مرکز اسناد انقلاب اسلامی

کد خبر: ۵۸۰۹
حجت‌الاسلام سید جواد بهشتی در گفتگو با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛
وقتی به قم آمدیم با آیت‌الله شیخ یحیی انصاری دارابی(شیرازی) به صورت اتفاقی مواجه شدیم. ایشان از علمایی بودند که وقتی حضرت‌آقا به قم آمدند با ایشان دیدار کردند. این دو عالم بزرگوار خیلی نسبت به یکدیگر ارادت داشتند. ما سه تا دانش‌آموز بودیم که برای مراسم تحویل سال نو به قم آمدیم. قرار بود که یک سفر چند ساعته‌ای به قم داشته باشیم. زیارت کردیم و به سمت صحن آمدیم. آیت‌الله انصاری دیدند که سه نفر پسر محصل دارند از زیارت بیرون می‌آیند. ایشان به سمت ما آمد. با روی گشاده از ما استقبال کرد و ما را به منزل خود برد و از ما پذیرایی کرد. ایشان مقداری با ما صحبت کرد و در صحبت‌هایشان اصلا به طلبه شدن اشاره نکرد. رفتار نیکوی ایشان باعث شد که دو نفر از ما سه نفر طلبه شویم. اگر کسی از من بپرسد که چطور طلبه شدی؟ پاسخ می‌دهم رفتار یک عالم مرا طلبه کرد. باز هم تأکید می‌کنم رفتار یک عالم نه گفتار یک عالم.
تاریخ انتشار: ۱۴:۳۷ - ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹ - 2020May 18

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی – محمد خضریان، علیرضا رضایی؛ پیشرفت نهضت اسلامی در کنار مبارزات سیاسی مرهون فعالیت‌های فرهنگی و تربیتی نسلی از روحانیون و طلابی بود که مقوله تبلیغ را فرصتی برای آموزش معارف اسلامی و گسترش فضای انقلابی می‌دانستند. به همین مناسبت و به بهانه ایام ماه مبارک رمضان پای خاطرات حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید جواد بهشتی که سال‌های سال مردم او را به عنوان استاد قرآن و اخلاق می‌شناسند نشستیم تا یادمانده‌های این روحانی فرهنگی را در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی را مرور کنیم.

بخش اول گفتگوی حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید جواد بهشتی با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی را در ادامه می‌خوانید.


بسم الله الرحمن الرحیم. ضمن تشکر از حضرتعالی بابت وقتی که در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید برای شروع بحث ابتدا یک معرفی اجمالی از شخصیت و سوابق‌ خودتان بفرمایید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: بسم‌الله الرحمن الرحیم. من سید جواد بهشتی فرزند سید هدایت اهل کاشان متولد اسفند ماه 1333 هستم. در یک خانواده مذهبی در کاشان متولد شدم و تا مقطع دیپلم در این شهر تحصیل کردم. سال 1352 به قم آمدم و در مدرسه حقانی ثبت‌نام کردم و دروس طلبگی را در آنجا آموختم. تقریبا کمتر از ده سال در قم درس خواندم. به دعوت حاج‌آقای قرائتی برای همکاری با ایشان به تهران آمدم و در آموزش و پرورش مشغول به کار شدم. به خاطر نوع کار حاج آقای قرائتی با صدا وسیما هم همکاری داشتم. در ابتدا در رادیو مشغول به فعالیت‌های قرآنی شدم و بعد از مدتی درتلویزیون هم شروع به کار کردم.


در رابطه با خانواده‌تان و تأثیری که در تربیت شما داشتند توضیح دهید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: پدرم کاسب بود و مغازه تعمیرات کفش و به اصطلاح کاشانی‌ها پینه‌دوزی داشت. زندگی ما از لحاظ مالی زیاد خوب نبود. پدرم به همراه چند نفر از کسبه کاشان «هیأت رضایی» را تأسیس نمودند. مکان این هیأت در یکی از امام‌زاده‌ها واقع در بازار کاشان بود. آن هیأت شب‌های جمعه هر هفته برقرار بود و ما هم به همراه پدرمان خانوادگی در آنجا حاضر می‌شدیم. پدرم در هیأت مسئول ریختن چای و اعلان صلوات بود. لحظه جان دادن پدرم من حاضر بودم. یک مرتبه پدرم به مادرم گفت: بلندشو خانه را جارو بزن که امام حسین(ع) تشریف می‌آورند. پدرم با اینکه توان حرکت کردن نداشت از بستر برخاست و به سمت کربلا نشست و گفت: السلام‌علیک یا اباعبدالله و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

از پدرم عشق به اهل بیت را آموختم. حدود 12 سال داشتم که این اتفاق برای من افتاد و پس از آن بار خانه به دوش برادر بزرگترم و مادرم افتاد. زندگی بسیار فقیرانه‌ای داشتم اهل خانواده گمان می‌کردند که من مهندس می‌شوم و برای‌شان درآمد کسب می‌کنم، اما ما طلبه شدیم و خرج‌شان را هم بیشتر کردیم. در دوران طلبگی بیمار شدم و برای مداوا باید به تهران می‌رفتم اما من پولی نداشتم طلاب چون از اوضاع زندگی و وضعیت بد مالی ما خبر داشتند هزینه درمان من را تأمین کردند. خیلی زندگی سختی داشتیم.

