کد خبر: ۱۰۲۹۰
به مجرد دستگيرى عابدزاده، جمعيت بلاتكليف شد
روایتی از کوچ جمعی یاران «مهدیه» به کانون شریعتی

پس از بيرون آمدن عابدزاده از زندان، موضعگيرىهاى جديد وى چنان مغاير با فعاليت اعضا بود كه ادامه كار را براى آنان غيرممكن ساخت؛ درنتيجه بيشتر آنان براى هميشه به سمت كانون تمايل يافتند.
پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در سالهای پرتلاطم دهه ۳۰ شمسی، پویشهای فکری و دینی در ایران شکلی تازه به خود گرفت؛ نهادهایی چون مؤسسه مهديه، که در آغاز با انگیزه احیای دیانت مردمی و پیوند میان دین و زندگی اجتماعی پا گرفتند، بهتدریج در کانون جدالهای ایدئولوژیک و سیاسی زمانه قرار گرفتند. این مؤسسه که با همت عابدزاده و حلقهای از شاگردانش در مشهد شکل گرفته بود، نه فقط محل قرائت دعاهای مذهبی، بلکه بستری برای پرورش نسل تازهای از فعالان مذهبی ـ سیاسی بود که میان «عبادت» و «مقاومت» مرزی نمیدیدند. اما با دستگیری عابدزاده و سپس آزادی او، گسست عمیقی در صفوف یاران پیشین پدید آمد؛ چنانکه نهاد مهديه دیگر نه در قامت پناهگاه دینداران مبارز، که به عرصهای برای جدایی، تردید، و نهایتا انشعاب بدل شد.
روایت صریح و بیپرده حیدر رحیمپور از آن دوران، آینهای است از این دگرگونیهای درونی؛ از نگرانی نسبت به مصادره مهديه توسط حکومت، تا دلزدگی از چرخش فکری رهبر پیشین و نهایتا کوچ جمعی یاران به سوی «کانون» شریعتی. در ادامه این روایت را به نقل از«تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی»، تالیف پروین منصوری منتشرشده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی میخوانید:
پس از زندانى شدنِ عابدزاده، مؤسسه مهديه به همت شاگردانش، همچنان به فعاليت خود ادامه داد. كوشش حكومت در تصرف آن مؤسسه و چهارده ساختمان وابسته به آن، با ممانعت اعضا مواجه شد؛ اما اين فعاليتها به جايى نرسيد، زيرا پس از بيرون آمدن عابدزاده از زندان، موضعگيرىهاى جديد وى چنان مغاير با فعاليت اعضا بود كه ادامه كار را براى آنان غيرممكن ساخت؛ درنتيجه بيشتر آنان براى هميشه به سمت كانون تمايل يافتند. حيدر رحيمپور از شاگردان عابدزاده و فعالان اين انجمن، در اين باره چنين مىگويد:
« سال ۱۳۳۶، كانون و آقاى شريعتى و احمدزاده و دكتر (شريعتى) را گرفتند. هدف دولت، ارعاب بود. ما آن وقت در مهديه درس مىداديم و مىخوانديم. من و سررشتهدار از شخصيتهاى پخته و سياسى نهضت مقاومت ملى به حساب مىآمديم، كاملا محرم بوديم. با آقاى طالقانى و بازرگان تماس داشتيم. وقتى عابدزاده را گرفتند، سررشتهدار گفت اينها عابدزاده را گرفتند تا بعد مهديه را بگيرند. مهديه هم يک دعاى ندبه و يک دعاى كميل داشت، با ۱۰ و ۱۲ تا ساختمان، همه شهر را به صورت مقدسى توانسته بود حفظ كند. مهديه داشت به شكل حضرت سجادى كار مىكرد، اما كانون به شكل حركت زيد كار مىكرد. به مجرد دستگيرى عابدزاده، جمعيت بلاتكليف شده بود. يک جلسه محرمانه گرفتيم كه با دعاى كميل و ندبه چه كنيم؟ اگر دير بجنبيم، ساواک حتما يک نفر را مىفرستد براى دعاى كميل و ندبه و كمكم شاه را هم دعا مىكند و بعد مهديه را مىگيرد. سررشتهدار گفت خودت برو منبر، من هم رفتم دعاى كميل خواندم، خلاصه مجلس را گرم كردم، غنيان هم صبحها دعاى ندبه مىخواند. تا دو سه ماهى مهديه را گرمتر كرديم. حكومت مىخواست آنجا را بگيرد، فرهنگ گفت اين مؤسسه مال اوقاف است، پس ما بايد تحويل بگيريم. آقاى فخرالدين حجازى از طرف اوقاف آمد كه اينها را تحويل بگيرد. او گفت اگر به ما ندهيد چه و چه مىشود. سررشتهدار گفت مىخواهيد بگيريد يا ما بدهيم؟ گرفتنش كه آسان است، ولى دادنش بايد مورد قبول هيأتمديره باشد. اينجا سند دارد، مال مردم است، حساب و كتاب دارد. من هم كه مديرم، تنها یک راه مىماند. من را پاسبان بگيرد و شما هم جاى من بنشينيد.
