مرکز اسناد انقلاب اسلامی

کد خبر: ۲۸۸۱
ویژه‌نامه پیوند مستحکم| برشی از خاطرات حسن روحانی
حسن روحانی در باره شعار مردم در روز 15 خرداد می‌گوید: شعار اصلی آن روز «یا مرگ یا خمینی» بود. ظاهرا به ذهن مردم خطور کرده بود که همه جمعیت باید به سمت تهران حرکت کنند. در این حال به تدریج تمام صحن بزرگ مالامال از جمعیت شده بود و عده‌ای از مردم هم خود را با چوب یا شمشیر مجهز کرده بودند.
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۹ - ۱۳ خرداد ۱۳۹۷ - 2018June 03

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجت‌الاسلام حسن روحانی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره نحوه اطلاع طلاب از بازداشت امام خمینی در نیمه شب 15 خرداد می‌گوید: صبح روز 11 محرم با آقای ادیب و چند نفر از طلبه‌های مدرسه به منزل امام رفتیم. وضع مثل روزهای قبل عادی و مجلس روضه هم برقرار بود. چند هیئت سینه زنی وارد منزل امام شدند و پس از عزاداری جلسه هنگام ظهر خاتمه یافت.

شب دوازدهم محرم یعنی شب 15 خرداد ما در مدرسه خودمان (مدرسه آقای گلپایگانی) بودیم. بعد از نماز صبح، من مشغول خواندن قرآن بودم که یکی از طلبه‌ها در حیاط مدرسه فریاد بلندی زد و گفت: طلبه‌ها!

آنقدر صدا بلند بود که همه سراسیمه از حجره‌ها بیرون پریدند. بعد گفت: «آقای خمینی را دیشب دستگیر کردند.» چند نفر از طلبه‌ها هم که برای خرید نان به خیابان رفته بودند، آمدند و گفتند: مردم می‌گویند که سحرگاه امروز امام را دستگیر کرده‌اند.

من فورا با آقای ادیب و چند نفر دیگر از طلبه‌ها از مدرسه بیرون آمدیم و به سوی صحن حرکت کردیم. آقای ادیب یک چوب دستی داشت که آن را در آستین پالتوی خود جای داده بود. (لباس آقای ادیب نیز مثل لباس من در آن زمان پالتو و کلاه بود.)

وقتی به صحن حضرت معصومه(س) رسیدیم، آفتاب طلوع کرده بود. جمعیت حاضر در صحن، نگران، مضطرب و عصبانی بودند، اما جنب و جوشی به چشم نمی‌خورد، بنابراین به سمت منزل امام حرکت کردیم.

در خیابان ارم حاج آقا مصطفی و حجت الاسلام ورامینی را دیدیم که با جمعیت کثیری به سوی صحن می‌آیند، ما هم به آن‌ها ملحق و همه وارد صحن بزرگ حضرت معصومه(س) شدیم.

حاج آقا مصطفی، تحت الحنک انداخته بود که معنی آن اعلام عزا بود.

حاج آقا مصطفی و جمعیت آمدند و در ایوان روبه‌روی حرم، یعنی ایوان سمت شرقی نشستند. کم کم علما و بزرگان و مراجع نیز وارد صحن شدند. در سمت جنوب این ایوان، منبری گذاشته بودند و افرادی بالای منبر در حال ایستاده سخنرانی می‌کردند. بعد از دقایقی آقای مرعشی نجفی وارد شد و عده‌ای از علما نیز از بیوت مراجع دیگر آمدند، ولی تا زمانی که من در صحن بودم، آیت الله گلپایگانی و شریعتمداری به صحن نیامده بودند.

جمعیت فوق العاده عصبانی و هیجان زده بود. حاج آقا مصطفی از زمین بلند شد و در پله دوم منبر نشست. هر کس که می‌آمد و صحبت می‌کرد، داستان دستگیری امام را شرح می‌داد که چگونه سحرگاه به منزل امام ریختند و ایشان را بردند.

