پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ 8 سال دفاع مقدس برگ زرینی از تاریخ انقلاب اسلامی است که در آن شاهد رشادت و ازجان گذشتگی رزمندگان و مردم برای مقابله با حزب بعث هستیم که در این راه شمار زیادی از این عزیزان شهید و جانباز شدند. در ادامه با گریزی به خاطرات احمد حسینیا، از دانشجویان دانشگاه افسری در زمان شروع جنگ، به حال و هوای روزهای نخستین جنگ میپردازیم.
احمد حسینیا میگوید: عصر روز 31 شهریور ماه سال 1359 در محوطهی دانشکده مشغول گفتوگو با دوستان بودیم که ناگهان صدای مهیبی آرامش ما را به هم زد. همهی نگاهها به سوی صدا جلب شد و هر کس چیزی میگفت. با توجه به حال و هوای آن روزها و مسلح شدن انواع و اقسام گروهها و سازمانهای سیاسی، ابتدا تصور میکردیم یک بمب در نقطهای از شهر منفجر شده است.
دقایقی بعد از طریق رادیو پی بردیم که صدای مهیب، حاصل انفجار بمب بوده؛ اما بمب هواپیماهای حزب بعث که به فرودگاه مهرآباد حمله کرده بودند و چنین چیزی را کمتر کسی میتوانست باور کند که با وجود عدم انسجام سازمان ارتش و بلاتکلیفی در شرایط آن روز و به عبارتی بدون داشتن یک نیروی قدرتمند دفاعی مناسب در آن دوران، مورد هجوم گسترده و همهجانبهی کشور همسایه قرار بگیریم که روزی از مانور یک لشکر در دشتهای خوزستان به خود میلرزید.
*** نقش شهید نامجو در ساماندهی ارتش درنخستین روزهای جنگ ***
روز بعد، سرهنگ نامجو فرمانده دانشکده، در سالن تربیت بدنی در جمع دانشجویان طی یک سخنرانی گفت: «همچنان که امام حسین (ع) در روز عاشورا مسلمانان را به کمک میطلبید و میفرمود آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ امروز کشور به یاری شما جوانان غیور و شجاع نیاز دارد».
احساس عجیبی به ما دست داده بود. تا دیروز طور دیگری فکر میکردیم، اما امروز در صدر توجه فرماندهان و مسئولان کشوری و مردم قرار گرفته بودیم. البته وظیفهی ملی و دینی هم که جای خود داشت، ضمن آنکه ما برای چنین روزی خود را آمادهکرده بودیم. لباس سربازی برای همین روزها هم است. با احساسی سرشار از هیجان و حماسی شعار دادیم ما باید عازم جبهههای نبرد بشویم.
در واقع ما آمادهترین نیروی ارتشِ آن روز بودیم و غیر از کارکنان لشکرهای عملیاتی که تعدادی پراکنده از آنان در پادگان اهواز حاضر بودند، نیروی منظم دیگری در مناطق مرزی حضور نداشت. یک روز بعد با تجهیزات جنگی که فقط شامل سلاحهای سبک بود، با چند فروند هواپیمای سی – 130 به سوی خوزستان پرواز کردیم. هنوز پایمان از پلههای هواپیما به زمین نرسیده بود که صدای آژیر قرمز محوطهی فرودگاه را به لرزه درآورد و متعاقب آن فرمان رسید که به سرعت پراکند بشویم و هر کدام در نقطهای پناه بگیریم. خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد و دقایقی بعد همه سوار بر اتوبوس به محوطهی لشکر 92 رفتیم و شب را در چادرهای انفرادی گذراندیم.
***انهدام لشگر مکانیزه بعثی توسط جوانان ارتش ***
روز بعد در دستههای سی تا چهل نفره سازماندهی و هر دستهای به نقطهای مرزی در خوزستان اعزام شد. گروهی به خرمشهر، تعدادی به آبادان، افرادی به سوسنگرد و .... عزیمت کردند. سهم من و دوستان دیگرم در قالب یک دستهی حدود 35 نفره به نام « دانش 35 » منطقهی دب حردان اهواز بود. تجهیزات و وسایل را در زیر نخلهایی که تنها و غریب در گوشهای از بیابان از داغی و گرمای هوای تابستان خسته و افسرده هم به نظر میرسیدند، رها کردیم.
اولین کار ما کندن زمین به اندازهای بود که بتوانیم در آن پناه بگیریم. به عبارتی سنگر انفرادی را با بیلهای کوچکی که همراه داشتیم در کوتاهترین زمان آماده کردیم، غروب شده بود... همگی ما با لباس کامل، کلاه آهنی بر سر، اسلحه در دست و قطار فشنگ بر دوش، در سنگرها بیدار نشستیم که در صورت حملهی نیروهای دشمن، مانع پیشروی آنان بشویم. در همان شب اول، نزدیک طلوع فجر بود، سکوتی مبهم و نگرانکننده در منطقه سایه افکنده بود، تیربارها، گلولههای آر. پی. جی 7، نارنجکهای دستی، همه در دستان پرصلابت دانشجویان، آمادهی رها شدن به سوی نیروهای متجاوز دشمن بود.
علیرغم آنکه از حضور نیروهای بعثی در خاک کشورمان متنفر و خشمگین بودیم، اما هر لحظه انتظارآنان را میکشیدیم تا با وجود نابرابری تجهیزات، خاک مقدس کشورمان را به خون ناپاکشان رنگین کنیم و به این عوامل مزدور نشان بدهیم که ما با همین تجهیزات اولیه با نیروی ایمان و قدرت روحی خویش قادر خواهیم بود، قدرت هجومی آنان را درهم شکسته و انتقام سختی از آن مزدوران بگیریم.