مسجد رفتن را از مادرم دارم، مخصوصا هنگام نماز صبح. حدود شش سال سن داشتم که مادرم در زمستان‌های سرد آن روز من را از خواب بیدار می‌کرد و برای اقامه نماز صبح به مسجد می‌برد. بعد از نماز صبح در مسجد دعای عهد و زیارت عاشورا را می‌خواندیم و به منزل برمی‌گشتیم. وقتی که از مسجد برمی‌گشتیم منقل کرسی را روشن می‌کردیم تا خانه گرم شود و بعد از آن سایر اهالی خانه را برای نماز صبح بیدار می‌کردیم. مادرم برای تأمین مایحتاج زندگی و سروسامان گرفتن بچه‌هایش قالیبافی می‌کرد و به سختی هزینه‌های زندگی را تأمین کرده بود.

فعالیت‌های قرآنی یک طلبه در دوران نهضت اسلامی/ روایتی از حمله مأموران ساواک به مدرسه حقانی/ طلبه‌ای که مراسم عقدش تبدیل به تظاهرات شد

*** روایت قیام 15 خرداد در کاشان ***

از چه زمانی با فضای سیاسی و انقلابی آشنا شدید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: برادر بزرگ‌ترم - که خداوند به ایشان سلامتی بدهد- انقلاب را به خانه ما آورد. ایشان که پدر شهید هم هست از انقلابیون کاشان بود. من حادثه 15 خرداد در کاشان را به یاد دارم. کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم و هنوز صدای گلوله‌های مأموران رژیم را به خاطر دارم که افرادی هم به شهادت رسیدند. در 15 خرداد هیئات مذهبی به بازار کاشان آمدند و به عزاداری پرداختند و این شعر را زمزمه می‌کردند:

قم گشته کربلا / فیضیه قتلگاه / هر روزش عاشورا / شد موسم یاری مولانا الخمینی

پس از آزادی امام خمینی در سال 1343 در مدرسه فیضیه جشنی برپا شد و مردم به استقبال امام خمینی آمدند. من هم به همراه برادرم به مدرسه فیضیه قم رفتیم. در آنجا پاکت‌های کوچکی به حضار هدیه می‌دادند که در آن پاکت‌ها چند شکلات به همراه عکس امام خمینی بود. آن عکس را من نگه داشتم و همیشه جزء خاطراتم هست.

*** فعالیت در مسجد میرنشانه کاشان ***

گام بعدی که از نقاط عطف زندگی من درکاشان بود حضور درمسجد میرنشانه بود. این مسجد پاتوق انقلابیون کاشان بود که بعدها بعضی از این افراد دستگیر و بعضی هم شهید شدند. آیت‌الله نجفی کاشانی هر شب در این مسجد تفسیر قرآن می‌گفت. این مرد بزرگ دو بار تفسیر کامل قرآن را در آن مسجد بیان نمود. یکبار 16 سال و بار دیگر 14 سال این تفاسیر طول کشید. من هفت سال از جوانی‌ام در آن مسجد گذشت. اکثرا درس تفسیر آیت‌الله نجفی را می‌نوشتم. علاوه بر تفسیر قرآن بعد از نماز بچه‌های انقلابی کاشان در گوشه‌ای از مسجد می‌نشستند و اخبار انقلابی را از حضرت امام و زندانیان انقلابی نقل می‌کردند. این قضایا مسجد میر نشانه مربوط به دهه 40 است.


کی و چگونه طلبه شدید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: وقتی به قم آمدیم با آیت‌الله شیخ یحیی انصاری دارابی(شیرازی) به صورت اتفاقی مواجه شدیم. ایشان از علمایی بودند که وقتی حضرت‌آقا به قم آمدند با ایشان دیدار کردند. این دو عالم بزرگوار خیلی نسبت به یکدیگر ارادت داشتند. ما سه تا دانش‌آموز بودیم که برای مراسم تحویل سال نو به قم آمدیم. قرار بود که یک سفر چند ساعته‌ای به قم داشته باشیم. زیارت کردیم و به سمت صحن آمدیم. آیت‌الله انصاری دیدند که سه نفر پسر محصل دارند از زیارت بیرون می‌آیند. ایشان به سمت ما آمد. با روی گشاده از ما استقبال کرد و ما را به منزل خود برد و از ما پذیرایی کرد. ایشان مقداری با ما صحبت کرد و در صحبت‌هایشان اصلا به طلبه شدن اشاره نکرد. رفتار نیکوی ایشان باعث شد که دو نفر از ما سه نفر طلبه شویم. اگر کسی از من بپرسد که چطور طلبه شدی؟ پاسخ می‌دهم رفتار یک عالم مرا طلبه کرد. باز هم تأکید می‌کنم رفتار یک عالم نه گفتار یک عالم.

