کد خبر: ۱۰۱۰۵
رمضان در تاریخ انقلاب اسلامی| به روایت شیخ حسین انصاریان
آشكارا فتواى قتل شاه را بر روى منبر بيان كردم

«روز بیستویکم ماه رمضان، من بر روی منبر با استناد به قرآن کریم گفتم: هرکس به شعائر اسلامی حمله کند، کافر و واجبالقتل است... بدانید که هیچکس بیش از شخص شاه و دولتش به این امور حمله نکرده است؛ بنابراین، اینها واجبالقتلاند.»
پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ شیخ حسین انصاریان در بخشهایی از خاطرات خود از منبرهایش در مسجد لالهزار در رژیم گذشته گفته است. او نشان میدهد که چگونه این جلسات مذهبی، بهویژه در ماه رمضان، به فضایی برای آگاهیبخشی سیاسی تبدیل شده بودند. او همچنین به فشارهای اطرافیان خود برای پرهیز از سیاست اشاره میکند. این قسمت از روایت، نمایانگر نگرانی عمومی از سرکوب دولتی است. کسانی که از او میخواهند محتاطانه عمل کند، نمایندگان قشری از جامعهاند که هرچند با رژیم همراه نیستند، اما هزینه درگیری مستقیم را نیز سنگین میدانند.
اوج روایت، جایی است که انصاریان صریحاً از منبر، شاه را «واجبالقتل» اعلام میکند. این لحظه، یک مرزگذاری آشکار میان انتقاد سیاسی و فراخوان عملی است. در اینجا، زبان فقهی به ابزاری برای براندازی رژیم پهلوی تبدیل میشود.
در ادامه این قسمت از خاطرات او را بر اساس کتاب حاج شيخ حسين انصاريان؛ تدوین محمدرضا دهقانى اشكذرى، حميد كرمىپور و رحيم نيكبخت منتشرشده توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی میخوانید:
چهار پنج سالى بود كه در مسجد لالهزار منبر مىرفتم. امام در اعلاميهها به روحانيون سفارش كرده بود تا مىتوانند مردم را از خواب غفلت بيدار كنند. طى سالهاى گذشته، منبرهاى ما در آن مسجد بر روى مردم و كسبه بازار اثر بسزايى گذاشته بود. در آن سال و با توجه به ماه مبارک رمضان، جمعيت فوقالعادهاى پاى منبر من مىآمدند. مسجد و طبقه بالا و داخل حياط پر مىشد. قبل از شروع مجالس، بعضى از دستاندركاران مسجد با من صحبت مىكردند و با خواهش و تمنا مىخواستند كه كارى به كار سياست نداشته باشم. مىگفتند، اينجا لالهزار تهران است، ممكن است بريزند و مسجد را خراب كنند، اسباب و اثاثيه را خرد كنند... ولى من طبق رويهاى كه داشتم، نمىتوانستم چنين قولى بدهم؛ از اين روى آنها را با اين قول كه خيلى تند حرف نمىزنم، متقاعد مىكردم. خودم نيز معتقد بودم به صلاح است طورى حرف بزنم كه مجلس را تعطيل نكنند، زيرا خيلى لازم بود كه آن جلسات ادامه يابد تا بلكه سرانجام روزى با كمک مردم، آن سينماها و تئاترها و كابارهها را در آن محل براندازيم.
كار ديگرى كه بچههاى انقلابى انجام مىدادند، پخش اعلاميه، آن هم در سطح وسيع، بود. من شبها در منزلى واقع در خيابان زيبا منبر داشتم كه جمعيت زيادى شركت مىكردند و در سطح خيابان مىنشستند. در آنجا اعلاميههاى فراوانى پخش مىشد. من از جوانان خواستم مقدارى از اعلاميهها را هم براى مجلس ظهر بياورند و در مسجد لالهزار پخش كنند. در اين كار شهيد اسماعيل كابلى، از كارمندان وزارت دارايى، و شهيد مرتضى گركانى نقش فعالى داشتند. آقاى كاسبى اعلاميه را از من مىگرفت و نيمهشب با دستگاههاى كپى ادارهشان، در تيراژ بالا تكثير مىكرد.
