مقررات عجیب زندان رژیم پهلوی در عید فطر/ محدودیتهایی که فرصتی برای مبارزه شد/ درگیری مبارزان مسلمان با مجاهدین خلق در مسئله نماز
پایگاه مرکز اسناد انقلاب
اسلامی؛ انجام
اعمال عبادی و مناسک دینی در شرایط سخت زندانهای رژیم پهلوی کار بسیار دشواری بود
که انقلابیون آن را به فرصتی برای مبارزه و ابراز اعتراضات و انتقادات تبدیل میکردند.
از طرف دیگر این تاکتیکها منجر به فاصلهگذاری معنادار میان زندانیان مسلمان با
مجاهدین خلق و مارکسیستها میشد.
*** مقررات عجیب زندان رژیم پهلوی در عید فطر ***
احمد توکلی از جمله زندانیانی بود که
روایت جالبی در اینباره دارد. توکلی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد
انقلاب اسلامی منتشر شده در این زمینه میگوید: در بند 2 و 3 بودم، كه ماه رمضان
شد. شب عيد فطر مسؤولين زندان اعلام كردند و گفتند كه يادتان باشد، روبوسى ممنوع
است و وجه مجاز آن فقط در عيد نوروز است. گفتم: «اين مسخرهبازىها چيست؟ بايد
روبوسى كنيم.» به آقاى سيد احمد نصرى گفتم: «فردا صبح يادت باشد كه در حياط با هم
روبوسى كنيم.» گفت: «باشد.»
فرداى آن روز، عيد فطر، همه در حياط جمع
شده بوديم؛ همينكه راديو حلول عيد فطر را اعلام كرد من و نصرى دست انداختيم گردن
هم و شروع كرديم همديگر را بوسيدن. بلافاصله اسم ما را نوشتند و پس از چند دقيقه
از بلندگو احضارمان كردند. سرهنگ زمانى به محوطه عمومى نگهبانى آمد و گفت: «چرا
روبوسى كرديد؟» گفتم: «عيد بود، روبوسى كرديم.» گفت : «اينجا زندان است.» گفتم:
«باشد، چه فرقى مىكند.» جملهام به پايان نرسيده بود كه چپ و راست بصورتم زد. اين
اولين برخورد من با سرهنگ زمانى بود؛ سفت و محكم مقابلش ايستادم، او كتك مىزد و
من حرفم را. از آنجا مرا به مجردى (زندان انفرادى) بردند. از اين حادثهها دو سه
بار بين من و سرهنگ زمانى اتفاق افتاد. او از من حساب مىبرد، يعنى دقت داشت كه
اصلا مرا تحريك نكند، من هم دقت داشتم كه او را تحقير كنم.
در
زندان، نظر ما اين بود كه ما مسلمانيم و نبايد ذلت بپذيريم. ذلت پذيرفتن حرام است.
جاى تقيه هم نيست. پليس نبايد رويش زياد بشود. اگر پليس مىخواهد به ما زور بگويد،
ما هم مىتوانيم جلوى او بايستيم. نظرمان اين بود كه شرايط زندان بايد به گونهاى
باشد كه پليس نتواند زندانى را تحقير كند و زندانيان هم بايد آزمايش خودشان را در
زندان پس بدهند. مجاهدين خلق هم مىخواستند شرايط به گونهاى باشد كه كادرگيرى بيشتر
براى آنها مقدور باشد.
*** ممانعت
از اقامه نماز توسط زندانیها ***
شبى
آقاى بهروز شجاعيان براى نماز شب بلند شده بود. همان لحظه هم افسر نگهبان داخل بند
آمده بود، برگه حضور و غياب پاسبانها را امضا كند، يعنى براى بازرسى آمده بود.
او متوجه شد كه شجاعيان دو ساعت مانده به اذان در حال وضو گرفتن است؛ به او گفت :
«الآن براى چه وضو مىگيرى؟» گفت: «هيچ، مىخواهم نماز بخوانم.» گفت: «صبح نشده كه
تو مىخواهى نماز بخوانى.» شجاعيان جواب داد : «مىخواهم نماز شب بخوانم.» افسر
نگهبان گفت: «نماز شب ديگر چيست؟» شجاعيان گفت: «چيزى نيست، چند ركعت نماز مىخوانيم.»