*** ثبت‌نام در مدرسه حقانی ***

آن دوست دیگر ما که طلبه شد شهید محسن حاج‌جعفری بود که الآن در بهشت زندگی می‌کنند. ما دو نفر به قم آمدیم و گفتیم که برای شروع طلبگی از کجا شروع کنیم؟ رفتیم مدرسه حقانی ثبت‌نام کردیم. تعداد زیادی از مسئولین جمهوری اسلامی در اوایل انقلاب یا استاد آن مدرسه و یا طلبه آنجا بودند. شهیدان قدوسی و حضرات آیات جنتی، مشکینی و مصباح یزدی از اساتید و هیأت امنای آن مدرسه بودند. آن زمان کمتر کسی بود که با دیپلم بیاید اکثرا بعد از خواندن ششم ابتدایی وارد حوزه می‌شدند. ما هم در سال 52 در مصاحبه مدرسه حقانی شرکت کردیم و نهایتا قبول شدیم. سال اول را در تابستان خواندم و از آغاز سال تحصیلی از سال دوم شروع کردم.

مدرسه حقانی مدرسه بسیار متفاوتی بود. یادم هست که چندین بار ساواک به مدرسه حمله کرد و شیشه‌های مدرسه را شکستند و داخل حجره‌ها می‌شدند و به دنبال کتاب‌های ویژه و جزوات انقلابی بودند. گاهی اوقات ساواکی‌ها چندین ساعت در مدرسه حضور داشتند و مدرسه را تفتیش می‌کردند. طلبه‌ها درب مدرسه را باز نمی‌کردند و آن‌ها شیشه‌های مدرسه را می‌شکستند و یا با نردبان وارد مدرسه می‌شدند. یک روز ساواک دنبال آقای علی جنتی آمده بود که بچه‌ها او را فراری دادند و بعد از آن راهی لبنان و سوریه شد. علی جنتی شبی که ساواک به مدرسه حقانی حمله کرد در مدرسه حضور داشت بچه‌ها شرایط را فراهم کردند تا ساواک نتواند او را شناسایی کند و او را فراری دادند. مدرسه حقانی از لحاظ انقلابی‌گری در بین حوزه‌های علمیه ممتاز بود.

*** تشییع پیکر شهید غفاری در قم ***

سال 54 وقتی پیکر آیت‌الله شهید غفاری را به قم منتقل کردند؛ پیکر این شهید بزرگوار را به قبرستانی در نزدیکی مدرسه حقانی به نام قبرستان ابوحسین آوردند. بدن شهید را به غسالخانه بردند و طلبه‌های مدرسه به نوبت می‌رفتند پیکر مجروح شهید غفاری را می‌دیدند. این کار بدین منظور صورت گرفت که در فردای تاریخ طلاب وقتی خواستند جنایات رژیم پهلوی و جسارت به بدن این شهید را شرح دهند با چشمان خودشان دیده باشند و وقتی در این مورد از آن‌ها سؤال شد بگویند که ما با چشمان خودمان دیدیم. قسمتی از ران شهید غفاری را با اره بریده بودند. بعد از غسل، پیکر ایشان را تا حرم حضرت معصومه(س) تشییع کردند.

ابتدا به دلیل خفقان رژیم جمعیتی کمی حدود 50 نفر در تشییع حضور داشتند. با اینکه مردم شهید غفاری را می‌شناختند اما از ترس مأموران ابتدا در تشییع حضور نداشتند. رفته رفته جمعیت زیاد شد و از حرم به سمت وادی‌السلام خاکفرج حرکت کردیم. نیروهای امنیتی به سمت جمعیت حمله‌ور شدند و عده‌ای را دستگیر کردند. بعضی از افراد حدود دو الی سه سال هم در زندان بودند، از جمله یکی از دوستان ما بنام آقای سلگی دستگیر شدند. بیشتر بازداشتی‌ها از مدرسه حقانی بودند. خود شهید قدوسی که از مسئولین ارشد مدرسه بود چند سالی تحت نظر ساواک قرار داشت.


به عنوان یک طلبه چه فعالیت‌های دیگری در قم داشتید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: روند انقلاب بعد از قیام 19 دی شهر قم سرعت گرفت. که اولین شهید هم یکی از دوستان ما طلبه‌ای از شاهین‌شهر اصفهان بود. بعد از شهادت شهدای 19 دی قم مجالس مختلف کوچکی در سطح شهر به منظور بزرگداشت شهدا و اعتراض به این جنایت برگزار شد. این مراسم‌ها ادامه داشت تا اینکه در مسجد اعظم یک مراسم بزرگداشت برای شهدا برگزار شد که کار به کشتار کشیده شد. بعد از 19 دی قم، چهلم‌های تبریز و یزد و... برگزار شد. هر چه به انقلاب نزدیک‌تر می‌شدیم تظاهرات قمی‌ها با سایر شهرها تفاوت پیدا می‌کرد.

