توزیع اعلامیه علیه رژیم پهلوی در دانشکده پزشکی/ حال و هوای عاشورای سال 51 در زندان کمیته مشترک
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ دکتر فریدون سیامکنژاد یکی از پیشکسوتان و چهرههای مطرح داروسازی درگذشت. وی در سال 1331 در تهران به دنیا آمد. در دوران دبیرستان به واسطه معلمینی چون شهید رجائی و جلالالدین فارسی با دنیای سیاست آشنا شد. سیامکنژاد در سال 1349 وارد دانشکده داروسازی دانشگاه تهران شد و از جمله دانشجویان مذهبی بود که به واسطه شرکت در تظاهرات و اعتصابات دانشجویی دستگیر، شکنجه و زندانی گردید. وی همزمان با ورود امام خمینی به کشور در سال 57 در کمیته استقبال حاضر بود و بعد از پیروزی انقلاب در مسئولیتهای مختلف به فعالیت مشغول شد.
گفتنی است کتاب خاطرات دکتر فریدون سیامکنژاد که روایتگر گوشههایی از مبارزات اساتید، دانشآموزان و دانشجویان و مصائب و گرفتاریهای آنها همچنین صنعت داروسازی بعد از پیروزی انقلاب است، توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است.
در ادامه با گریزی به خاطرات دکتر فریدون سیامکنژاد به روایتی از دوران مبارزه و دستگیری وی توسط رژیم شاه پراخته شده است.
*** توزیع اعلامیه در دانشکده پزشکی ***
دکتر سیامکنژاد میگوید: همزمان با شروع جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی مترصد یک حرکت و اقدامی علیه رژیم بودم. این بود که با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم با پخش اعلامیه نسبت به برپایی این جشنها اعتراض کنیم. لذا اعلامیهای تنظیم و در منزل دوستم با یک دستگاه تایپ قدیمی اعلامیه را تایپ و تکثیر کردیم. از ساعت 6 بعدازظهر تا ساعت 3 صبح در حدود صد برگ اعلامیه روی کاغذ نازک تایپ کرده و فردای آن روز در دانشکدهی خودمان و بعضی از دانشکدههای دیگر مثل دانشکدههای فنی، علوم و پزشکی به در و دیوار و کمدهای دانشجویی چسباندیم.
این اقدام ما تأثیر خوبی در آگاهی بچههای دانشجو داشت. البته بعد از اولین دستگیری، احتمالاً ساواک حدس زده بود که باید کار ما باشد. ولی چون تکثیر و توزیع آنها، سازماندهی شده نبود و فردی صورت میگرفت، خیلی تجسس نکردند و از کنار آن گذشتند.
*** تعجب مأمور ساواک از یک دانشجوی مبارز ***
سیامکنژاد دربارهی مبارزات و احضار وی توسط ساواک در دوران دانشجویی میگوید: من به خاطر تحصیل در دبیرستان کمال، کم و بیش با مسائل سیاسی آشنا بودم. دانشگاه هم که رفتم چون دانشگاه آن زمان جای خوبی برای تظاهرات و اعتصاب بود و بستر مبارزاتی خوبی محسوب میشد، سبب تشدید فعالیتهای من علیه رژیم گردید و از آن زمان که وارد دانشگاه شدم به واسطه ارتباطی که با دانشجویان و دوستان دانشکده فنی داشتم، بهطور قطع و یقین در همه تظاهراتی که در دانشگاه برگزار شد، شرکت داشتم.
یک روز در آبان ماه سال 1351 وقتی وارد دانشکده شدم، مسئول کیوسک اطلاعاتی دانشکده داروسازی پاکتی به من داد؛ باز کردم دیدم دعوتنامهای است که در آن برای مراجعه به مرکز ساواک دانشجویی که در خیابان میکده واقع بود مرا احضار کرده بودند. دعوتنامه برای مثلاً دو روز بعد بود که سر فلان ساعت بیایید. البته بعداً فهمیدم آن کسی که داخل کیوسک بود خودش مأمور ساواک بوده و از این طریق دانشجویان را تحت نظر و کنترل داشت و معمولاً دعوتنامههای ساواک هم از طریق او میآمد. خلاصه من ساعت 10 صبح روز مقرر به آنجا رفتم. یکی از مأموران وقتی مرا دید با تعجب گفت: «سیامکنژاد تویی؟ ما فکر میکردیم یک آدم چهارشانه قدبلندِ گردنکلفت است و این همه گزارش درباره توی فسقلی دادهاند!!»