به هر حال من جلسات جنجالى ظهر و شب را با آن حملات و درگيرى شديدى كه گاهى در تظاهرات خيابانى پيش مىآمد، تا اواخر ماه مبارک رمضان كشاندم. قبل از روز بيستويكم، كاميونى پر از كماندو، دم در مسجد آمد. من منبر بودم ديدم فرمانده آنها با پوتين وارد مسجد شد. از روى منبر صدا زدم كه «آقا بيرون بايست، من خودم مىآيم مىبينمت.» منبر را تمام كردم و پايين آمدم. او دم در مسجد ايستاده بود، پيشدستى كردم و به او عتاب كردم كه «آقا چه خبرتان است، براى چه اينجا آمدهايد؟ مردم در اين مكان مقدس براى دينشان جمع شدهاند.» او هم كمى بلند با ما صحبت كرد و درگيرى بالا گرفت. جمعيت ايستاده و منتظر بودند كه اگر به ما حمله كردند، يا خواستند مرا بگيرند، مقاومت كنند. همه آماده جنگ شده بودند، من هم خيلى عصبانى بودم. فرمانده اوضاع را خطرناک ديد و گفت: «آقا مشكلى نيست، من به نيروهايم مىگويم برگردند.«
روز بيستويكم ماه رمضان، من منبر فوقالعادهاى رفتم و با استناد به قرآن كريم، ده مورد از شعائر اسلامى را برشمردم و گفتم: «هركس به يكى از اينها حمله كند، كافر و واجبالقتل است. اى مردم بدانيد هيچكس بيشتر از شخص شاه و دولتش به اين امور حمله نكرده است، بنابراين اينها واجبالقتلاند و هركس بتواند يكى از اينها را بكشد، واجب است كه اين كار را انجام دهد.» بدين ترتيب آشكارا فتواى قتل شاه را بر روى منبر در روز بيستويكم ماه رمضان بيان كردم.
صبح روز بعد پس از خوردن سحرى تازه خوابم برده بود كه متوجه شدم در مىزنند. معلوم بود كه در صبح به آن زودى، براى دستگيرى من آمدهاند. رفتم و در را باز كردم، ديگر نگذاشتند برگردم. گفتم كه فقط اجازه بدهيد لباسهايم را بردارم. خانوادهام نيز بيدار بودند و مشاهده كردند كه من را مىبرند. چشمهايم را بستند و مرا داخل ماشين انداختند و به كميته مشترک بردند.
دو سه روز بعد، آقاى مهندس بازرگان را نيز آوردند. در حياط ديدم كه او را براى بازجويى مىبرند. حدس زدم به دليل سخنرانىهاى مسجد قبا، تازه او را گرفتهاند. مرا در سلول انفرادى انداختند. ديگر از اوضاع بيرون خبر نداشتم. سربازى نگهبان آن دو سه اتاق بود، هرچه با او حرف مىزدم جرأت نمىكرد جوابى بدهد. سلول خيلى بدى بود؛ هيچ پنجرهاى براى نور يا تهويه هوا نداشت. اصلا مشخص نبود چه موقع از شب يا روز است. تنها دلخوشىام صداى اذانى بود كه از مسجد به گوش مىرسيد و نيز مهر نمازى كه با زيركى همراه آورده بودم.
در ده روزى كه در سلول انفرادى بودم، دو برنامه در پيش گرفتم: قرائت سوره حمد و خواندن نماز قضا براى تمامى اقوام و آشنايان، كه تکتک آنها را به خاطر مىآوردم و نيز تلاوت سورههاى مختلف قرآن و نثار ثواب آن به ارواح طيبهى انبيا و اولياى خدا.