تظاهرات در قم معمولا شب‌ها برپا می‌شد و تا حدود ساعت 2 نیمه شب طول می‌کشید. کماندوها به همراه ماشین‌های نظامی در خیابان‌ها قرار گرفته بودند. مردم قم هم در کوچه و پس کوچه‌های شهر قم تظاهرات می‌کردند و شعار می‌دادند. ماشین‌های نظامی و کماندوها نمی‌توانستند در کوچه پس کوچه‌ها به مردم حمله کنند. شب‌ها حدود سه الی چهار ساعت بدین شکل در سطح شهر قم تظاهرات می‌کردیم‌. هر شب در یک بخش از شهر شعار می‌دادیم. شعارهایی را که شهید بی‌طرفان ساخته بود را تکرار می‌کردیم. در آخر هر مصرع از شعرها جواب مرگ بر شاه می‌دادیم. این تظاهرات تا پیروزی انقلاب ادامه داشت و در این مسیر چند تن از دوستان طلبه‌ام شهید شدند.

فعالیت‌های قرآنی یک طلبه در دوران نهضت اسلامی/ روایتی از حمله مأموران ساواک به مدرسه حقانی/ طلبه‌ای که مراسم عقدش تبدیل به تظاهرات شد

*** آشنایی با خانواده شهید منتظرالقائم ***

قبل از انقلاب در مدرسه حقانی ما یک رفیقی داشتیم به نام مهدی منتظرالقائم. ایشان برادر شهید محمد منتظرالقائم بود. محمد منتظرالقائم و برادر دیگرش حسن در تهران مستقر بودند به واسطه رفاقت با این عزیزان در دوران طلبگی رفت‌وآمد ما به تهران زیاد شد. محمد تکنسین یکی از نیروگاه‌های برق تهران بود. محمد جوان و به شدت انقلابی بود که به همراه برادرش حسن چندین بار توسط ساواک دستگیر شدند. محمد منتظرالقائم را در زندان با عنوان «زندانی صائم» می‌شناختند یعنی کسی که به طور پیوسته روزه هست. گاهی اوقات هم محمد و حسن به حجره ما در قم می‌آمدند. حسن منتظرالقائم شخصیت فرهیخته ادبی بود که بعد از انقلاب مجله کیهان فرهنگی را تأسیس کرد. اصالت این خانواده یزدی بودند و چند باری هم در یزد مهمان خانواده این عزیزان بودم.


شما به عنوان یک شخصیت فرهنگی شناخته شده هستید. حتما اولین تجربه‌های تبلیغی شما هم شنیدنی است. یک مقدار در این رابطه توضیح بدهید.

حجت‌الاسلام بهشتی: در دوران طلبگی دو نفر استاد داشتیم به نام احمدی یزدی که یکی از این بزرگواران در تصادف درگذشت. یک روز آقای احمدی یزدی به ما گفت تابستان چه کار می‌کنید. گفتم برنامه خاصی ندارم. ایشان گفت روستایی در نزدیکی ما قرار دارد که آب و هوای خنکی هم دارد اگر کاری نداری بیا آنجا هم درس بخوان و هم از جوانی‌ا‌ت استفاده کن. من بعد از پیشنهاد استادم رفتم کاشان با خانواده مطرح کردم و عازم یزد شدم. وارد روستای طزرجان شدم. این روستا دو حوزه علمیه داشت. زمستان‌ها حوزه‌های آنجا خلوت بود ولیکن در تابستان‌ها جمعیت زیادی حاضر بودند. روستا ییلاق یزدی‌ها بود هم تجار به آنجا می‌آمدند و هم طلاب در آنجا اقامت داشتند.

*** اولین تجربه قرآنی در روستاهای یزد ***

قبل از سفر به یزد در دوره آموزش روش‌های نوین روخوانی قرآن در قم شرکت کرده بودم. به آقای احمدی یزدی اطلاع دادم که من چینین دوره‌ای را دیده‌ام و اگر صلاح بدانید در اینجا این دوره آموزشی را برگزار کنیم. آقای احمدی یزدی هم با ساکنین روستا در میان گذاشت و نهایتا من کلاس آموزش روخوانی قرآن را با چهل تا کودک 5 تا 6 سال شروع کردم. این بچه‌ها خواندن و نوشتن هم بلد نبودند. ابتدا الفبا را به آن‌ها یاد دادیم و بعد از آن از طریق شعر و داستان روخوانی قرآن را به آن‌ها آموختم.

