هر استان یک روایت|خوزستان؛دزفول

فضای مبارزاتی دزفول در خاطرات احمد زرهانی

عکس لید
مردم دزفول به هیچ وجه بی حجابی اجباری رژیم پهلوی را تحمل نمی کردند. یک‌بار در كنار رود دز برای فیلم‌برداری فیلم «تله» و یا «خاك»، جوانان با سنگ به بهروز وثوقی و مردان و زنان هنر‌پیشه‌ای كه او را همراهی می‌كردند حمله‌ور شدند. جنگ و گریز بیش از یك ساعت به طول انجامید. سرانجام پلیس به داد هنر‌پیشه‌ها رسید. مردم بی حجابی و بی عفتی را به راحتی قبول نمی‌كردند
پنجشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۱

دزفول از قدیم نقطه‌ای ویژه و حائز اهمیت بوده است و خاستگاه عارفان و عالمان زیادی به شمار می‌آید. شیخ مرتضی انصاری خاتم‌المجتهدین در تعلیم و تربیت مردم در عهد قاجاریه نقش زیادی داشته است و برکات او استمرار دارد. دزفول در دوران پهلوی از مراکز حامی علما و پاسدار دین بوده است. در اثر سیاست‌های اقتصادی رژیم و ایجاد فرصت‌های شغلی فراوان، مهاجرت به دزفول زیاد شد و این مسئله تبعاتی فرهنگی به دنبال داشت. از جمله اینکه بی‌حجابی بیشتر شد. البته مردم بومی بالاخص اقشار متوسط و ضعیف سیمای مذهبی خود را حفظ كردند. زنان با چادرهای مشكی و اغلب گلدار در خیابان ظاهر می‌شدند و اغلب دختران با چادر به دبیرستان می‌رفتند. یک‌بار در اوایل دهه‌ی پنجاه «اشرف پهلوی»، که مالك یكی از شركت‌های كشت و صنعت بود، به دزفول آمد تا در محل سازمان زنان دزفول سخنرانی كند. وقتی كثرت زنان را با روسری دید خشمگین شد و گویا خانم «الف.ح.ش» را كه ظاهراً رئیس سازمان زنان بود توبیخ كرد كه چرا یك عده زن لچك به سر در جلسه شركت كرده‌اند؟! 
با این همه، بی‌حجابی تا حدودی در دهه‌ی چهل رواج پیدا كرد. مردم نیز خصوصاً جوانان واكنش‌های تندی نشان می‌دادند. یادم می‌آید یكی از افسران نیروی زمینی، دختر جوانش را با بلوز و شلوار تنگ و گاهی با بلوز و دامن سوار ترك موتورسیكلت خود می‌كرد و به دبیرستان فرح می‌برد. چند جوان را دیدم كه در كوچه‌ی سبزقبا كمین كردند و با پاره آجر موتورسوار و دخترش را نشانه گرفتند. موتور از كنترل خارج شد و افتادند. شیشه‌ی عینك موتورسوار شكست و زیرچشمش زخمی شد. در سنی نبودم كه فرار كنم. ماندم و صحنه را از نزدیك دیدم. بعد از آن حادثه دیگر ندیدم كسی دختر جوانش را بدون حجاب و با پاهای برهنه ترك موتور سوار كند. یک‌بار هم در كنار رود دز برای فیلم‌برداری فیلم «تله» و یا «خاك» این اتفاق پیش آمد. جوانان با سنگ به بهروز وثوقی و مردان و زنان هنر‌پیشه‌ای كه او را همراهی می‌كردند حمله‌ور شدند. جنگ و گریز بیش از یك ساعت به طول انجامید. سرانجام پلیس به داد هنر‌پیشه‌ها رسید. مردم این چیزها را به راحتی قبول نمی‌كردند.
