پایگاه مرکز اسناد
انقلاب اسلامی؛ مرحوم
حسین شیخالاسلام را میتوان از جمله چهرههای شاخص در سیاست خارجه ایران در منطقه
دانست. این دیپلمات فقید که مدتی به عنوان سفیر ایران در سوریه فعالیت میکرد، در
تاسیس و نمو حزبالله نقش داشت و شاهد احیای مقاومت بود.
خاطرات او درباره حزبالله لبنان و محور مقاومت خواندنی است. آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گفتوگوی حسین شیخالاسلام است که در کتاب «تاریخ شفاهی سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، درج شده است.
*** تأسیس حزبالله لبنان
***
حسین شیخالاسلام درباره پیش زمینههای تاسیس حزبالله لبنان میگوید: اسرائیل جنوب لبنان را که یک کمربند امنیتی بود، در سال 1978 براساس شرایط زمین اشغال کرد که بعداً ارتش لبنان جنوبی و سعد حداد و آنتوان لحد را در آنجا ساخت تا موشکهای کاتیوشای فلسطینیها و جنبش امل، به داخل فلسطین اشغالی نرسد. کمربند امنیتی با این روش یک سال قبل از انقلاب اسلامی تشکیل شد.
اسرائیل در آن زمان در قالب پروسه توسعه مدنظرش یعنی از نیل تا فرات در سال 1982 تا بیروت پیش آمد. در سهراهی خلده که ورودی بیروت محسوب میشود آقای سیدعباس موسوی به عنوان رهبر حزبالله به همراه تعدادی از جوانان حزبالله در مخالفت با اشغالگری اسرائیل با سلاحهای سبک شروع به مقابله با متجاوزان کردند. این مبارزات نطفههای اولیه تشکیل حزبالله بود.
بعدها نیروهای حزبالله روش
خاص خود، یعنی انجام عملیات شهادتطلبانه به داخل پایگاه آمریکاییها را آغاز
کردند و 212 آمریکایی را به هلاکت رساندند. وقتی جنازههای سربازان آمریکایی به آمریکا منتقل شد، جنجال زیادی به راه افتاد. آمریکا، انگلیس، فرانسه و ایتالیا به
شهر بیروت نیرو وارد کرده بودند و این اقدام به معنای این بود که ما نه تنها بیروت
را اشغال و از نظر سیاسی پشتیبانی میکنیم، بلکه از نظر نظامی هم پای آن ایستادهایم.
اما بعد از آنکه جنازههای 212 آمریکایی به آمریکا منتقل شد، جنجال بسیار بزرگی در
بین مردم آمریکا به راه افتاد مبنی بر اینکه لبنان به شما چه ارتباطی دارد که در
آنجا نیرو بردهاید. این عملیات واقعاً شکست مفتضحانهای برای آمریکا محسوب میشد.
نهایتاً کاخ سفید مجبور شد همه نیروهای خود را از بیروت خارج کند.
حزبالله از ما جدا نیست، ما هم از حزبالله جدا نیستیم. ما یک خط، یک فکر و یک جبهه هستیم. به عبارت دیگر خط قرمز ما حزبالله است. مثل خودمان است، من حزبالله را هموطن خودم تعریف میکنم. حزباللهی هم مرا هموطن خودش تعریف میکند. تجاوز به او، تجاوز به ماست و بالعکس. این مسئله بسیار مهمی است که ما چنین دست بلندی را در کنار گوش اسرائیل داریم. اعتقاد بچههای حزبالله به ولایت فقیه بسیار از ما محکمتر است. آن حرکت سیدحسن نصرالله که دست آقا را در کنفرانس فلسطین بوسید، جنجال عجیبی به پا کرد.
***خاطرهای از سید عباس
موسوی***
مرحوم شیخالاسلام خاطرات شنیدنی زیادی درباره سیدعباس موسوی (از موسسان حزبالله لبنان) دارد. او میگوید: سیدعباس آدم عجیبی بود، اگر عشق و عرفان و دلدادگی و توان روحی او نبود، حزبالله پا نمیگرفت. او شجاع و اهل خطر بود. یک روز به همراه سیدعباس به روستای میدو رفتم. حزبالله از آنجا در مقابل ارتش رژیم صهیونیستی دفاع میکرد. وقتی وارد این روستا شدیم، من به خودم لرزیدم. اسرائیل تک تک خانهها را با توپخانه زده بود. آن وقت 20 جوان 12 تا 20 ساله از این روستا دفاع میکردند.
سید عباس برای آنها نان، غذا و کنسرو آورده بود و همزمان تیربار اسرائیل بالای سرِ ما بود. شب که برگشتیم، مقر حزبالله را در مسیر بیروت ـ دمشق زدند و کل ساختمان ویران شد. اسرائیل فکر میکرد سیدعباس موسوی به مقر آمده است. وقتی با سیدعباس به شهر صور و خانه او میرفتیم، آنجا هم احتمال خطر بود.
آقای مروی کاردار سفارت ما
در دمشق بود و همسر سید عباس موسوی دختر عمویش میشد. در مسیر که با سید عباس
موسوی میرفتم، از همسر سید عباس پرسیدم نمیترسید به جبهه روید و شهید شوید؟ خانم
گفت: «من از خدا خواستهام که اگر قرار باشد سید عباس شهید شود، با هم شهید شویم و
همین طور هم شد.» در روزی که ماشین سید عباس مورد اصابت موشک قرار گرفت، جالب
اینجاست که هم راننده و هم محافظ توانستند خودشان را نجات بدهند، ولی سید عباس و
زنش و پسرشان که معلول بود و اگر میماند برای بازماندهها دردسر میشد، شهید شدند...
***درباره شهید عماد مغنیه***
شیخالاسلام درباره شهید عماد مغنیه میگوید: عماد هم جزو تشکیلات حزبالله لبنان بود. البته در ابتدا من نمیدانستم که ایشان چه کسی است. حزبالله شاید بعد از آقای سید حسن هیچ کسی را به اندازه عماد پرتوان نداشت. او آدم خیلی عجیبی بود و در تمام مدت هیچ وقت ادعای این را نداشت که عضو شورای حزبالله باشد. حتی آخر خود سیدحسن و دیگران اصرار کردند که او باید عضو شورای حزبالله شود. دلیلش هم این بود که به فکر، کمک و درک عماد نیاز داشتند، چرا که او انسان فوقالعاده با استعدادی بود و کاملاً به زبان فارسی مسلط بود. وقتی عماد به ایران میآمد، هیچ کس متوجه نمیشد که ایشان ایرانی نیست و خودش به همه نقاط تهران رفتوآمد میکرد. در ایران مثل ماهی توی آب بود. او حتی سراغ تمام مراجع و عرفای ایران هم میرفت.
***میانجیگری بین جنش امل
و حزبالله***
شیخالاسلام میگوید: در آن مدت جنگهایی بین فلسطیان صورت گرفته بود و بعد از آن بین بچههای امل و فلسطیان که نهایتا با همکاری حزب الهیها منجر به پیروزی املیها شد رفع درگیری فلسطینیها و امل، سه ماه بیروت و دمشق بودم. پس از آن املیها اقتدار حزبالله برایشان قابل هضم نبود و تصمیم گرفتند تا حزبالله را خلع سلاح نمایند و بر آنها مسلط شوند. این بلاشک تلخترین حادثه عمر من است، چون من آنجا بودم. در جنگهای فلسطینیـفلسطینی و جنگهای املـفلسطینی و جنگهای امل و حزبالله میانجیگری میکردم. این کار تخصص من شده بود و به منطقه میرفتم و تلخترین کاری بود که من در آن شرکت داشتم؛ چون شیعه، شیعه را شهید میکرد و کاری هم از دست من برنمیآمد...
در درگیریهای امل ـ حزبالله، آقای سید حسین فضلالله همیشه با حزبالله بود. آقای شیخ شمسالدین که خدا رحمتش کند، بیشتر طرف امل بود، به خاطر اینکه او رئیس مجلس شیعی بود. مجلس شیعی را هم آقاموسی صدر تشکیل داده بود که آن موقع امل بود. البته هیچکدام از اینها حق و ناحق نمیکردند و هر کدام از طرفین که اشتباه میکردند، تذکر میدادند، ولی اینجوری شایع شده بود. خوشبختانه روحانیت شیعه در لبنان نشان داد که روحانیت رشید و فهیمی است و توانستند مسائل داخلی شیعی را بعد از اینکه حاد شد، جمع و جور کنند.
***درایت رهبری در جنگ خلیج
فارس***
شیخالاسلام در بخش دیگری از
خاطراتش با اشاره به جنگ خلیج فارس میگوید: وقتی صدام جنگ خلیجفارس را شروع کرد،
زلزلهای سیاسی در جهان رخ داد. اخوانالمسلمین در کشورهای مختلف عربی از ما
خواستند تا به نفع صدام علیه آمریکا وارد عمل شویم. آن موقع رهبران جنبشهای
اسلامی در چهار کشور اسلامی به تهران آمدند و خواستار دیدار با رهبری شدند که حضرت
آقا فقط عباس مدنی مسئول جبهه نجات الجزایر را پذیرفتند و سه نفر دیگر را به آقای
هاشمی رفسنجانی ارجاع دادند...
