صد نفر نيرو داشتيم، عراقيها نميتوانستند كه روي رودخانه پل بزنند و از كارون عبور كنند. در حقيقت محاصره آبادان هم از همين نقطه شكل گرفت. به ما خبر دادند كه عراقيها از رودخانه عبور كردند و در ميداني كه مركز شير پاستوريزه بود، مستقر شدند. حضور آنها در اين نقطه در واقع به ضرر آبادان تمام ميشد و مقداري از نفس آبادان را ميگرفت. روز چهاردهم يا پانزدهم جنگ بود كه از نقطه شمال كه شلمچه باشد، وارد شهر شدند. از طريق پل نو و غسالخانه وارد فلكه راهآهن و سپس به خيابان سنتاب وارد شدند تا خودشان را به گمرك برسانند. در اين منطقه نيروهاي ما واقعاً فداكاري كردند. با آرپيجي، تعدادي از تانكهاي عراقيها را منهدم كردند و تعدادي از عراقيها هم كشته شدند، لذا ناچار شدند كه عقبنشيني كنند و به پل نو برگردند.
جزئیاتی از شهادت یار دیرین امام
یک دفعه دیدم که جوانی به سمت آقای اشرفی آمد. من چون پشتم بلندگو قرار داشت به اندازه 30 سانتی متر از ایشان جلوتر بودم بلند شدم و این جوان منافق را بغل و از آقای اشرفی جدا کردم این بمب در بغل من عمل کرد ولی آنها روی نارنجک شیاری قرار داده بودند که نارنجک رو به جلو عمل کرد. من و آن بنده شیطان پرت شدیم به عقب. شهید اشرفی اصفهانی هم بین آن فرد و دیوار قرار گرفته بودند که پشتشان با دیوار برخورد کرد و به حالت سجده روی زمین آمدند.
دو خاطره از آیتالله آلاسحاق
آیتالله آلاسحاق میگوید: «در نجف با طلبههای ترکیه کلاس داشتم. یکبار آشیخ احمد یکی از همان طلبهها، شب به خانه ما آمد و گفت: «دو نفر از ترکیه به خانه ما آمده و گریه میکنند و میخواهند امام را ببینند.» گفتم: «شاید جاسوس باشند.» گفت: «نه یکی از آنها درجهدار است که امام در ترکیه در منزلشان بوده و دیگری خانمش است. آنها میگویند عطش زیادی برای دیدن امام داریم و از روزی که ایشان از ما جدا شدهاند، شب و روز نداریم.»
برگی از خاطرات آیتالله مؤیدی قمی
آیتالله مؤیدی میگوید: «... در آن جا هم طلبهها را تحریک میکردم که شب در دعا شرکت کنند. یک نفر را هم برای روضهخوانی تعیین میکردیم که البته روضهخوان بعد از هر دعا دستگیر میشد. البته او را در حرم دستگیر نمیکردند؛ چون ممکن بود بازتاب داشته باشد، لذا او را زیرنظر میگرفتند تا از حرم خارج شود و دستگیرش کنند.»
انقلاب اسلامی در کرمانشاه
آیتالله اشرفی اصفهانی درباره ماجرای دستگیری خود به وسیله ساواک در مجله پیام انقلاب اظهار داشته :«با اوج گرفتن انقلاب و دعوت اینجانب و علمای محترم کرمانشاه مردم را به شرکت در تظاهرات و راهپیماییها در همان شبی که امام از عراق به پاریس هجرت کردند در نیمه شب ماموران ساواک مرا دستگیر و به زندان شهربانی کمیته تهران بردند و بعد از چند شب که من مریض شدم. از ترس اینکه یک وقت از بین نروم مرا آزاد کردند. البته علمای اینجا هم خیلی فعالیت کردند».
انتشار برای نخستین بار| برگی از خاطرات محمدحسن طریقتمنفرد
من در یك بیمارستان بزرگ 400 تختخوابی كار میكردم كه تمام كاركنان میآمدند در رستوران آنجا ناهار میخوردند و یك وجهی را میپرداختند. روز 22 بهمن 57 ما به رستوران آمدیم و گفتیم امروز هر كس آمد و در بیمارستان غذا خورد مهمان [امام] خمینی است. برای فرهنگ آنها این هم یك كار غیرعادی است و هم هزینه بسیار سنگینی دارد...
شهید هاشمی نژاد به روایت رهبر انقلاب؛
آیتالله خامنهای: «آخرین دیدار من با ایشان در یکی از این مناسبتها بود... ایشان آمدند تهران من بیمار بودم ایشان آمدند منزلی که من از بیمارستان به آنجا برده شده بودم، آمدند آنجا و من حال بسیار سختی داشتم و ایشان هم بسیار متاثر بود از وضع حال من بهرحال سخنرانی را کردند و یک شب را با ما بودند و بعد رفتند مشهد بعد از چند روزی که گذشت صحبت کاندیدایی من برای ریاست جمهوری شد ایشان تلفن کرد از مشهد و خیلی اظهار خوشحالی کرد...».