پس از مدتى دوباره آمدند مهديه و گفتند مسئول مهديه كيست؟ اين بار ما قرار گذاشتيم كه هيچكس را مسئول معرفى نكنيم. ساواک به ما گفت بلندگو را جمع كنيد، مردم را اذيت مىكند. گفتيم از زندان صاحبش بيايد، جمع كند؛ ما كارهاى نيستيم يا خودتان بياييد جمع كنيد. ساواک هم نمىخواست خودش جمع كند. پس آمدند دنبال من و گفتند بلندگو را جمع كن. گفتم بايد كتبا بنويسيد كه آقاى فلانى تو مجبورى كه اين كار بكنى، چون فردا عابدزاده مىآيد و از من شكايت مىكند كه چرا بلندگو را جمع كردى؟ بعد هم شما مرا مىگيريد. ضابطى، مقام امنيتى ساواک، هم آمده بود. گفت چرا جمع نمىكنى؟ مىخواهى مخالفت كنى؟ گفتم من طلبه هستم، معلم قرآن هستم، به اين كارها هم كارى ندارم. گفت اگر مخالف بودى چى؟ گفتم اگر بودم، شما هر كارى خواستيد، بكنيد. گفت كه تو كار سياسى نكردى؟ گفتم اگر كردم، شما هر كارى خواستيد، بكنيد. گفت كه تو كار سياسى نكردى؟ گفتم من اصلا سياسى نيستم. يک مرتبه رفت يک اعلاميه را پيدا كرد كه پاى آن امضاى من و احمدزاده، ميراحمدى و فكر كنم آقا شريعتى و زنجانى براى نريمان بود (نريمان وزير دارايى مصدق بود، وقتى او فوت كرد، ما موافقت كرديم برايش تعزيه بگيريم). ضابطى گفت اين چيه؟ اين امضاى شما نيست؟ از آنجايى كه احمدزاده از زندان پيغام داده بود كه شما به تمام معنا، خودتان را از ما ببريد، چون وضع ما سخت است؛ عابدزاده هم كه در زندان است، ما مىگوييم كارى نكرده. بنابراين من گفتم چرا، چون كانونىها با ما انجمن قرآنىها، نقش ارباب و نوكرى را بازى مىكردند و هى ما فرش مىانداختيم و قند و چاى مىآورديم، آقايون مىآمدند، دم در مىايستادند. طورى كه نشان دهند مجلس مال آنهاست. (مىخواستم به ساواک بفهمانم كه مغزم صددرصد مغز كفائيه؛ در صورتى كه مجلس نريمان اصلا صاحب مجلس نداشت، مردم خيلى آمدند، ما شب، نامه پخش كرديم كه تعزيه مىگيريم، حتى يدالله سحابى، وزير فرهنگ مصدق هم آمد، همه شخصيتهاى مهمى بودند) بعد گفتم آقا، هميشه زحمات مجالس مال ماست و پُزش مال آنها. بالاخره گفتم بله من امضا كردم و رفتم دم در ايستادم. او به من گفت آقاجان دوروبر اينها نرو، اينها سياسىاند. گفتم خب الحمدالله، جزاشون را هم ديدند. من فهميدم كه آنجا ساواک يک صفر به من داد.


منبع: تاریخ شفاهی کانون نشر حقایق اسلامی، تالیف پروین منصوری، مرکز اسناد انقلاب اسلامی