ناگفتههایی از مقاومت مردم دزفول در دوران دفاع مقدس / شهادت دستهجمعی دزفولیها در موشکباران بعثیها
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ چهارم خرداد سالروز مقاومت مردم دزفول در برابر موشک باران عراق در جنگ تحمیلی است. در تقویم رسمی کشور از این روز به عنوان روز ملی مقاومت و پایداری یاد میشود و دزفول به عنوان پایتخت مقاومت ایران نامگذاری شد. مردم دزفول در این دوران به مراتب مورد موشک باران و هجوم نیروهای بعثی قرار گرفتند و تعداد زیادی شهید و جانباز شدند اما لحظهای دست از مقاومت برنداشتند.
آیتالله آل اسحاق خاطراتی را از روزهای مقاومت در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است روایت میکند که در ادامه به آن میپردازیم.
آیتالله آل اسحاق میگوید: اوضاع به همين منوال میگذشت، تا اينکه کمکم دشمن پيشروی کرد و دزفول را مورد هدف قرار داد. در آنجا حوادث دلخراشی رخ داد. معمولا مردم شبها از شهر خارج و روزها برمیگشتند. زيرزمينهايی معروف به سرداب سن وجود داشت که مشابه آن در عراق هم هست. زمين آن سنگی و مثل بتون سخت و محکم است. معمولا خانهها غير از زيرزمين دارای سردابی هستند که حدود چهل پله يا بيشتر پايين میرود. آنجا بسيار خنک میباشد به طوری که از آنجا برای خانهها هواکش گذاشتهاند و تمام منازل از طريق همان سردابها به هم متصل میشود. بعضی وقتها ما هم پايين میرفتيم.
از آن زيرزمينها به عنوان پناهگاه استفاده میکرديم. به اين خاطر وقتی توپ میافتاد تلفات کمتری میداديم. حسنعلی کاخساز مسؤول کوپنهايی بود که بسيج به مستضعفين میداد. از لحاظ مادی وضعمان خوب بود، اما پولها را خودمان تحويل نمیگرفتيم، بلکه آن را به بانک ريخته و چکها را دو نفر امضا میکرديم. تمام آن ته چکها الآن موجود میباشد. من هم تمام وقت در کنار بچههای بسيج بودم. خانوادهام در قم ساکن بودند و در آن مدت سختیهای زيادی را متحمل شدند. به ياد دارم که حدود يازده ماه به خانه نرفته بودم. يک بار هم که به تهران رفته و از قم گذشتم به خاطر سختی جدايی، به خانه نرفتم. پسرم محمدجواد نامهای برايم نوشته بود که بچههای بسيج با خواندن آن متعجب شدند. او در ابتدای نامه نوشته بودند پدرجان اگر خواندن اين نامه وقتتان را میگيرد خواهش میکنم آن را نخوانيد.»
روحيهی بالای حسنعلی کاخساز
حسنعلی کاخساز فرد بسيار خود ساختهای بود. يک شب به من زنگ زده و گفتند که نگذاريد حسن صبح به خانه برود. گفتم: «چرا؟» گفتند: «بمب به خانهی آنها اصابت کرده و زيرزمين خانهشان که پدر، مادر، خواهر، برادر و يکی از خواهرهايش که حامله بوده و در آن پناه گرفته بودند، خراب شده و همه فوت کردهاند و در فاميلشان غير از او کسی زنده نمانده است.» نزد او رفتم، ديدم که خوابيده است. مثل اينکه تا آخر شب حساب و کتاب کرده و خسته شده بود. به نگهبان جلوی در سپردم که مراقب باشد، او بيرون نرود و گفتم: «با او کاری دارم.» صبح که شيفت آن نگهبان تمام شده بود، شخص ديگری به جای او آمده بود. وقتی به سراغش رفتم، ديدم نيست. با خود گفتم خدا کند فقط به خانه نرفته باشد. به صافی و بچههای ديگر گفتم: «اميدوارم با شنيدن اين خبر ناگوار ديوانه نشود.» چيزی نگذشت که متوجه شدم در بيرون از چادر نشسته و به حسابها رسيدگی میکند. جلو رفته و سلام کردم. وقتی ديدم هيچ تغيير در او ايجاد نشده فهميدم، هنوز از موضوع مطلع نشده است. خوشحال شدم و تصميم گرفتم آرام آرام موضوع را به او بگويم، اما ديدم او جريان را فهميده و برای تصفيهی حسابها به اينجا آمده است. عصر آن روز که برای تشييع جنازه رفته بوديم، اوضاع عجيبی بود. توپهای پارچهی کفن را با ماشين میآوردند و مردم شهيدانشان را کفن کردند. ماشين میگرفتند و آنها را برای دفن به قبرستان میبردند. اوضاع بسيار دلخراشی بود. آن روز آقای قاضی برای حدود سيصد نفر نماز ميت خواند. مردهها را پشت سر هم میآوردند و میخواستند سريع برای دفن ببرند. همچنين چون بعضی از آنها زخمی بودند و از نظر بهداشتی، زياد ماندنشان خطرناک بود بايد تخليه میشدند. بنابراين آقای قاضی همين طور ايستاده و پشت سر هم چندين نماز میخواند. تمام خانوادههای شهدا میخواستند که آقای قاضی نماز شهيدشان را بخواند. میگفتم: «آقای قاضی خسته شدهاند، اما میگفتند فقط برای شهيد ما هم بخواند.» نماز ميت پدر حسنعلی را خوانده بود و با هم رفتيم که بقيهی اعضای خانوادهاش را بياوريم. در راه گفت: «حاج آقا من بيچاره شدم.» گفتم: «نه، خدا ارحم الراحمين است» گفت: «من دو روز قبل تصميم گرفتم پسر خوبی برای پدر و مادرم باشم و دفتری از جيبش درآورد و نشان داد.» آنجا هم اين مطلب را يادداشت کرده بود. ادامه داد. «تازه میخواستم آدم درستی بشوم. حالا که آنها رفتهاند، ديگر کاری از دست من ساخته نيست.» ناراحتیاش به خاطر اين بود که فرصت انجام کار نيک از او گرفته شده است. گفتم: «اين طور نيست ما روايت داريم که «أبر البر، بر الوالدين بعد الموت»، يعنی انسان بعد از مرگ هم میتواند به پدر و مادرش نيکی کند.» او از شنيدن اين حرف بسيار خوشحال شد.
حملات عراق و رشادتهای مردم
در آن زمان هنوز عراق موشک نمیزد. آنها از توپهای دوربرد استفاده میکردند که صدای مهيب و قدرت تخريب بالايی داشت. وقتی توپ میزدند ما با توکل به خدا بيرون میرفتيم که ببينيم توپ به کجا اصابت میکند تا ديگران را برای کمک خبر کنيم. در کنار کرخه، منطقهای که دشمن در آنجا بود، ارتفاع بيشتری داشت. به همين دليل شهر در ديدشان بود. البته بيشتر منطقهای را که ما آنجا بوديم میزدند، به طوری که گاهی توپها پشت سر هم میآمدند. گاهی که مخفيانه روی کوه میرفتيم، از آنجا شهر شوش و گنبد و بارگاه دانيال پيامبر(ع) با چشم غيرمسلح ديده میشد. عراقیها از آنجا شهر شوش را هم میزدند، اما نمیدانم انديمشک را نيز زدند يا خير؛ اما بعدها شنيدم که به آنجا نيز موشک زده بودند. وقتی شهر را میزدند و ما برای کمک میرفتيم با صحنههای بسيار تأثرانگيزی مواجه میشديم. مثلا يک بار زنی، بچهی شيرخوارش را در حالی که سرش کنده شده و هنوز دست و پا میزد، در آغوش گرفته، میگفت: «خدايا اين هم علی اصغر ما.» آنها آن قدر صبور و بردبار بودند که بالاخره توانم را از دست دادم و ديگر صبر ماندن نداشتم. وقتی ديدم همهی مصيبتها را تحمل کرده، چيزی نمیگويند، خجالت میکشيدم.
يک بار هم مردی گونی خونآلودی آورد و گفت: «آقا اينها کجا رفتهاند؟ من اين را آوردهام.» فکر کردم برای بچهها گوشت آورده، گفتم: «در آشپزخانه بگذار. گفت: «چرا در آشپزخانه؟ اين سر پسر شهيدم است که پيدا کردهام.» خيلی جا خوردم. او رفت و يک بز آورد و پشت سر هم عذرخواهی میکرد که نتوانسته بيشتر از آن بياورد. گفت: «اين را برای بچههای بسيجی آوردهام تا ثوابش را به پسرم هديه کنم.»
بعضی از اعراب روستای سيدرضی، از روز اول تا آخرين لحظات در جبهه بودند. بالاخره چند نفر از آنها اسير شدند. از آن روستا، چند برادر بسيجی فعال بودند که در جبهه حضور داشتند. يک روز برادر کوچکتر آمد و گفت که برادر بزرگش شهيد شدهاست. پيرمردی با روحيهی جوان و شاداب و بسيار مؤمن بود. میگفت: «من میتوانستم او را نجات دهم، وقتی در منطقه زخمی شد و روی زمين افتاد، برای کمک رفتم، اما او مرا هل داد و گفت: برادر کجايی؟ گفتم: چطور؟ گفت: مرا رها کن و آن جوان را با خودت ببر. او جوان است و به درد میخورد، ولی من ديگر به چه دردی میخورم؟ آن جوان را بردم و ديگر نتوانستم برای بردن او برگردم.» ديدن اين صحنهها تقدير و تشکرها و کمکها، ما را حسابی شرمنده میکرد. مادری آنجا بود که به علیچنار میگفت اگر فقط يک کفش پسرم پيدا شود و من بفهمم که شهيد شده، خيالم راحت میشود.