چند روز بعد بازجويى تندى از من كردند و گفتند: «كار تو به جايى رسيده كه بر روى منبر حكم قتل اعلیحضرت را صادر مىكنى؟» من انكار كردم. فورا نوارم را گذاشتند. سكوت كردم. گفتند: «براى همين نوار، ۱۵ سال به زندان محكوم مىشوى. اضافه بر آن چيزهاى ديگرى هم هست كه بعدا روشن خواهد شد» و برايم خط و نشان زيادى كشيدند، اين در حالى بود كه من به چيزى جز نصرت الهى و پيروزى انقلابى نمىانديشيدم.
بعد از ده روز مرا به اتاق عمومى بردند. چهار نفر آنجا بودند: ۱ـ آقاى مهندس هاشم صباغيان، يكى از سران نهضت آزادى ۲ـ آقاى شيخ جلال آلطاهر، كه اصالتا اهل خمين، اما امام جماعت كرمانشاه بود. او آدم بسيار شجاعى بود. از او پرسيدم: «چرا زندان آمدهاى؟» گفت: «يک ماه پيش هم زندان بودم و آزاد شدم و باز در كرمانشاه منبر رفتم و گفتم كه با اين كه مىدانم اين مزدوران مرا مىگيرند، ولى باز هم مىگويم و كمافىالسابق به دستگاه حمله كردم» ۳ـ آقاى بطحايى گلپايگانى كه پيشنماز بود و به دليل سخنرانى تند در مسجدش، دستگير شده بود ۴ـ آقاى چاووشى كه واعظ بود.
وقتى در جمع اين دوستان قرار گرفتم، پيشنهاد كردم كه بياييد براى اينكه اوقاتمان در اينجا تلف نشود، با برنامهريزى صحيح، كارهاى متنوعى كنيم. همه استقبال كردند و قرار بر اين شد كه ساعاتى را به بحث درباره عقايد و احكام دينى و ساعاتى را به بحث و گفتوگوى سياسى اختصاص دهيم. نيز مقدارى درباره اينكه چگونه در بازجويىها سخن بگوييم تا جرممان كمتر شود و بخشى از وقتمان را نيز به عبادت و راز و نياز سپرى كنيم. اين برنامهها تا هنگام آزادى ادامه داشت. روزى يكى از افسران از من پرسيد: «آيا تا به حال خانواده ات را ملاقات كردهاى؟» گفتم: «نه» گفت: «آيا مىخواهى آنها را ببينى؟» گفتم: «نه.» در حالى كه سه بچه كوچک داشتم و دلم براى آنها خيلى تنگ شده بود، فقط به دليل اينكه از آنها تقاضايى نكرده باشم، پاسخ منفى دادم. به لطف خدا بهزودى برنامه ملاقات جور شد و خانوادهام را ديدار كردم. گويا پدرخانمم، كه با آيتالله سيداحمد خوانسارى رفت و آمد داشت، با وساطت ايشان وقت ملاقات گرفته بود. بعد از ماجراى ۱۷ شهريور نيز ملاقاتى با آنها داشتم كه خانمم با اشاره به من گفت كه روز جمعه ميدان ژاله (شهدا) شلوغ شده بود. فورا افسر نگهبان حرف او را قطع كرد و گفت چيزى نبوده و فقط چهار پنج نفر كشته شدهاند.
پس از چندى دو نفر از ما آزاد شدند. يک روز خبر دادند كه آقاى ازغندي (كه بين بچهها به جلاد معروف بود) براى بازديد اتاقها مىآيد. از آقاى صباغيان، كه قبلا يكى دو بار به زندان افتاده بود و تجربه داشت، سوال كردم: «ما چگونه برخوردى بايد داشته باشيم؟» گفت: «طبق معمول بهترين راه اين است كه تمامقد بايستيم و احترام كنيم و با او به نرمى حرف بزنيم.» گفتم: «ما به دليل حمله به اينها به زندان افتادهايم. اينها را طاغوت و ستمكار مىدانيم، حال چگونه به نرمى حرف بزنيم و تكريم و احترام كنيم؟ من كه توجهى نمىكنم و اصلا از سر جايم تكان نمىخورم.» البته خود او نيز آدم نترسى بود. آن مدت كه با هم بوديم نماز شبش ترک نشد، اهل تهجد و گريه و مناجات بود.