رژیم گاهی آخوند درباری می‌فرستاد تا مردم را با ظاهر دینی منحرف كند. یكی از چهره‌های مشكوك آن روزگار سید معمم و خوش‌بیانی به نام «منبرشكن!» بود كه در مسجد جامع سخنرانی می‌كرد و در ماه مبارك رمضان اعانات مردم را جمع‌آوری می‌كرد. من هم مثل سایر دانش‌آموزان مذهبی چند بار پای سخنرانی غرا و جهت‌دار ایشان نشستم و شاهد معركه‌گیری او بودم. البته در مقابل، حوزه‌ی علمیه‌ی قم هم نیروهای خوبی به دزفول می‌فرستاد؛ مانند آیت‌الله شیخ جعفر سبحانی كه در سال 1344 در دبیرستان قطب دزفول برای ما سخنرانی كرد و منجر به تبعید ایشان گردید و حاج شیخ رضا گلسرخی كه در دوره‌ی شكل‌گیری انقلاب و سال‌های 1356 و 1357 در مسجد مرشدبكان یا اباذر سخنرانی می‌کرد. خلاصه اینکه‌ دزفول شاهد حضور اثرگذار علما در دوره‌ی مبارزه بود، البته برخی اوقات وقفه‌ها طولانی می‌گردید و خفقان اجازه‌ی تبلیغ نمی‌داد.
دزفول در دوران مبارزه «شراب فروشی» نداشت، ولی ظاهراً در یكی از گوشه‌های زیر پل قدیم ـ که یادگار ساسانیان است ـ كسی به طور پنهانی مبادرت به این كار می‌كرد كه منفور بود و با افراد خاص سروكار داشت. اوباش برای خوشگذرانی و شراب‌خواری به نقاط دیگر می‌رفتند و البته مواردی از عربده‌كشی‌های شبانه توسط آنان در شهر اتفاق می‌افتاد.
تظاهرات مذهبی مردم در ایام تاسوعا و عاشورا دیدنی بود. زمانی كه عوامل رژیم دهل‌زدن را در تكایا ممنوع كردند، مردم واكنش نشان دادند و بر رونق مجالس عزاداری افزودند. در اواخر عمر رژیم، عزاداری افزون بر وجهه‌ی مذهبی، صبغه‌ی سیاسی هم گرفت و بر اساس ادبیات امام خمینی(ره) رنگ و بوی آزادی‌خواهی پیدا كرد. روحانیان دزفول بالاخص وعاظ كمتر وارد سیاست می‌شدند، اما به نفع رژیم هم تبلیغ نمی‌كردند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی كه برخی از جوانان تندرو و چپ‌گرا به اسناد ساواك دست یافتند و علیه برخی از روحانیان افشاگری كردند، چیز زیادی برای انتشار نداشتند. بیشتر تحلیل‌های ساواك در حاشیه‌ی چند تن از روحانیان بود كه اتفاقاً در نهضت نقش داشتند. علما و روحانیانی مثل «حاج سید مصطفی فارغ» و «حاج شیخ عباس مخبر دزفولی» و «حاج شیخ محمدجواد تدین» و «سیدكاظم دانش» و «حجت‌الاسلام الیاسی» در ارشاد مردم اثرگذار بودند. حجت‌الاسلام الیاسی از روحانیان اهل خرم‌آباد و مرتبط با بیت آیت‌الله نبوی بود که منابر كارآمدی داشت و علاوه بر دانش دینی و تاریخی از معارف جدید هم بهره‌مند بود.

با اینكه مدارس جدید بازار حوزه‌های علمیه را كساد كرده بود، ولی هنوز چند حوزه‌ی علمیه فعال بودند كه در رأس آنها حوزه‌ی علمیه‌ی آیت‌الله نبوی در خیابان سیروس ـ طالقانی فعلی ـ در ساختمانی نوساز دایر بود و طلاب شهری و روستایی در آن درس می‌خواندند. تا اوایل دهه‌ی پنجاه «اتاق مشایخ جابر انصاری» از نوادگان شیخ مرتضی انصاری در حوالی سر میدان دایر بود و آیت‌الله شیخ منصور سبط شیخ انصاری و فرزندانش مدرس داشتند. مدرسه‌ی آیت‌الله معزّی هم در محله‌ی قلعه فعالیت داشت و «مدرسه‌ی علمیه‌ی سید حسنی» هم در یكی از كوچه‌های مجاور بازار قدیم فعال بود كه بعدها تعطیل گردید. روحانیان دزفول و شوشتر خوب و عمیق درس می‌خواندند و به باسوادی و نكته‌دانی اشتهار داشتند. رقابت‌های علمی و اجتماعی آنان با همدیگر هم درخور توجه بود.