"یا مرگ یا خمینی"

شعار اصلی آن روز «یا مرگ یا خمینی» بود. ظاهرا به ذهن مردم خطور کرده بود که همه جمعیت باید به سمت تهران حرکت کنند. در این حال به تدریج تمام صحن بزرگ مالامال از جمعیت شده بود و عده‌ای از مردم هم خود را با چوب یا شمشیر مجهز کرده بودند.

حدود ساعت ۸ صبح، یک مرتبه از درب شمالی صحن، یعنی از طرف خیابان آستانه، تعداد زیادی از زنان قمی با شمشیر وارد صحن شدند. این زن‌ها که از پایین شهر قم آمده بودند، چادرها را به گردن خود بسته و شمشیر و عکس امام را در دست داشتند و فریاد می‌زدند. «یا مرگ یا خمینی». آنان با همین وضع و با هدایت عده‌ای از مردان حاضر در صحن، از میان جمعیت گذشتند و وارد ایوان آینه و حرم مطهر شدند.

ورود بانوان با آن وضع و حالت، جمعیت را به هم ریخت و همه را هیجان زده کرد. همه می‌خواستند از صحن خارج شوند و به خیابان‌ها بریزند. جمعیت فریاد می‌زدند: به ما اجازه بدهید تا بیرون برویم. در این هنگام حاج آقا مصطفی از بالای منبر اشاره کرد که بروید بیرون. با اشاره دست حاج آقا مصطفی، یک مرتبه مردم از سمت جنوبی صحن بزرگ با هیجان فراوان خارج شدند و به سمت پل آهنچی و در واقع به سمت خیابان تهران به حرکت درآمدند.

ما هم با جمعیت از صحن خارج و وارد خیابان موزه شدیم. شعار جمعیت همان شعار «یا مرگ یا خمینی» بود. کاملا به خاطر دارم وقتی از روی پل آهنچی می گذشتم با خدای خودم راز و نیاز می‌کردم و می‌گفتم: خدایا! خمینی ابراهیم زمان ماست که او را میان شعله‌ها قرار داده‌اند. تو آتش را برای او گلستان ساز.

من فکر می‌کردم آن روز حتما شهید می‌شوم، لذا از خداوند برای خودم مغفرت و آمرزش می‌خواستم.

واقعا ایمان، هیجان، احساسات، شور حسینی و عشق به امام، کاری کرده بود که هیچ کس سر از پا نمی‌شناخت. البته ماه محرم و ایام تاسوعا و عاشورا و سخنان امام در روز عاشورا نیز در بروز آن هیجان عمومی بسیار مؤثر بود. اوضاع آن زمان و فضای به وجود آمده باعث شده بود که حتی ذره‌ای از کشته شدن و مرگ، هراس نداشتیم و می‌گفتیم باید همه برویم تا امام را آزاد کنیم. گرچه مقصد این حرکت به درستی مشخص نبود، اما مردم می‌گفتند باید همه به سمت تهران برویم تا رژیم ناچار شود امام را آزاد کند.

ما فکر می‌کردیم باید تمام مردم از همه شهرهای کشور به سمت تهران حرکت کنند تا رژیم در برابر سیل انسان‌های عاشق و از جان گذشته، مجبور شود امام را به قم برگرداند. با این همه، مردم هیجان زده‌ای که وارد خیابان شده بودند، در حقیقت برنامه مشخصی نداشتند و رهبری نمی‌شدند. این کار، یک حرکت خودجوش و بدون برنامه بود.