آن سال نیمه شعبان در تابستان افتاده بود. جشن بزرگی با حضور جمعیتی حدود 500 نفر در مسجد روستا برگزار شد. علما نیز در مجلس حضور داشتند. تمامی بچه‌های کلاس روخوانی را آوردم بالای مجلس و گفتم این بچه‌ها حاصل جوانی من هستند. هر جای قرآن را که خواستید بگویید بچه‌ها بخوانند. بچه‌هایی که مدرسه هم نرفته بودند به راحتی روخوانی قرآن را انجام می‌دادند. مردم از قرائت بچه‌ها به وجد آمدند. شیرین‌ترین تبلیع من بود هم درس خواندم و هم درس دادم. سه تا تابستان دیگر هم به آنجا رفتم. در آن روستا روحانیون انقلابی منبر می‌رفتند و به فساد دستگاه پهلوی اعتراض می‌کردند.

*** ارادت آیت‌الله صدوقی به پدر شهید منتظرالقائم ***

در مقاطعی که در روستای طزرجان ساکن بودم به یزد منزل آقای منتظرالقائم هم رفت‌وآمد داشتم. خیلی خانواده با محبتی بودند. پدر شهید منتظرالقائم کارگر یک کارخانه‌ای در یزد بود ایشان انقدر مرد شریفی بود که آیت‌الله شهید صدوقی اعلام کرده بود در زمانیکه من در مسجد «حظیره» حضور ندارم آقای منتظرالقائم به جای من امام جماعت باشند. روحانیون هم به ایشان اقتدا می‌کردند.


ساواک به فعالیت‌های شما و سایر انقلابیون در یزد حساس نشده بود؟

حجت‌الاسلام بهشتی: مرحوم آیت‌الله فاضل لنکرانی از شاگردان امام راحل به یزد تبعید شده بودند. یک روز با طلبه‌ها تصمیم گرفتیم تا به دیدار ایشان برویم. دیدار تبعیدی‌ها یک حرکت انقلابی بود. به هرسختی بود به دیدار عزیزان تبعید شده می‌رفتیم. اعتقاد داشتیم که تردد باعث ترویج انقلابی‌گری می‌شود، مضاف بر این از حضرات آیات نیز پند و نصیحتی فرا می‌گرفتیم. در دیدارهای خود سعی می‌کردیم طبقات عامه مردم خصوصا بازاری‌ها را همراه خود ببریم. علاوه بر تبعیدی‌ها، ساواک روی شهید آیت‌الله صدوقی تمرکز زیادی داشت.

یکی از دو حوزه علمیه‌ روستای طزرجان متعلق به آیت‌الله صدوقی بود. روحانیون انقلابی همچون آقای مناقب داماد شهید صدوقی و حجت‌الاسلام‌والمسلمین راشد یزدی هر ساله در روستای طزرجان سکونت و سخنرانی داشتند. بدین خاطر ساواک فعالیت‌ها و مراسمات روستای طزرجان را رصد می‌کرد. هرچه به انقلاب نزدیک‌تر می‌شدیم نقشه‌های ساواک برملا می‌شد و جنایتش در یزد علنی‌تر می‌گشت. تا جایی که درگیری‌ها بین ساواک و آیت‌الله صدوقی منجر به حمله ساواک به مسجد حظیره و مجروح کردن نمازگزارن شد.


سابقه زندانی شدن هم دارید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: خیر. تا دو قدمی بازداشت شدن هم رسیدم ولی این اتفاق نیافتاد. لحظه تحویل سال 57 بود. در آن زمان رسم بود که لحظه تحویل سال چراغ‌های حرم‌ها را خاموش می‌کردند. بچه‌های انقلابی قم تصمیم گرفتند که آن سال به قم بروند و در حرم اعلامیه امام را پخش کنند من هم همراه بچه‌ها به قم رفتم. بعد از اینکه مأموریت را انجام دادیم خواستیم که از حرم بیرون بیائیم دیدیم حرم از مأموران محاصره کردند. افراد مسن و زن‌ها را می‌گذاشتند بیرون بروند ولی جوان‌ها را معمولا بازداشت می‌کردند. من را هم بازداشت کردند. به من گفتند که دهانت را باز کن. بعدها فهمیدم که از طریق زبان می‌فهمند چه کسی شعار می‌دهد. کسی که شعار می‌داد زبانش سفید می‌شد. بعد از اینکه زبانم را نگاه کردند گفتند اینجا چه کار داری. خودم را زدم به مظلومیت گفتم مادرم مریض هست آوردمش برای زیارت خلاصه ما را آزاد کردند بعد از آزادی به سمت دیگری دویدم تا از رفقای دیگرم مطلع شوم. به محض اینکه من شروع به دویدن کردم مجددا بازداشتم کردند ولی نهایتا ترحم کردند و من را آزاد کردند.


فعالیت‌های تبلیغی‌تان در آستانه پیروزی انقلاب هم ادامه داشت؟

حجت‌الاسلام بهشتی: سال 57 هفده نفر از طلاب مدرسه حقانی تصمیم گرفتیم به تبلیغ برویم. سیستان و بلوچستان را برای تبلیغ انتخاب کردیم. 17 نفر با اتوبوس از قم به سمت سیستان راه افتادیم. اتوبوس‌ها تا کرمان بیشتر نمی‌رفت. کرمان پیاده شدیم. اتوبوسی نبود که 17 تا جای خالی داشته باشد بچه‌ها به دو گروه تقسیم شدند و سوار دو اتوبوس شدیم و به سمت زاهدان حرکت کردیم. قرار گذاشتیم که در گاراژ زاهدان بهم بپیوندیم. ما رسیدیم ولی آن گروه نرسیدند. مطلع شدیم که بچه‌ها در اتوبوس حرف‌های انقلابی زده بودند و یک نفر ساواکی هم در اتوبوس حضور داشته و آن‌ها را لو داده و بدین ترتیب آن گروه از رفقای ما را دستگیر کردند.

گروه ما که حدود 7 نفر بودیم به خانه علمای زاهدان رفتیم و ماجرا را برای‌شان توضیح دادیم. علمای شهر هم اعلام کردند تا بازارهای زاهدان به رسم اعتراض بسته شود. خبر اعتراض مردم و دستگیری طلاب پخش شد. نهایتا با وساطت علما و اعتراضات مردمی سایر دوستان ما را آزاد کردند اما به صورتی که تحت نظر بودند. در ابتدای ورود به سیستان جلسه‌ای را با علمای شهر برگزار کردیم. و بعد از جلسه در مسجد خوابیدیم. یادم می‌آید به ما گفتند که احتمال حمله به مسجد وجود دارد به همین خاطر دو ساعت به دو ساعت پست می‌دادیم. که ساعت 2 شب به من افتاده بود.

***شجاعت مردم روستای «چاهداشی» نهبندان ***

یکی از علمای شهر زاهدان تصمیم گرفت تا طلاب را برای تبلیغ در گروه‌های مجزا به نقاط مختلف استان بفرستد. یکی از این‌ها شهید بنی‌جمالی بود. گروه‌بندی‌ها انجام شد. قرار شد من به همراه چند تن از دیگر دوستانم عازم نهبندان شویم. پشت یک وانت سوار شدیم. گرد وخاک شدید در حال وزیدن بود من هم برای اولین بار عمامه گذاشته بودم و عمامه بستن را هم بلد نبودم یکی از دوستانم عمامه را برای من بسته بود. وقتی پیاده شدم دیدم عمامه‌ام در اثر وزش گرد و خاک سفید شده است.

وقتی رسیدیم به نهبندان فکر کنم شب اول محرم بود. به یک مسجد بزرگ در شهر نهبندان رفتیم. همان‌جا شخصی گفت یک نفر از شما منبر برود. بلافاصله شهید بنی‌جمالی گفت بهشتی از همه بهتر منبر ‌می‌رود سید هم هست. لذا ما این منبر را رفتیم. بنی‌جمالی بعد از منبر گفت خوب من یک منبر یاد گرفتم.

بعد از آن شب من به یک روستایی بنام «چاهداشی» اعزام شدم. از نهبندان تا روستا با موتورهای مخصوص کویر رفتیم چند ساعتی طول کشید تا به مقصد برسیم. یک خانه را برای من در نظر گرفتند و گفتند این ده روز شما اینجا مستقر باشید. اتاقی که برای من در نظر گرفته شده بود بسیار تاریک بود. مشغول استراحت بودم که به یکباره دیدم بچه‌ صاحبخانه روی عمامه ما راه رفت و عمامه را خراب کرد. من هم عمامه بستن را بلد نبودم. نهایتا یک جوری عمامه را بستم و برای سخنرانی رفتم. صحبت‌های انقلابی زیادی در منبر مطرح کردم تا اینکه از ژاندارمری آمدند و من را دستگیر کردند.

از قبل در مدرسه حقانی به ما یک جزوه‌ای را داده بودند و به ما گفته بودند که این نکات را در مواقع بازداشت رعایت کنید. یکی از این نکات این بود که در مواقع بازجویی به سؤالات جواب منفی دهید اگر جواب مثبت می‌دادیم امکان بازجویی‌های بعدی را فراهم می‌کرد و در بازجویی‌های بعدی فراموش می‌شد که چه جوابی داده‌ایم. به عنوان مثال اگر می‌پرسیدند چند تا خواهر و برادر دارید؟ در پاسخ باید می‌گفتیم خواهر و برادری ندارم. اگر عدد می‌گفتی امکان داشت در بازجویی بعدی فراموش کنیم که چه جوابی دادیم. بدین خاطر هر سؤالی که از من می‌پرسیدند من می‌گفتم ندارم و جواب منفی می‌دادم. ژاندارم بعد از شنیدن پاسخ‌های من خنده‌اش گرفت و گفت یعنی تو در این دنیا هیچ کسی را نداری؟

بعد پرسید که چه کسی تو را فرستاده اینجا؟ گفتم آیت‌الله شریعتمداری. ایشان رابطه‌اش با دربار خوب بود و از لحاظ مشی سیاسی در نقطه مقابل مدرسه حقانی قرار داشت. ما خودمان را به ایشان بستیم که آزاد شویم. بعد گفت نوشته‌ آقای شریعتمداری را نشان بدهید؟ من هم گفتم در قم اصلا نوشته‌ای در کار نیست استاد می‌آید سر کلاس چهار صد نفر را سوا می‌کند و می‌گوید به تبلیغ بروید.

خلاصه یک التزامی از ما گرفتند که در منابرمان علیه شاه و رژیم حرفی نزنیم. وقتی از ژاندارمری بیرون آمدم دیدم که دورتادور کلانتری را مردم مسلح محاصره کرده‌اند تا ما را آزاد کنند. مردم اسلحه‌های خود را از زیر خاک بیرون کشیده و با خود به کلانتری آورده بودند. مردم بعد از آزادی من گفتند آقا سید هرچه دلت می‌خواهد بگو و نگران نباش ما از امشب در دورتادور و پشت‌بام مسجد افراد مسلح را گذاشته‌ایم تا کسی جرأت نکند به مسجد و جلسه تعرض کند. من هم از آن شب به بعد هر چه خواستم علیه شاه و سلطنت و فسادهای رژیم گفتم. شب‌ها مراسم سخنرانی داشتم و روزها برای جوانان برنامه‌های فرهنگی مذهبی برگزار می‌کردم.

فعالیت‌های قرآنی یک طلبه در دوران نهضت اسلامی/ روایتی از حمله مأموران ساواک به مدرسه حقانی/ طلبه‌ای که مراسم عقدش تبدیل به تظاهرات شد

*** شرکت در کلاس استاد بهرام‌پور ***

وقتی از سیستان بلوچستان برگشتم به کاشان متوجه شدم که برادرم در کلاس ترجمه قرآن شرکت می‌کند. یک مرتبه همراه او در این کلاس شرکت کردم. استاد کلاس کاشانی نبود شخصی بنام استاد ابو‌الفضل بهرام‌پور از زنجان بود. ایشان روشی را در ترجمه قرآن بکار می‌گرفت که تا به آن زمان از کسی ندیده بودم. این روش ترجمه را یاد گرفتم و در اصفهان و قم با آن روش کلاس ترجمه قرآن برپا کردم و با استقبال شرکت‌کنندگان روبه‌رو شدم. بیش از صد دوره کلاس ترجمه قرآن با این روش تاکنون برگزار کرده‌ام.


در آن دوران با چه گروه‌هایی ارتباط داشتید؟

حجت‌الاسلام بهشتی: در آن زمان که من یزد بودم، با دانشجویان انقلابی یزدی دانشگاه علم وصنعت آشنا شدم. شب‌های جمعه از قم می‌آمدم تهران و در خوابگاه برای بچه‌ها منبر می‌رفتم. در ماه مبارک رمضان نیز دو ساعت مانده به اذان صبح کوهپیمایی می‌کردیم. در آن دوران تمام کوه‌های شمال تهران را شاید بیش از صد مرتبه رفته باشم. بعضی از دانشجویان به دلیل تزکیه نفس و حفظ روحیه انقلابی‌گری با زبان روزه هم کوهپیمایی می‌کردند. ضمنا در آنجا با دانشجویان انقلابی کاشان هم ارتباط برقرار کردیم. یکی از این دانشجویان کاشانی شهید مهدی صاحب‌هنر بود. این شهید بزرگوار در سال 55 در حادثه‌ا‌ی در اصفهان به شهادت رسید. بعدها ما فهمیدیم که مهدی صاحب‌هنر عضو گروه مبارز مسلحانه منصورون بوده است. از طریق بعضی از همین دانشجویان با گروه‌هایی مثل منصورون ارتباط برقرار کردم. خاطرم هست یک روز یکی از دوستانم پولی را به من داد و گفت که این را در راه انقلاب و موارد خاص هزینه کنید. من هم این پول را به سردار خدابخشی که از دانشجویان کاشانی علم و صنعت بود پرداخت کردم. آقای خدابخشی از اعضای گروه منصورون بود.

تابستان سال 57 ازدواج کردم. قبل از اینکه ازدواج کنم به مادرم گفتم که من زن می‌خواهم. مادرم جواب داد تو پول نداری من با چی برای تو خواستگاری بروم؟ به دوستان هم گفتم می‌خواهم ازدواج کنم، آن‌ها هم همان حرفی را زدند که مادر به من گفت. بعد از شنیدن صحبت‌های اطرافیان و خانواده کاملا از ازدواج ناامید شده بودم. یک روز با خودم گفتم تا وقتی که انقلاب به پیروزی نرسیده است به ازدواج فکر نکنم و مشغول چاپ و توزیع اعلامیه امام خمینی باشم. در همین فکر بودم که یکی از دوستانم به من گفت: سید جواد ازدواج نمی‌کنی؟ گفتم شرایطم جور نیست. اصرار کرد و خواهر یکی از رفقا را به من معرفی کرد.

با هم دو نفری به خواستگاری رفتیم در حالی که به خانواده هم اطلاع نداده بودم. به مغازه همان رفیقمان رفتیم. دوستم که واسطه بود بعد از سلام احوالپرسی گفت: آقا سید جواد آمده خواستگاری خواهرت. برادر آن خانم هم گفت: من خواهرم را می‌شناسم شما چطور دختری را می‌خواهید؟ من هم گفتم معیار من برای انتخاب همسر این موارد است: صداقت، قناعت، رازداری و یک مورد دیگر که الان فراموش کرده‌ام. برادر خانم وقتی معیارهای من را شنید گفت این‌ها در خواهر من هست. مغازه‌اش هم کنار خانه‌شان بود. بلند شد رفت تا با خواهرش صحبت کند. ما هم منتظر بودیم تا جواب خانم چی هست. من را صدا زدند و به داخل خانه دعوت کردند.

من هم رفتم با خانم شروع به صحبت کردم وخودم را معرفی کردم و گفتم: من از مال دنیا هیچ چیزی ندارم حتی لباس‌های تنم هم متعلق به دیگران است. یک حقوق طلبگی دارم (که آن زمان حدود 100 تومان به ما شهریه پرداخت می‌کردند. خانه ندارم، دارایی ندارم. مادر مخالف بود ولی دختر موافقت کرد. خلاصه شرایط مهیا شد و من هم به مادرم گفتم و به همراه خانواده به خواستگاری رفتیم. سه هزار تومان مهر کردیم. نکته جالب این است که تمامی مراسم‌های ما همزمان با تظاهرات‌ها بود. ولیکن هنوز کسی جرأت نداشت که عکس امام را بیرون بیاورد. مردم در خانه‌های خود تصاویر امام را داشتند اما به دلیل خفقان نمی‌توانستند بیرون بیاورند.

*** مراسم عقدی که تبدیل به تظاهرات شد ***

قرار شد روز 16 شهریور مراسم عقد ما برگزار بشود. در کاشان هم مانند تهران تظاهرات برپا بود. رفتم قم با یکی از اساتیدم صحبت کردم و گفتم اگر امکان دارد با آیت‌الله بهاءالدینی صحبت کنید که بیایند کاشان عقد ما را جاری کنند. آقای بهاءالدینی با اینکه در قم حکومت نظامی برپا بود قبول کردند و خطبه عقد ما را خواندند. مراسم عقد را بدون تجملات در خانه دو تا از همسایه‌ها برگزار کردیم. پذیرایی هم گز و شربت آبلیمو بود که گز را هم یکی از رفقایم از اصفهان آورده بود. لباس عروس داماد را هم از دوستان قرض گفته بودیم.

آقای بهاءالدینی و آقای احمدی یزدی آمدند و گفتند به دلیل حکومت نظامی هرچه سریع‌تر خطبه عقد خوانده شود. جمعیتی که به مراسم دعوت شده بودند با تصاویر امام خمینی در دست و مرگ بر شاه گویان وارد مراسم عقد شدند. یکی از روحانیونی که از قم آمده بودند نیز در مراسم شروع به سخنرانی انقلابی کردند. مردم هم ما بین سخنرانی شعار و تکبیر سر می‌دادند. مراسم عروسی ما تبدیل به مراسمی در راستای انقلاب اسلامی در شهر کاشان شده بود.

***شهادت شهید اکبر نقاده در کاشان ***

بعد از مراسم عروسی و تهیه جهزیه عروس تصمیم گرفتیم جهت شروع زندگی به قم برویم. در کاشان صد روز متوالی و بدون استثناء تظاهرات برپا و بازارها تعطیل بود. کاشان یکی از شهرهایی بود که در جریان انقلاب شهدای زیادی را تقدیم کرد. ماجرای انقلاب کاشان در بین شهرهای ایران یک چیز ممتاز بود. هر روز خبر شهادت چند تن از اهالی کاشان را می‌آوردند.

در این شرایط ما تصمیم گرفتیم به اصطلاح عروس ببریم. بنا به مشکلاتی که وجود داشت کسی ما را همراهی نکرد و گفتند خود عروس و داماد سر خانه و زندگی‌شان بروند. ما هم جهیزیه را عقب کامیون گذاشتیم و خودم و خانمم به همراه راننده در جلوی کامیون نشستیم. بعد از اینکه از محله‌های کاشان عبور کردیم به میدان کمال‌الملک رسیدیم. همزمان با ورود ماشین ما به میدان تیراندازی شروع شد. و درست جلوی کامیون و مقابل چشمان ما یکی از جوانان کاشان به نام اکبر نقاده به شهادت رسید.

حاج‌آقا ممنون از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.

حجت‌الاسلام بهشتی: من هم از شما تشکر می‌کنم.

پایان بخش اول ...


ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ارسال نظر