افسر نگهبان گفت: «نه، حق ندارى اين ساعت نماز بخوانى، زندان مقررات دارد.»
شجاعيان چيزى نگفت و رفت مشغول خواندن نماز شد. صبح آن روز بهروز شجاعيان را به
نگهبانى فراخواندند و سرگرد زمانى كه آن موقع سرهنگ شده بود، به او گفت: «چرا ديشب
بلند شدى؟» او هم جواب داد: «براى نماز.» زمانى گفته بود: «نماز ساعت معين دارد،
مگر مىشود آدم هر وقت دلش خواست در زندان نماز بخواند؟ مقررات زندان اجازه نمىدهد.»
شجاعيان گفت: «جناب سرهنگ، به ما ابلاغ نشده.» او گفت: «خيلى خوب، ابلاغ مىكنم.»
*** درگیری
با مجاهدین خلق در مسئله نماز ***
زمانى
خيلى سرمست قدرت بود، دليلش اين بود كه قبل از انتصاب او، چند اعتصاب و شورش در
زندانهاى سياسى برپا شده بود؛ وقتى زمانى سركار آمد، و همهى آنها را سركوب كرد؛
اين كار غرور خاصى براى او آورده بود؛ خيال مىكرد هر چه بگويد همان خواهد بود. آن
روز من و آقاى رجبى با هم كتاب مىخوانديم كه يك دفعه از بلندگو اعلام شد:
«اطلاعيه، دستور رياست محترم اندرزگاههاى ضد امنيتى، به فرمودهى فرمانده
اندرزگاههاى ضد امنيتى، زندانىها حق دارند فقط ساعت 5/6 صبح براى نماز بلند شوند
و زندانيانى كه بيش از چهل سال سن داشته باشند و رفتارشان مورد رضايت اولياى زندان
باشد، اگر درخواست كتبى كنند، مىتوانند ساعت 5/5 يا ساعت 6 بلند شوند.»
حالا
در آن فصل، نماز در ساعت 25/5 و نهايت 30/5 قضا مىشد؛ ما تا آن موقع دنبال بهانه
بوديم كه با اين اعلاميه آن بهانه به دست ما افتاد، چون آن موقع بيرون شايع كرده
بودند كه ما ماركسيست اسلامى هستيم و كارى به اسلام نداريم؛ با شنيدن اين اطلاعيه،
گل از گل من و رجبى شكفت. به نظرمان بهترين موقع براى درگيرى بود كه اگر كشته هم
مىشديم به خاطر احياى نماز بود. با اين كار همهى بافتههاى رژيم پنبه مىشود و
در بيرون يك حركت حمايتى از ما برمىانگيزد. مزاج مجاهدين خلق را هم مىدانستيم،
آنها در اين جور مواقع براى اينكه محيط زندان را آرام نگه دارند و به زعم خودشان
به زندانيان فشار نيايد، جا مىزدند. ما معتقد بوديم زندانى بايد سرافرازانه زندان
بكشد.
قبل
از هر چيز با روحانيون بند از جمله مرحوم لاهوتى و آقايان فاكر، شجونى و اميدنجفآبادى صحبت كردم. گفتند: «اين بهترين فرصت است.»
چند
دقيقه بعد رابط مجاهدين خلق با من، يعنى احمدرضا شادبختى پيش من آمد و گفت: «شما
برو با آقاى لاهوتى صحبت كن كه برود زير هشت و مذاكره كند تا اين دستور لغو گردد،
چون اين دستورى كه آنها دادند نماز همه را خراب مىكند.» به او گفتم: «نه، اين
بهترين فرصت است و همه بايد به يكباره براى اذان صبح بلند شويم، براى وضو صف
ببنديم و همه با هم نماز بخوانيم؛ مطمئناً آنها نمىتوانند كارى با ما داشته
باشند، نهايت اينكه مىريزند و ما را مىزنند، در اين صورت بيرون از زندان انعكاس
پيدا مىكند و آبروى ما احيا مىشود.»