در دهه‌ی 50 مضامین سیاسی علیه رژیم شاه در بین مردم متداول بود. بالاخص در موقع انتقاد از اوضاع رژیم بزرگترها می‌‌خواندند: «افسوس كه این مزرعه را آب گرفته / دهقان مصیبت‌زده را خواب گرفته» كه تعریض به شاه داشت. و یا در چیستان می‌گفتند: «آن چیست كه اگر اولی دومی را بكشد سومی راحت می‌شود؟!» و جواب می‌دادند: «خدا، شاه، میهن»؛ این سه كلمه سرآغاز یكی از درس‌های كتاب فارسی دوره‌ی دبستان بود. 

گروه منصورون در دزفول
گروه منصورون  بچه‌های پیرو خط امام بودند که متأثر از مجاهدین خلق، به کار مسلحانه روی آورده بودند. این گروه تنها جریان مسلحانه‌ی تأثیرگذار در فضای دزفول بود. البته مرکز عمده‌ی فعالیت گروه منصورون خارج از دزفول بود. من از دزفولی‌های گروه، فقط شهید عزیز صفری ، که زیر نظر شهید شیخ عبدالحسین سبحانی  فعالیت می‌کرد، آقای عبدالحسین مقدم ، شهید غلامحسین صفاتی دزفولی (اهل آبادان) ، سیداحمد آوائی  و برادرش سیدعلی، آقای غلامرضا خلف رضایی ، حمید آستی  و عیدی فعال  را می‌شناختم.
«شهید عزیر صفری» حلقه‌ی اتصال جوانان دزفول به گروه‌های چریكی ـ بالاخص منصورون ـ بود. او برادرش حمید و خواهر و مادرش را به وادی مبارزه كشانده بود و با قامت لاغر و عینك درشت و محاسن كوتاه و كلام نافذش علناً علیه رژیم تبلیغ می‌كرد. قبل از آنكه مخفی شود چند بار با او دیدار کردم. او وقتی مخفی شد كه هم‌زمان تحت تعقیب ماركسیست‌های منشعب از مجاهدین خلق و ساواك بود. قبل از شهادتش به مناسبتی سری به من زد و نکاتی را توضیح داد. عاقبت نیز مثل همرزم دیگرش «غلامحسین صفاتی دزفولی» از مبارزان آبادانی در سال 1356 در تعقیب و گریز به‌دست مأموران ساواك به شهادت رسید. 
در دهه‌ی پنجاه برخی از جوانان مذهبی شهر چون: «حمید آستی» و «حمید تویسركانی» و «غلامرضا خلف رضایی» توسط ساواك بازداشت شدند. حتی وقتی «هادی خیلا» بدون تجربه‌ی مبارزاتی به در خانه‌ی خلف‌رضایی رفته بود، به طور اتفاقی توسط ساواك بازداشت گردید و بدون هیچ دلیلی حدود دو سال به زندان افتاد، البته به نفع او شد؛ در این مدت، كلی تجربه‌ی مبارزاتی از مبارزان به‌دست آورد. مهدی خیلا ـ برادر هادی ـ به اتفاق محمدعلی یوسفیان در اهواز در خانه‌ی عالمشاه در دوره‌ی مبارزه با ما هم‌اتاق بودند و افکار سیاسی و مذهبی سالمی داشتند. 