تیراندازی سربازها به سوی مردم

در خیابان تهران، وقتی به چهارراه راه آهن رسیدیم که یک سمت آن به راه آهن و یک سمت آن به مسجد امام و میدان بارفروشی منتهی می شد، دیدیم کامیون‌های پر از سرباز با سرعت به سمت جمعیت می‌آیند. خیابان مالامال از جمعیت بود، کامیون‌ها ظاهرا از منظریه می‌آمدند و چراغ همه آن‌ها روشن بود و با سرعت و بوق ممتد به سمت حرم در حرکت بودند. مردم به ناچار راه را برای عبور کامیون‌ها باز می‌کردند، ولی از آن سو آن‌ها را سنگباران هم می‌کردند. به این ترتیب کامیون‌ها از چهارراه عبور کردند و به سوی رودخانه رفتند و در جلوی رودخانه متوقف شدند. سپس همه سربازها پیاده شدند و ريختند داخل رودخانه که معلوم بود این برنامه از قبل طراحی شده بود. در واقع آنان از رودخانه به عنوان سنگر استفاده کردند و با اسلحه گرم شروع به تیراندازی به سمت مردم کردند.

ما سر چهارراه ایستاده بودیم و به مردم می‌گفتیم: نترسید گلوله‌ها پلاستیکی‌اند. ما هم فکر می‌کردیم گلوله‌ها پلاستیکی هستند و تصور نمی‌کردیم با گلوله جنگی مردم را به رگبار ببندند.

چند ثانیه بعد، ناگهان دیدم جوان تقریبا بیست ساله‌ای که کنار من ایستاده بود و شعار می‌داد، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و نقش بر زمین شد. گلوله به پیشانی او اصابت کرده و سر او را متلاشی کرده بود. من تا رفتم به این جوان نگاه کنم، یک گلوله آمد و از کنار گوشم رد شد که فکر کردم به گردنم اصابت کرده است. با چند نفر دیگر، نعش این جوان را بلند کردیم و در کوچه‌ای که کنار چهارراه بود، گذاشتیم. بعد تیراندازی شدید شد و عده‌ای به علت اصابت گلوله روی زمین افتاده بودند و بقیه‌ مردم نیز به کوچه‌ها و خیابان‌های اطراف فرار می‌کردند.

من با گروهی به سمت مسجد امام رفتیم. می‌خواستیم از پل مسجد امام عبور کنیم و به سمت مسجد برویم، اما وقتی به پل رسیدیم، دیدیم مأموران شهربانی در حال تیراندازی به زن‌هایی هستند که با شمشیر در برابر آن‌ها قرار گرفته بودند.

ما یک گروه، سی نفره بودیم که از جلوی پل به سمت میدان تره بار و خیابان تهران دویدیم. در حین دویدن، یک لحظه به پشت سر خود نگاه کردم، دیدم دو نفر پاسبان اسلحه به دست، به سمت ما می‌دوند. من خود را به کوچه‌ای حدود صد متر پایین تر از میدان رساندم و دیدم کوچه بن بست است، ولی در انتهای کوچه درب خانه‌ای باز بود. رفتم داخل خانه و در را بستم. خانمی در حیاط خانه بود، گفت: نترس، کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم: کوچه منوچهری. گفت: بیا من از پشت بام شما را راهنمایی می‌کنم.

من از پشت بام خانه‌اش به پشت بام همسایه و از آن‌جا به کوچه‌ای رفتم که ادامه آن در نهایت به انتهای کوچه منوچهری می‌رسید. کوچه خلوت بود و در آن از سر و صدا خبری نبود. در بین راه از رهگذران سراغ کوچه منوچهری را گرفتم و با راهنمایی چند نفر بالاخره به کوچه منوچهری و مدرسه خودمان رسیدم.

وقتی وارد مدرسه شدم، دیدم از طلبه‌هایی که صبح با هم بیرون رفته بودیم، عده‌ای برگشته‌اند و نگران من بودند. کم کم به ظهر نزدیک می‌شدیم، در حالی که چند نفر طلبه‌ها از جمله آقای هبت‌الله طالقانی هنوز بازنگشته بودند.

بعدا فهمیدیم که ایشان در خیابان تهران شهید شده است و مأموران نیز اجساد شهدا را جمع‌آوری کرده و به تهران برده‌اند و در قبرستان مسگرآباد تهران دفن کرده‌اند.


ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ارسال نظر