«...راننده از آینه چشمش به چهرهی مرد معمم افتاد که لبخندزنان داشت همراه بقیهی افراد اتومبیل را هل میداد! یادش آمد، آیتالله سعیدی بود! شرمنده شد. زد روی ترمز و پیاده شد. با چهرهای شرمسار به سمت سعیدی رفت و گفت: «آقا من واقعا شرمندهام... شما اینجا؟! با این لباس! ماشین مرا هل میدهید...» سعیدی لبخندی زد و گفت: «این وظیفهی ماست! بنشين داخل اتومبیل و حرکت کن... سریعتر به خانه پرو، هوا سرد است!»