مجاهدین خلق در شوش و اندیمشك هم نفوذ داشتند. یك‌بار در یك درگیری در اندیمشك مردم یكی از مبارزان را، به تصور اینکه خرابكار است، به كمك پلیس دستگیر كردند. شاه مخالفان خود را با برچسب‌هایی از قبیل «ارتجاع سرخ»، «ارتجاع سیاه»، «خرابكار» و «ماركسیست اسلامی» در انظار، بدنام می‌كرد و كسی هم جرأت واكنش علنی نداشت. ترس بر همه‌ی دل‌ها غالب بود و برادر از برادر واهمه داشت. 
پایان سال 1355 که اولین سال دریافت حقوق از آموزش و پرورش بود، خمس مازاد مالم را جدا کردم و خودسرانه آن‌را که چهارصد یا دو هزار تومان بود از طریق عبدالحسین مقدم در اختیار منصورون قرار دادم. سال‌ها بعد در مجلس از عالمی درباره‌ی مشروعیت کارم سؤال کردم، پاسخ داد: چون اذن امام را نداشته‌ای، باید دوباره خمس را بدهی! نمی‌دانستم آن زمان از ده هزار تومانِ مازاد، دوهزار تومان داده بودم یا از دوهزار تومانِ مازاد، چهارصد تومان! طبق نظر همان عالم از باب احتیاط دوهزار تومان خمس به جای همان وجه دوباره پرداخت کردم.
یکی از افرادی را که سال 1354 به نهضت فراخواندیم، معلمی به نام سیدمرتضی صادقی‌نژاد از دفترداران شوش دانیال بود. او با من و آقای سیدرضا صافی مرتبط بود. یک روز به من گفت: «جوانی هست که با او صحبت کرده‌ام؛ ظرفیت مبارزه را دارد». منظورش «سیدعلی. آ.» بود. کم‌کم کار را شروع کردیم. ابتدا چند کتاب به او دادیم. پدرش اهل فضل بود و خودش طبیعت سالم و پاکی داشت و خیلی زود در مسیر مبارزه قرار گرفت. پس از مدتی با شهید صفری آشنا شد.

سال 1355 وقتی «سیدعلی. آ» در ارتباط با عزیز صفری چندماهی به زندگی مخفیانه روی آورد و در کوره‌پزخانه‌ها کار می‌کرد، همچنان با ما مرتبط بود. روزی به خانه‌ی ما آمد و یک بسته جزوه‌ی دستنویس آورد. از من پرسید: «چند پیراهن و شلوار داری؟!» گفتم: «سه پیراهن، دو شلوار». گفت: «اسراف است!» گفتم: «آخر من دبیر مدارس راهنمایی هستم، باید آراسته باشم». جواب داد: «زهد انقلابی اقتضا می‌کند یک پیراهن را برای استفاده‌ی دیگران به من بدهی». پیراهن را با اکراه به او دادم و فهمیدم که تحت تأثیر آموزه‌های چریکی است و زندگی مخفی را با عسرت می‌گذراند. بعدها «سیدعلی.آ» متوجه شد که مخفی‌شدنش بی‌دلیل بوده و اصلاً تحت تعقیب نبوده است، چون به اتفاق به ژاندارمری و حوزه‌ی نظام وظیفه رفتیم و مأموران حساسیتی نشان ندادند.   
وقتی که از خانه رفت، بسته‌ی امانتی او را باز کردم. جزوه‌ی اصول مخفی‌کاری بود به اضافه‌ی دفاعیات و وصیت‌نامه‌های تعدادی از مجاهدین خلق از جمله محسن رضایی، ناصر صادق و سعید محسن. همه‌ی ‌آنها را با دقت خواندم. مجاهدین خلق مارکسیسم را علم مبارزه می‌دانستند و بین اسلام و مارکسیسم قائل به نوعی اختلاط بودند. این برداشت‌ها غلط بود. از همان زمان متوجه این التقاط بودم و ایراداتی را برای دوستان بازگو می‌کردم. از بین آن جزوات فقط اصول مخفی‌کاری به کار می‌آمد.