اعضاى
مجاهدين وقتى نتوانستند از طريق من اقدامى صورت دهند، خودشان به سراغ علما رفتند،
امّا من قبل از آنها با علما صحبت كرده بودم و كسى حاضر به همكارى با آنها نشد.
آن
شب تلاش كردم تا همه بچهها را قانع كنم كه هنگام اذان صبح بيدار شوند؛ به هر كه
مراجعه كردم گفتند: «شما راست مىگويى، ولى جمع بايد تصميم بگيرد.» يعنى اينكه هر
چه سران مجاهدين تصميم بگيرند. آنها فوت وقت كردند تا ساعت 5/9 شب، هنگامى كه
رختخوابها را براى پهن كردن به حياط مىبرديم، در گوشى به همه گفتند كه «يك ربع،
بيست دقيقه قبل از آفتاب بلند مىشويم.» ما خيلى عصبانى شديم؛ گفتيم كه «يك ربع،
بيست دقيقه قبل كه اصلا نمىتوانيم دستشويى برويم و وضو بگيريم، تعدادمان زياد است
و تعداد دستشويىها چهار پنج تا بيشتر نيست»، امّا نتوانستيم تغييرى در اين تصميم
بدهيم، امّا خودمان كه چند نفر بيشتر نبوديم، براى اذان صبح بيدار شديم؛ آن روز
عدهاى را به نگهبانى بردند و كتكشان زدند.
من
جلوى نگهبانى در راهرو ايستاده بودم؛ به يكى از كسانى كه كتك خورده بود برخوردم و
جريان را پرسيدم؛ گفت: «كتكمان زدند.» ظاهراً موقع كتك زدن به آنها مىگفتند كه
«بگو فلان خوردم» آنها هم مىگويند و از كتك خوردن خلاص مىشوند. به آن جوان
گفتم: «تو چه گفتى؟» با خجالت گفت: «من گفتم فلان و آمدم بيرون.» به او گفتم: «تو
از جدت خجالت نمىكشى؟ تو نماز خواندى و از نمازت اين طور ياد مىكنى؟ اگر پيغمبر
از تو پرسيد چه مىگويى؟» گفت: «بچهها دستور داده بودند.» گفتم: «غلط كردند، مگر
تو مقلد اين بچهها هستى؟ مگر دين ندارى؟ عقل ندارى؟» مجاهدين از اين كارهاى من
خيلى دلخور مىشدند.
روز
دوم يا سوم مرا احضار كردند. بين من و سرهنگ زمانى جّروبحث پيش آمد. كتكى به من
زدند و چون با او درگيرى لفظى پيدا كردم، مرا به بند برنگرداندند. من و آقاى على
مهدوى را به بند يك و هفت بردند و در اتاقى محبوس كردند و در اتاق را با قفل و
زنجير بستند. در طول مدتى كه ما در آن اتاق زندانى بوديم، در داخل بند كشمكش ادامه
داشت. بچهها همان حرف مجاهدين خلق را اطاعت مىكردند؛ يك ربع بيست دقيقه قبل از
اذان بيدار مىشدند، نماز را به زحمت مىخواندند و هر روز چند نفرشان كتك مىخوردند.
پس از يكى دو روز كه در قرنطينه بودم، بلندگو اسامى تعدادى از زندانيان از جمله
مرا خواند و اعلام كرد: «اين افراد فردا براى دادگاه آماده بشوند.» خدا خدا مىكردم
كه اولياى زندان بهانه تراشى نكنند و حتمآ مرا به دادگاه بفرستند. مدتى بعد لباسهايم
را آوردند تا براى دادگاه آماده شوم. تصميم داشتم در دادگاه ارتش را به جان آنها
بيندازم، چون ما محكومين دادگاه نظامى ارتش بوديم و ناظر زندان سياسى، ارتش بود.