*** عاشورای سال 51 در زندان کمیته مشترک ***
روایت فریدون سیامکنژاد از عاشورای 51 بدین شرح است: کمیته مشترک ضدخرابکاری در سال 1351، که ما را دستگیر کردند، در مکان کنونی موزه عبرت بود و مشتمل بر یک سالن یو (U) شکل میشد که دو تا شانزده سلول یعنی مجموعاً 32 سلول داشت. زیرزمین آن شهربانی مرکز بود و روبهروی وزارت خارجه فعلی قرار داشت و طبقه همکف اتاق بازجویی بود. چشمهای ما را بسته بودند منتها از شلوغی و ازدحام مشخص بود که آن روز خیلیها را دستگیر کردهاند. بعد از 24 ساعت مرا به بازجویی بردند. بازجوی من فردی به نام هوشنگ بود یک آدم قدکوتاه، خپل و بسیار بددهن بود. یک روز که روز عاشورا بود، لباس سیاهی پوشیده و تهریشی هم گذاشته بود آمد و به ما گفت: «آقا امروز من شِمرم و شما هم امام حسین، آمدم هر کدام از شما را ده تا شلاق بزنم و بروم». خلاصه سلول به سلول درها را باز کرد شلاقها را زد و بعد هم رفت. موقع رفتن گفت: «دارم میروم تکیه چون نذری دارم!!»
*** نماز جماعت در محوطه دانشگاه ***
دکتر سیامکنژاد میگوید: سختگیریهای رژیم شاه نسبت به دانشجویان و حتی نیروهای مذهبی روزبهروز بیشتر میشد تا جایی که مسجد دانشگاه را هم تعطیل کردند و بعد از تعطیلات نوروز سال 1354 که ما دانشگاه آمدیم متوجه بستهشدن مسجد دانشگاه شدیم. ما قبلاً هر روز به مسجد دانشگاه میرفتیم و به امامت یکی از دانشجویان نماز را به جماعت میخواندیم. بعد از اینکه مسجد را بستند، تصمیم گرفتیم نماز جماعت را جلوی دانشگاه و بیرون محوطه بخوانیم. نماز جماعت را خیلی بلند و با تکبیر خواندیم. بعد از نماز هم دعا خواندیم و یک حالت روحانی خوبی در بین دانشجویان به وجود آمد. رژیم ترسید بهطوری که در دو روز اول گارد دانشگاه دانشجویان را محاصره کرد. بعد متوجه شدند که اقدام ما جنبه سیاسی ندارد و دست از محاصره برداشتند، ولی همان نماز جماعت هم برای آنها خیلی مسئله بود. چون فکر میکردند با بستن مسجد نیروهای مذهبی پراکنده میشوند در حالی که اینطور نشد و موفق نشدند.
*** دستگیری در دوران سربازی ***
فریدون سیامکنژاد خاطرات دوران سربازی خود را چنین بازگو میکند: یک روز مرخصی گرفته بودم و داشتم به خانه میرفتم. دیدم که سر کوچه یک جیپ ضداطلاعات ایستاده، رفتم داخل دیدم همهچیز را به هم ریختهاند. گفتم: «چه خبر است؟» گفتند: «دو نفر را در پادگان چهلدختر شاهرود دستگیر کردهاند و اسم شما را هم دادهاند». بعد تعداد زیادی از کتابهای من و برخی از کتابهای دوست دندانپزشکام را ضبط کردند. در حدود دو کارتن از کتابهای مرا برداشتند. ضداطلاعات راجع به کتابها از من توضیح خواست که من گفتم این کتابها را از تهران خریدم. بعد کتابها را توقیف و مرا داخل پادگان بازداشت کردند. البته به زندان پادگان نبردند دلیلش هم این بود که به وجود ما برای کشیک شبانه در درمانگاه پادگان احتیاج داشتند. این بود که 23 روز در بهداری پادگان بازداشت بودیم؛ یک یا دو روز هم در پاسدارخانه بودیم که موی سر ما را تراشیدند. اما واقعه جالب در این مقطع این بود که در فاصلهای که در زندان بودم اولین فرزندم به دنیا آمد و وقتی برای گرفتن مرخصی رفتم، به من مرخصی ندادند و گفتند که مرخصیات لغو شده است. من بعد از پایان دوره سربازی و موقعی که فرزندم چهار ماهه بود او را دیدم.