یک روز که او را دیدم گفتم: «اینکه بگوییم مارکسیسم، علم مبارزه است و ما باید اسلام را با مارکسیسم تلفیق کنیم تا اسلام ایدئولوژی ما باشد و مارکسیسم علم مبارزه، یک حرف انحرافی است. مگر از امام حسین(ع) مبارزتر هم داریم؟ از حضرت موسی(علی نبینا و آله علیه‌السلام) مبارزتر هم داریم؟ چرا تاریخ را با عینک تضاد طبقاتی نگاه کنیم؟ تضاد، تضاد حق و باطل بوده است. زن فرعون در طبقه‌ی بورژوا و اشراف بزرگ شد، اما مدافع حق بود. پسر نوح در طیف مستضعفین بود، اما مدافع باطل بود».
جزوات و دفاعیات مجاهدین را در همان ایام به حسین ضریحی دادم. حسین را از قدیم می‌شناختم؛ تابستان سال 1354 بود، او را کنار رود دز دیدم که با لباس شنا و لنگی بر دوش نماز می‌خواند. خوشم آمد. احساس کردم که زمینه را دارد، لذا رفتم و با او به بحث سیاسی پرداختم و با استناد به آیات قرآن ضرورت مبارزه را مطرح کردم. او هم با ابیاتی از مثنوی مولوی پاسخ داد. گفتگوی نو و سنتی‌مان روزهای دیگر هم ادامه یافت. به تدریج کتاب‌هایی به او دادم. بالاخره کم‌کم وارد مبارزه شد و خیلی هم محکم در این مسیر ماند.
وقتی جزوات و دفاعیات مجاهدین خلق را از من گرفت، تا چند روز خبری از او نشد. تقریباً یک هفته بعد، زن چادری جوانی در کوچه‌ی کهربا از من پرسید: «منزل سیداحمد کجاست؟» گفتم: «با کی کار داری؟» گفت: «می‌خواهم شکایت سیداحمد را به پدر و مادرش بکنم». گفتم: «چرا؟» گفت:‌ «تو سیداحمدی؟» گفتم: «بله. چه اتفاقی افتاده؟» با اعتراض جواب داد: «چرا کتاب سیاسی و جزوه‌ی چریکی به حسین می‌دهی؟ مادرش دارد سکته می‌کند، ما کاری به این کارها نداریم». صدایش بلند بود. یکی از همسایه‌ها قابل‌اعتماد نبود و احتمال لو رفتن وجود داشت. با التماس، زن برادر حسین را ساکت کردم و کتاب‌ها و جزوات را از او گرفتم و گفتم: «خواهر عزیز از طرف من به حسین بگو هیچ علاقه‌ای به تو ندارم و حاضر نیستم لحظه‌‌ای با تو از این به بعد حرف بزنم، راه من از راه تو جداست». زن برادر حسین وقتی چهره‌ام را مصمم دید، خاطر جمع شد و رفت! 
روز بعد حسین را در یکی از محل‌های ملاقات دیدم و ماجرا را تعریف کردم، خیلی متأثر شد و قول داد اصول مخفی‌کاری را رعایت کند. او خیلی جدی بود و گاهی علنی علیه رژیم سخن می‌گفت. حسین در عملیات فتح‌المبین در حالی که در شرف ازدواج بود به شهادت رسید. پدر و برادرانش همه اهل فضل و مثنوی‌خوان بودند. حبیب، برادرش در دوره‌ی مبارزه کلت دستی می‌ساخت. آنها ریخته‌گر بودند. ریخته‌گران دزفول در اوایل جنگ تحمیلی داوطلبانه برخی از قطعات جنگ‌افزارها را برای ارتش می‌ساختند.
آشنایی من با مجاهدین خلق و گروه منشعب از آنها یعنی منصورون در همین اندازه بوده است؛ لذا اگر هم گاهی با عناصری از دوستان مرتبط با منصورون در دزفول فعالیتی داشته‌ام جنبه‌ی تشکیلاتی نداشته است.

این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات