«فقه را نباید از اخلاق جدا کرد»
حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی به روایت آیتالله محقق داماد

آیتالله سید مصطفی محقق داماد در گفتوگویی با مرکز اسناد انقلاب اسلامی از منش و سیره سلوکی جد مادری خود آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس و بنیانگذار حوزه علمیه قم روایت کرده است.
پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله سید مصطفی محقق داماد دانشآموخته حوزه علمیه قم، دانشگاه تهران و دانشگاه کاتولیک لوان بروکسل است. ایشان در آستانه برگزاری همایش یکصدسالگی حوزه علمیه قم د در گفتوگویی با مرکز اسناد انقلاب اسلامی از منش و سیره سلوکی جد مادری خود آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس و بنیانگذار حوزه علمیه قم روایت کرده است.
بخشهایی از گفتههای ایشان را از این گفتوگو برگزیدهایم که در ادامه میخوانید:
جواب سلام رضاخان!
اين موضوع را از آشيخ مرتضی جزايری از قول قائممقام ملک رفيع نقل میکنم. گفت، رئيس مجلس محتشمالسلطنه میخواست به قم بيايد. رضاخان به او میگويد برو قم ديدن آشيخ عبدالکريم و سلام ما را هم به او برسان. محتشمالسلطنه میآيد میگويد: آقا! اعلیحضرت خدمتتان سلام رساندند. آقا میگویند: سر به سر ما نگذار! ما کی هستيم که اعلیحضرت به ما سلام برساند؟ گفت آقا! من دارم خدمت شما عرض میکنم. خود ايشان سلام رساندند. آقا گفت: شوخی نکنيد... میگويد آخرش گفتم: آقا فهميدم میخواهی نگويي: «سلام من را هم برسان»!
نان شب
خود آقا مرتضی جزايری از قول قائممقام گفت که «روزی با رضاخان کار داشتم. رفتم آنجا ديدم با شنل دارد توی حياط قدم میزند. دارد میگويد: شيخ پدرسوخته! هی به او میگفتيم آقا پول میخواهی به تو بدهيم؟ هی میگفت من دارم. رفتم جلو گفتم قربان! چه کسی را میگویيد؟ گفت: اين آشيخ عبدالکريم! هرچی ما اصرار کرديم ما به او پول بدهيم گفت نه! من خيلی خودم نياز ندارم. حالا فرستاديم و رفتيم تحقيق کرديم ببينيم واقعا چقدر از اين پول مانده. گفتند همان شب اول که فوت کرده است، بچههايش نان نداشتند بخورند.»
اين را امام در سخنرانیشان هم فرمودند. مادرم هم عينا اين داستان را نقل کرد و گفت، همان شبی که پدرمان فوت کرد تا چند شب افرادی را اسم برد که اينها برای من غذا میآوردند. يکی از آنها حاج محمدحسين يزدی بود. میگفت: «ما واقعا هيچی نداشتيم» چرا؟ از اين جهت که يک مقداری برنج، نخود و لوبيا و اينها در آشپزخانه بود اما حاج آقا مرتضی اخوی بزرگشان گفت کسی دست نزند. چون مهدی صغير است و اين ماترک است و ما نمیتوانيم در مال صغير تصرف کنيم. يک صندوقچههای کوچک بود که قمیها به آن مِجری میگفتند. ایشان درش را مُهر کرده بود که هرکس بعدا حوزه را به دست میگيرد در آن را باز کند و خرج حوزه کند. چند تومانی پول در آن بود.
دل که دارد!
حاج شیخ کسی بوده که فقه و اخلاق را باهم عمل میکرد. ايشان اين عيالش که هم کور شده بوده هم فلج شده بوده شبها دوش میگرفته میبرده بالای پشتبام که گرما اذيت نکند. صبح هم میبرد در سرداب. به ايشان گفتند شما، يک ازدواج ديگری بکن. گفته بود نه! گفتند چرا؟ گفت او ناراحت میشود. گفتند اين چشمش نمیبيند؟ گفته بود: چشم ندارد. دل که دارد و من دل کسی را نمیسوزانم! خلاصه فقه را از اخلاق جدا نبايد کرد. از ايشان نقل کردند که آدم میتواند فقهاً عادل باشد ولی اخلاقاً از شمر بن ذی الجوشن بدتر باشد.
مثل طلبهها
ارادت طلاب به شيخ از اين بود که مثل آنها زندگی میکرد. يک سرتراش بود در مدرسه فيضيه پنجشنبهها خيلی مشتری داشت صف میبستند تا نوبتشان بشود. روز پنجشنبه که میشد حاج شیخ هم میآمد در مدرسه فيضيه صف را هم جلو نمیزد. در نوبت خودش رعايت میکرد. مینشست کنار طلبهها دو قران میداد که سرش را بتراشند. مثل طلبههای ديگر..
شهریه پسر شیخ
حاج آقا مرتضی [پسر بزرگ شیخ] در حجره زندگی ميکرد. جالب اين است شهريهای که به همه میداد به همان اندازه به او میداد ولی دو شب کم میگذاشت. میگفت تو شبهای پنجشنبه و شب جمعه به خانه میآیی و دو شب غذايت را در خانه میخوری. به اندازه دو شب از او کم میگذاشت.