سرانجام آن لحظهی حساس فرا رسید و صدای تانکهای دشمن به گوشمان رسید. در نقطهای حساس مستقر شده بودیم. نیروهای حزب بعث هرگز تصور نمیکردند که با وجود عدم انسجام آن روز ارتش، نیروهای نظامی در برابر آنان قد علم کند. فرمانده هر لحظه به سنگرهای ما میآمد و دستورات لازم را میداد و تأکید میکرد تا دستور ندادم کسی نباید تیراندازی کند. به نظر میآمد یک تیپ زرهی در حال پیشروی هستند، آنان بنا داشتند خود را به شهر اهواز نزدیک و مسلط کنند و همزمان با یورش و اشغال خرمشهر، آبادان، اهواز و در نهایت خوزستان را از خاک ایران جدا کنند.
ما با وجود کمبودن نیروهای دفاعی با فاصلهای که از یکدیگر گرفته بودیم، منطقهی دفاعی مناسبی را پوشش داده بودیم. لحظهی فرمان تیراندازی به سوی تانکها فرا رسید. با آنکه اولین حضور خود را در منطقهی نبرد تجربه میکردیم، اما به حول و قوهی الهی تجربهای افتخارآمیز بود. چند تانک عراقی در اثر اصابت گلولههای آر. پی. جی 7 در همان لحظات اولیه آتشگرفته و منهدم شدند، چندین نفر از نیروهای پیادهی دشمن در اثر تیراندازی تیربارها و نارنجکها به هلاکت رسیدند. یک دستهی 35 نفره که به «دانش 35» نامگذاری شده بود، توانست یک تیپ مکانیزهی عراقی را ناکام کند و فراری بدهد. تعدادی از دانشجویان چنان هیجانزده شده بودند که از سنگرهای خود بیرون آمدند و به تعقیب دشمن پرداختند.
صحنههای عجیبی بود که نمونهی آن را نه در کتابهای تاریخ خوانده بودم و نه در فیلمهای جنگی مشاهده کرده بودم و نه میتوان به سادگی آن را پذیرفت. دانشجوی رزمنده با چند نارنجک دستی و یک اسلحهی ژ – 3، تانک درحال فرار عراقی را تعقیب میکرد. فرمانده به دانشجویان فرمان داد توقف کنند و دچار احساس و هیجان نشوند. میدان جنگ میدان هیجان و احساسات نیست. دانشجویان به سنگرهای انفرادی برگشتند.
***قدردانی مردم اهواز از رزمندگان اسلام***
خبر این پیروزی به فرماندهان منطقه رسید و حتی مردم اهواز یک روز بعد متوجه این پیروزی شدند. چه شور و حالی به آنان دست داده بود! دو روز بعد برای خرید وسایلی به اهواز رفتم. داخل یک تاکسی نشستم. راننده با خوشرویی با من احوالپرسی کرد. گویا من آشنای دیرین او هستم. کرایه از من دریافت نکرد. وارد مغازهای شدم، وسایلی را سفارش دادم، صاحب مغازه با چشمانی سرشار از محبت و دوستی به من مینگریست. وسایل را با احترام خاصی به دست من داد و هرچه اصرار کردم پولی از من نگرفت. کمی آن طرفتر به مخابرات شهر رفتم تا با خانوادهام تلفنی صحبتی بکنم و خبر سلامتیام را به آنان بدهم. بعد از تلفن نیز پولی از من پذیرفته نشد. از جلوی هر مغازهای که رد میشدم، با تعارف و احترام صاحب آن مواجه میشدم. شوکه شده بودم. این چه حالی است که در مردم است.
غروب که به منطقه آمدم، این اتفاق را به دوستانم اطلاع دادم، افرادی که به اهواز آمده بودند، همگی در این مورد متفقالقول بودند. برای ما تازگی داشت، اما بعدها متوجه شدیم که این مردم پرشور و مهربان، مردمی قدرشناس و بزرگوارند، دوستداشتنی و عزیزند و لایق فداکاری و ایثار. مردم عزیز اهواز در آن ایام در زیر بمباران گلولههای توپخانه و جنگندههای عراقی مقاومت میکردند و به زندگی خویش ادامه میدادند، در حالی که مردم خونگرم و باصفای خوزستان، خود اسطورهی مقاومت و دلیری بودند، اما همیشه با محبتهای خود ما را شرمنده میساختند.
دوستان و همرزمان ما در سایر مناطق مردانه ایستادگی کردند، در بعضی از مناطق مانع ورود و پیشروی نیروهای متجاوز شدند و در بعضی مناطق از جمله خرمشهر، این نیروی سازمانیافتهی حزب بعث بود که پیروزی را از آنِ خود کرد. اولین شهدای جنگ تحمیلی را در خوزستان، دانشجویان دانشکدهی افسری به ملت ایران اهدا کردند. حماسهی دانشجویان دانشکدهی افسری تا حدود دو ماه ادامه داشت.
با ورود برخی از یگانهای نظامی به منطقه، ما به تدریج منطقه را ترک کردیم و به دانشکدهی افسری مراجعت کردیم. چند ماه بعد هر کدام از ما به عنوان افسران جوان و فرماندهان گروهان و یا دسته، یک بار دیگر در مناطق مرزی حضور یافتیم.
منبع: فرار از حلقه آتش، مرکز اسناد انقلاب اسلامی