عباس مدنی در دیدار با مقام
معظم رهبری خواستار کمک به صدام جهت پیروزی اسلام شد. حضرت آقا پس از شنیدن سخنان
او گفتند که تو باید در کشور خود فعال شوی و کاری به صدام نداشته باش! او هم به
کشورش بازگشت و همان سال در انتخابات پیروز شد که کودتای نظامیان رخ داد...
اشخاص دیگر با آقای هاشمی دیدار کردند. همان شب همه میهمانان در ضیافت شام وزارت خارجه شرکت کردند و تنها کسی که موضعش عوض شد، همان عباس مدنی بود. اگر حضرت آقا نبودند چپها کشور را به یک اشتباه بزرگ وادار میکردند.
***ماجرای دبیرکلی سید حسن
نصرالله***
شیخالاسلام ماجرای دبیرکلی
سید حسن نصرالله را اینگونه روایت میکند: موقعی که سید عباس موسوی شهید شد و خبر
شهادتش به ایران رسید، از طرف آقا دستور آمد که هیئتی برود تا ببینند چه کار میشود
کرد. این هیئت به سرپرستی حضرت آقای جنتی رفت و من هم در خدمتشان بودم. همه
داشتیم فکر میکردیم که بعد از سیدعباس چه باید کرد؟ در پرواز به این نتیجه رسیدیم
که بهترین جایگزین برای ایشان آقاسیدحسن هستند. تقریباً برای هر موضوعی در لبنان،
اکثراً آقای جنتی نماینده رهبری میشدند. هم به خاطر اینکه ماها بهتر با همدیگر
کار میکردیم، هم با کار آشنا شده بود و هم روحیهاش، روحیه انقلابی و سختی است؛
بهویژه درگیریهای امل و حزبالله بسیار موضع سختی بود و ما نیاز داشتیم که یک
فقیه ما را هدایت کند، چون خون شیعه بود که ریخته میشد...
در این سفر هم حضرت آقا
ایشان را نماینده کردند. خلاصه به فرودگاه دمشق رسیدیم، ماشینها هم آماده بودند
که ما مستقیم برویم و به تشییع جنازه برسیم. در آنجا خدا رحمت کند، آقای شیخ شمسالدین
در تشییع جنازه یکطرف بود، آقای سید فضلالله یک طرف بودند. با آنها در همانجا
مشورت کردیم. جنازه اول در بیروت تشییع شد و بعد در جبشید یا بعلبک تشییع کردیم.
در منزل شیخ صبحی جلسهی شورا تشکیل شد...
سنّ شیخ صبحی از همه بیشتر بود و از طرفی ممکن بود خود ایشان مشکل بیافریند که مشکل هم آفرید که انشاءالله خدا هدایتش کند و عاقبت بهخیر شود. جلسه تشکیل شد و شورا به اتفاق آقای سید حسن نصرالله را انتخاب کرد. فردا قبل از اینکه سیدعباس را به خاک بسپاریم، در مراسم آقای سیدحسن نصرالله به عنوان دبیرکل حزبالله سخنرانی کرد و بسیار هم قوی سخنرانی کرد. مراسم بسیار خاصی بود و همه ما هم حالت دیگری داشتیم و خدا لطف کرد که این وقفه نیفتاد. این را هم من از حضرت امام درس گرفته بودم که وقتی مسئولی شهید میشد، قبل از اینکه او را به خاک بسپارند، جانشین او را تعیین کرده بود.
***دفاع حافظ اسد از مقاومت***
شیخالاسلام درباره دفاع و
حمایت حافظ اسد از مقاومت میگوید: آقای اسد در کنار انقلاب ایران ایستاد و وقتی آمریکاییها جنگ را به ایران تحمیل کردند و همه اعراب با صدام و آمریکاییها
این طرح را پیش بردند و تصمیم داشتند جنگ را تبدیل به جنگ کل اعراب با کل فارس
کنند، آقای اسد نگذاشت این کار صورت بگیرد و گفت این جنگ، جنگ من نیست، جنگ من با
اسرائیل است و وقتی ما میخواستیم از حزبالله پشتیبانی کنیم، به ما راه داد و
خودش عامل پشتیبانی ما و بعد پایگاه مقاومت شد...
وقتی اسرائیلیها به بیروت حمله کردند، مقاومت ناچار شد بیروت را ترک کند و خشونت شدیدی به کار بردند. شارون توسط قواةاللبنانیه، حزب کتائب و فالانژها تمام صبرا و شتیلا را قتلعام کرد و شارون شخصاً تیر خلاص را به سر آنها زد و همه فلسطینیهای مقاومت را هم شرط کردند که بروند و سوریه به آنها جا داد و اینها آمدند و در سوریه مستقر شدند. حافظ اسد یک سیاست خارجی شرافتمندانهای را عرضه کرد که به «مدرسه اسد» معروف شد که حتی حزب بعث سوریه نتوانست پای کار بیاید.
***مقاومت حافظ اسد در
برابر زیادهخواهیهای آمریکا***
به روایت شیخ الاسلام: من آن موقع در آنجا سفیر
بودم و یکدفعه نگاه کردم و
دیدم آقای فاروق الشرع، آقای کلینتون، خانم آلبرایت و باراک در واشینگتن دور یک
میز گرد نشستهاند. اهمیت جولان در دریاچهای به اسم طبریون است و گفته میشود که
50 درصد آب شرب فلسطین اشغالی را هم میدهد و این برای اسرائیل خیلی حیاتی است. من
رفتم پهلوی آقای فاروق الشرع و گفتم: «شما به دریاچه میرسید؟» گفت: «هم میرسیم
هم نمیرسیم!» گفتم: «این یعنی چه؟» گفت: «یعنی تا 9 متری آن میرویم، میتوانیم
در آن شنا و قایقسواری کنیم و ماهی بگیریم». گفتم: «در تعیین سرنوشت حقوقی آب
شریک هستید یا نه؟» گفت: «نه، شریک نیستیم». اهمیت جولان در دریاچه طبریون است.
آقای کلینتون میخواست کار
را تمام کند و میدید که اسد دارد مقاومت میکند و توانسته همه اینها را قانع کند
و آمدهاند و مذاکره کردهاند، خواست با اسد ملاقات کند. اسد تا آن موقع، سه بار
با رئیسجمهورهای آمریکا ملاقات کرده بود. دو بار در دمشق و یک بار در ژنو. هیچوقت
به آمریکا نرفته بود. باز هم قبول نمیکند به آمریکا برود و کلینتون هم چون یک بار
آمده بود دمشق، میگوید باید بیایی ژنو.
کلینتون میگوید: «صلح خیلی مهم است و تو از این آب بگذر». اسد میگوید: «چرا باید از این آب بگذریم؟ ما کنار دریاچه بودهایم. من خودم در سال 1967 در جولان افسر بودم، شنا کردم، قایقسواری کردم، ماهی آن را گرفتم خوردم، ما کنار دریاچه بودیم.» کلینتون میگوید: «میدانم که شما کنار دریاچه بودید، ولی این آب حیاتِ اسرائیل است و نمیتواند سرنوشت این آب را به دست کس دیگری بدهد. تو از این آب بگذر، من آبی را که تو در کل سوریه بتوانی استفاده کنی به تو میدهم.»
منظورش این بود که به ترکیه که آن موقع دست نظامیها بود، دستور بدهد که آب مصرفی کل سوریه را در اختیارش بگذارد. اسد میگوید: «قبول ندارم» و محکم میایستد و میگوید: «ما کنار دریاچه بودیم». او میگوید: «میدانم، ولی ما میخواهیم صلح بشود و اقتصاد سوریه هم ضعیف است و ما میآییم و اقتصاد سوریه را میسازیم.» آقای اسد پاسخ میدهد: «خاک یک کشور قابل خرید و فروش نیست.» کلینتون بیشتر اصرار میکند و حافظ اسد میگوید: «من پیر و خرفت هستم و از الان کر هم شدهام» و جلسه را با این جمله تمام میکند. این میگذرد و اسد به رحمت خدا میرود.
*** اولین نطق بشار اسد ***
در نطق قسم بشار که برای ما
مهم بود و ما هم دعوت شده بودیم که رئیسجمهور میخواهد در پارلمان قسم بخورد، این
قسمت که میگویم در نطق او نبود و از خودش اضافه کرد و همینجا بود که فهمیدیم میشود
به او تکیه کرد. گفت: «میگویند صلح مهم است، من هم میگویم مهم است. اگر صلح مهم
است چرا 9 متر از این طرف دریاچه را بدهیم، خب آنها 9 متر از آن طرف دریاچه را
بدهند.» این را که گفت و از خودش هم گفت، همه اعضای پارلمان بلند شدند و برایش کف
زدند. ما فهمیدیم که طرف سفت ایستاده است. با او کار کردیم، علیالخصوص در تواناییهای
دفاعی و موارد دیگر و شد اینکه شد.