شوخ باوقار
مرحوم حاج شيخ مهمترين مسئلهاش بُعد اخلاقی بود. اين را من خودم از امام شنيدم. ايشان نقل کردند که خصوصيت مرحوم آشيخ اين بود که بين ما که نشسته بود داشت شوخی میکرد میخنديد. میگفت، مثل رفيق همسن ما. يکمرتبه که ساکت میشد، چنان هيبتی برای ما داشت که نمیتوانستيم حرف بزنيم جلوی او. میگفت برای ما عجيب بود. اينکه تا به حال داشت میگفت میخنديد شوخی میکرد، يکمرتبه ساکت میشد. و میگفت هيبت داشت. وقار داشت.
خواجه در بند نقش ایوان است
حاج آقا رضا زنجانی گفت ما با حاج آقا روحالله جلوی يک حجرهای در مدرسه فيضيه نشسته بوديم. آشيخ عبدالکريم بعدازظهرها میآمد، به بناهایی که داشتند طبقه دوم فیضیه را میساختند سر میزد. میگفت مثلا آن آجر را اينجوری کنيد، آنجوری کنيد. میگفت تا ايشان وارد مدرسه فيضيه شد، من و حاج آقا روحالله پشتسر ايشان راه افتادیم. وقتی رسيد به بناها و میگفت اينجوری کنيد، اينجوری کنيد آقای خمينی زير لب گفت: « خانه از پایبست ويران است خواجه در بند نقش ایوان است.» حاج شیخ رویش را برگرداند گفت: «آقای آقا روحالله میگويی يزدیام؟ هستم. ترسو؟ هستم.» سه تا چيز گفت. «من آن کاری که ازم میآيد، اين است. هر وقت علم اسلام به دوش تو قرار گرفت، هر کاری میخواهی بکن.»
زبان خارجی
مرحوم دايی من گفت ايشان معتقد بود که بايد طلبهها آن وقت زبان خارجه بدانند. يک سيدی بود به نام آسيد يحيی اسلامبولچی فرانسه بلد بود. میگفت وادار کرد برای من و اخویام فرانسه درس بدهد و ما يک مقداری فرانسه پيش او خوانديم. اين خيلی فکر مهمی است. بعد معتقد بوده، بايد متخصصين ادیان دیگر بيايند اينجا درس بدهند.
تدریس فلسفه
عده زيادی مخالف فلسفه بودند. خود ايشان هم فلسفه نخوانده بوده؛ ولی دلش میخواست در قم فلسفه درس بدهند. اشکال که میکردند فلسفه فلان است. گفت آقا، ما حالا معقول نخوانديم عقل که داريم. يک آقايی بوده در زمان مرحوم آشيخ به نام آقای طبسی. پسرش اخيرا آمده اين را از قول پدرش نقل کرده است. گفت من میرفتم درس آسيد ابوالحسن قزوينی. يکمرتبه ديدم صبح زودی مرحوم آشيخ عبايش [را] سرش کشيده و آمد منزل ما. بعد فرمود شما میروی درس آسيد ابوالحسن قزوينی؟ وحشت کردم که میخواهد بگويد چرا میروی؟ يک پاکتی از جيبش درآورد گفت اين پاکت را شما بده به ايشان نگو کی داده است. من شنيدم که ايشان به خاطر مشکل مالی از قم میخواهد برود و درسش را تعطيل کند. اين را بده به ايشان بگو هر وقت مشکل داريد به من پيغام بدهيد.
آخوندها طلاق هم میدهند!
من که رئيس بازرسی کل کشور شدم. شاگرد آقای گلپايگانی بودم. ايشان به من محبت داشت. رفتم خدمتشان. گفت: «خيلی خوشحال شدم که اين سمت را شما قبول کرديد. آقای خمينی شما را انتخاب کرد برای اين کار؛ ولی اگر اختياراتی بدهد به شما چند تا از اين دادگاه انقلابیها را عزلشان کنيد تا ديگران حساب کار خودشان را بکنند.» بعد يک قصه نقل کرد، گفت: «بعد از جده شما، مرحوم شيخ ما يک ازدواجی کرده بودند. آن خانم خيلی ايشان را آزار میداد. به بچههايی که در خانه بودند. بچهها و اينها را آزار میداد. حاج میرزا مهدی آخر طلاقش را گرفت.» گفت: «اين وسط، آقای خوانساری هم يک مطلقهای داشت. يکی از دوستان آمد پيش من گفت برويم پيش آشيخ عبدالکريم بگوييم آقای آسيد احمد خوانساری معلم اخلاق است. طلاق ابغض الاشياء است. طلاق نده. بد هست. اين در طلبهها سنت میشود. با هم رفتيم پيش آشيخ عبدالکريم. حاج شیخ گفت بگذار طلاق بدهد. بگذار طلاق بدهد تا اين زنها بدانند ما آخوندها طلاق هم میدهيم. اينقدر ما را اذيت نکنند.»
اين را آقای گلپايگانی برای من نقل کرد. گفتم: «آقا، اجازه میفرماييد من اين را برای امام نقل کنم.» گفت: «باشد.» اين دفعه که آمدم خدمت امام، گفتم: «آقای گلپايگانی يک همچين قصهای گفتند.» آقای خمينی يک لبخندی زد. گفت: «نگفتند آن رفيق کی بود؟ من بودم.»
بعد اين اختيار را به من دادند. من شدم رئيس هيأت اجرای فرمان هشتمادهای. آن وقت چند دادگاه انقلابی را واقعا ما عزل کرديم به همه اعلام کنند.
علاقمندان میتوانند برای مراجعه به متن کامل گفتوگو با آیتالله محقق داماد به مجله گواه شماره تابستان ۱۴۰۳ از اینجا اقدام کنند.