پیاده به طرف شهربانی حرکت کردم. تمام جمعیتی که در مسجد بودند، پشت سر من راه افتادند. جمعیت، اول صلوات، بعد شعار «لااله الا الله» و بعد «الله اکبر» میگفتند. تا اینکه آرام آرام شعار «درود بر خمینی» را شروع کردند.
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجتالاسلام والمسلمین سید محسن موسویفرد کاشانی در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره سفر تلبیغی خود به گند در سال 52 و مبارزات مردم با رژیم پهلوی میگوید: در سال 1352 ماه رمضان از شهرستان گنبد از آیتالله خزعلی دعوت کرده بودند که آنجا منبر برود. اما از آنجا که متأسفانه ایشان از طرف ساواک تحت تعقیب بود، نمیتوانست منبر برود. بنابراین از طرف ایشان، شهید هاشمینژاد و آیتالله امامی کاشانی با من تماس گرفتند و از من خواستند به جای ایشان به گنبد بروم. در گنبد ظهرها در مسجد جامع، پیرامون مسئله معاد بحث میکردیم. شبها هم در مراسم افطاری هیئتهای مختلف، جلسه پاسخ به سؤالات را تشکیل میدادیم.
آنجا امام جماعت محترمی تشریف داشتند که متأسفانه با نظرات من به ویژه نظرات انقلابی من، موافق نبود و میگفت: «شما منبرتان را بروید و کاری به آقای خمینی و مسائل سیاسی نداشته باشید.» در هر حال ما کار خودمان را میکردیم و ایشان بالاجبار ما را تحمل میکرد.
پیاده به طرف شهربانی حرکت کردم. تمام جمعیتی که در مسجد بودند، پشت سر من راه افتادند. جمعیت، اول صلوات، بعد شعار «لااله الا الله» و بعد «الله اکبر» میگفتند. تا اینکه آرام آرام شعار «درود بر خمینی» را شروع کردند.
یک روز وقتی از منبر پایین آمدم، دیدم عدهای پلیس جلوی در ورودی مسجد اجتماع کردهاند. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «رئیس شهربانی کارتان دارد. باید بیایید شهربانی». گفتم: «من شهربانی کاری ندارم» و بعد دنبال کار خودم رفتم. فردای آن روز خود رئیس شهربانی سراغ من آمد، و با من دست داد و در داخل دفتر مسجد با من صحبت کرد. گفت: «به ما دستور دادهاند که از شما تعهد بگیریم که در منبر، خلاف اسلام چیزی نگویید. میخواهیم یک تعهد صوری به ما بدهید». گفتم: «این چه حرفی است شما میزنید؟ منبر کجاست؟ مسجد کجاست؟ من کیستم؟» گفت: «اگر شما تشریف نمیآورید، من دفتر را خدمت شما میآورم، یک امضای صوری به ما بدهید».
گفتم: «نه شهربانی میآیم، نه چیزی امضا میکنم. هرکاری دلتان میخواهد بکنید». گفت: «آقا نان ما را میبرند». گفتم: «روزیرسان خداست. اینها روزیرسان نیستند». بدین ترتیب چند روزی دست از سر ما برداشتند. ما تا چهارم یا پنجم ماه رمضان به بحثمان ادامه دادیم. وقتی که روز چهارم یا پنجم از منبر پایین آمدم دیدم که پلیس منبر را محاصره کرده و رئیس شهربانی هم آمده است که من را به شهربانی ببرند.
به آنها گفتم: «ماشین شما وابسته به رژیم و نجس است، من سوار آن نمیشوم و پیاده میآیم». پیاده به طرف شهربانی حرکت کردم. تمام جمعیتی که در مسجد بودند، پشت سر من راه افتادند. جمعیت، اول صلوات، بعد شعار «لااله الا الله» و بعد «الله اکبر» میگفتند. تا اینکه آرام آرام شعار «درود بر خمینی» را شروع کردند.
رئیس شهربانی وقتی که اوضاع را این گونه دید جلو آمد و گفت: «آقا وضع شهر را به هم زدید. الان خود من هم در معرض خطر بازداشت قرار دارم. اگر میشود به مردم بگویید برگردند». گفتم: «من هم به آنها بگویم برگردند آنها وظیفه خود را انجام میدهند.» رئیس شهربانی از ترس مثل بید میلرزید. بنابراین رئیس شهربانی چاره را در این دید که کوتاه بیاید. گفت: «آقا لازم نیست به شهربانی بیایید. من خودم چیزی امضا میکنم، میفرستم. خواهش میکنم برگردید.»
در گنبد آقای معادیخواه که در آن شهر تبعید بودند و همچنین آقای محدثزاده طرف مشورت من بودند و پیرامون مواد تبلیغی و مطالب مورد نظر، شبها جلسات پاسخ به سؤالات گاهی تا بعد از نیمه شب ادامه پیدا میکرد و با حاج آقا محمد نوروزی هم حشر و نشر داشتیم.»