آقاى ازغندى براى بازديد آمد، وارد اتاق ما كه شد، من گوشهاى نشسته بودم و حتى سرم را بالا نكردم. با لحن تندى گفت: «بلند شو بيا جلو ببينم.» مرا از اتاق بيرون برد و اسم و فاميلىام را پرسيد. گفت: «براى چه تو را گرفتهاند؟» گفتم: «به جرم تفسير قرآن و نهجالبلاغه.» به افسرى كه دنبال او بود گفت: «او را به اتاق من بياور.» آقاى صباغيان شاهد ماجرا بود و سرى تكان داد كه واى به حالت، كارت را با دست خودت خراب كردى. او و دوست ديگرمان خيلى ناراحت شدند، یکديگر را در آغوش گرفتيم و خداحافظى كرديم.
مرا به اتاق آقاى ازغندى بردند. لحظاتى به من چشم دوخت (و به اصطلاح مرا برانداز كرد) سپس گفت: «ملاقاتى داشتهاى؟» گفتم: «بله». گفت: «باز هم ملاقاتى مىخواهى؟» گفتم: «نه.» رو به افسر نگهبان كرد و گفت: «زنگ بزن لباسهايش را بياورند، او را بيندازيد بيرون.» باوركردنى نبود. فكر كردم كه شايد مىخواهند مرا به زندان اوين ببرند، يا تبعيد كنند يا... به هر حال، با توجه به آن منبرهايى كه رفته بودم و به طور علنى بر ضد دولت و شاه و خواهرانش افشاگرى كرده بودم، محال به نظر مىرسيد كه به اين زودىها آزادم كنند. لباسهايم را آوردند، آنها را پوشيدم. چشمانم را بستند، در اين لحظه نگرانىام بيشتر شد كه مبادا آنطور كه دوستم گفته بود، بلايى به سرم بياورند. مرا سوار ماشين كردند و در محوطه زندان چند بار چرخاندند و سرانجام دم در بالايى زندان، پيادهام كردند و گفتند برو.
من ناگهان متوجه شدم كه ناخودآگاه به مضمون اين آيه عمل كردهام: «يا اَيُّهَا الَّذüينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِى الله بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ اَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ اَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ يُجاهِدونَ فى سَبيِلِ الله وَ لايَخافُونَ لَوْمةَ لائمٍ ذلِكَ فَضْلُ الله يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ وَ الله واسعٌ عَليمٌ» احساس كردم خداوند كريم، به عنوان پاداش، بدين راحتى آزادم كرده است. با توجه به اين اوضاع و احوال، كه خيلى زود چنين اتفاقاتى پشت سر هم افتاد، و نيز به دليل آن احساس معنوى، در يک لحظه مات و مبهوت و گيج و گنگ شده بودم كه اينجا كجاى تهران است، زيرا ابتدا مرا چشمبسته به آنجا برده بودند. مقدارى راه رفتم و عاقبت فهميدم كه در خيابان فردوسى هستم. هيچ پولى در جيب نداشتم. كنار خيابان ايستادم. ماشينى سوارى جلويم توقف كرد و راننده آن تعارف كرد كه سوار شوم. هرچه فكر كردم او را به خاطر نياوردم، ولى او مرا مىشناخت و فهميد تازه از زندان آزاد شدهام و مرا به خانه رساند. خبر آزادى من به گوش همگان رسيد. دوستان و آشنايان و اهالى محله، گروهگروه براى ديدارم آمدند. آن زمان جوّ حاكم بر جامعه آزادتر شده بود، به اين دليل خيلى زود به ادامه مبارزات و منبردارى و سخنرانى انقلابى پرداختم.