انقلاب در اراک از یک روستا آغاز شد

پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در آستانه پیروزی انقلاب در سال ۵۷ شهرهای مختلف کشور شاهد اوجگیری تظاهرات بود. استان مرکزی شهرهای اراک و همجوار نیز از این قاعده مستثنی نبودند. آیتالله علی آلاسحاق که در بازهای از مبارزات به منظور تبلیغ در آن مناطق حضور داشت در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است روایت میکند:
هنوز انقلاب پیروز نشده بود كه به اراک رفتم. جوانان اراک مىگفتند، ما كسى را نداریم كه برایمان راجع به امام صحبت كند. آنجا زمینه زیادى فراهم شده بود. حدود یک سال قبل از پیروزى انقلاب در یک ماه محرم، در آنجا مراسم داشتیم. نوارهایش هم هست. متأسفانه یک گروه مخالف روحانیت، روى نوارهاى ما تیزآب ریختند كه بعضى از آنها خراب شدند.
قبل از پیروزى انقلاب، در سنجان اراک روزى ۲ ساعت در ماه رمضان، براى مردم صحبت مىكردم. جمعیت زیادى هم مىآمدند، از من هم خواستند كه راجع به آقاى شریعتى صحبت كنم. گفتم من اطلاعاتى راجع بهایشان ندارم. مردم به انقلاب گرایش پیدا كرده بودند و به قول خودشان انقلاب اراک از سنجان آغاز شده بود. آنها از شهر اراک هم دعوت مىكردند و ما براى سخنرانى به آنجا مىرفتیم. در آن زمان آقاى میرزا جعفرى، نماینده اراک (خداوند رحمتشان كند) یک سید انقلابى بود كه ما را نیز تأیید و كمک مىكرد، ولى روحانیون دیگر با ما سخت مخالفت میكردند.
یک شب به ما خبر دادند كه قرار است فردا چماق به دستها، به سنجان حمله كنند. روستایى در اطراف اراک به نام «توره» بود كه الآن هم هست. بعضى از مردم آنجا طرفدار شاه بودند. یک نماینده طرفدار شاه نیز اهل آنجا بود. آن شب، تاسوعا بود و ما مراسم عزادارى داشتیم. مردم را در امامزاده جمع كردم. قرآن و یک علم را در دست گرفته، خطاب به مردم گفتم: «شما باید قسم بخورید كه فردا در مقابل چماق به دستها مقاومت كنید. » تمام جوانها كه حدود ۷۰۰ ـ ۶۰۰ نفر مىشدند و از اطراف هم آمده بودند، یکیک قسم خورده و تصمیم گرفتند كه مقاومت كنند. آنها به چند منطقه دیگر نیز رفته بودند و آن مناطق را غارت كرده بودند.
فرداى آن شب، هنگام ظهر، در مسجد بودیم كه ناگهان دیدم چند كبوتر در حیاط مسجد افتادند. مشخص شد كه آنها آمده و تیر هوایىزده بودند و تیرها به كبوترها خورده بود. آنها بسیار مجهز، مسلح و با كامیون آمده بودند. در آنجا شخصى به نام «حاج اسدالله» بود كه مرد بسیار خوبى بود و پسرش هم شهید شده بود. معمولاً آخوندها به خانه او مىرفتند. من از مسجد به منزل حاج اسد رفتم كه لباسهایم را عوض كنم و براى كمک بروم. در همان وقت حاج اسد آمد و گفت: «لطفاً خانه مرا تخلیه كنید. » مرد خیلى خوبى بود، ولى ترسیده بود. گفتم: «اگر دیشب مىگفتید من یک جایى براى خودم پیدا مىكردم. آخر الآن كجا بروم؟» گفت: «من معذرت مىخواهم، دیگر تحمل ندارم. همینقدر كه بفهمند شما در اینجا بودهاید كافى است. » خانمش به او پرخاش كرد و گفت: «مرد، این حرفها چیست؟ یك عمر به روحانیت كمک كردهاى، حالا در این شرایط او را كجا بیرون مىكنى؟» خلاصه وسایل را جمع كرد و به دستم داد. به زنش هم گفت: «تو حرف نزن.»
من لباسهایم را عوض كرده و كلاه زرد رنگى را نیز بر سرم كشیده بودم به طورى كه فقط چشمهایم پیدا بود، هنوز هم آن كلاه را دارم. با خود گفتم بهتر است ابتدا وسایلم را در جایى بگذارم. با مردم كه برخورد مىكردیم، همه ناراضى بودند و مىگفتند همه چیزمان از دستمان رفت. چماق به دستها سروصداى زیادى ایجاد كرده و كامیونهایشان را نیز از كالاهایى كه در مغازهها و خانهها بود پر كرده بودند. همچنین یک پسر جوان را نیز شهید كرده بودند. همه آه و ناله مىكردند. هیچكس نمىگفت به خانه ما بیا. تا اینكه خانمى كه فرزندش مریض بود و نمىدانم او را به كجا مىبرد، مرا دید و گفت: «آل اسحاق هستى؟ كجا مىروى؟» گفتم: «جایى را ندارم، مىخواهم وسایلم را در جایى بگذارم و براى كمک به مردم بروم.» گفت: «خاک بر سرم، هیچكس پیدا نمىشود كه شما را ببرد. بیایید به خانه ما برویم.» به خانه آنها رفتم، ولى دیگر اجازه ندادند كه من بیرون بروم. چند نفر آمده و گفتند: «نمىشود كه شما بروید. آنها دارند مردم را مىكشند.» گفتم: «خب بكشند.»
[...] از خانه خارج شده، مردم را در مسجد جمع كردم. یک طلبه جوان هم در آنجا بود كه با من همكارى مىكرد. به او گفتم مردم را ساكت كن تا كمى صحبت كنم.
گفتم: «مردم چه شده؟ چرا این قدر ناراحت هستید؟ اموالتان از دستتان رفته، این پول یک روز نفت هم نمىشود. چیزى نیست، من ضامن جبران تمام خسارتهاى شما خواهم بود، فقط ما باید در فكر تشییع جوانى كه شهید شد باشیم و او را در اراک تشییع كرده و از آن بهرهبردارى كنیم.» خلاصه مردم آرام شدند و من به آن طلبه جوان گفتم: «بررسى كن، هركس هرچه از دست داده، یادداشت كن و جمعش را داخل این چک بنویس.» یک چک سفید را امضا كرده و به او دادم. پولى هم نداشتم. فقط خواستم تاریخش را كمى به عقب بیندازند و به من مهلتى بدهند تا اینكه جنازه را تشییع كنیم. اتفاقاً وقتى در اراک جریان را به آقاى جعفرى گفتم، ایشان گفتند من تمام خسارت را پرداخت مىكنم. همچنین به آقاى منتظرى خبر دادند. ایشان نیز نامهاى نوشت كه پول شما را پرداخت و جبران مىكنیم. آن مسأله تمام شد و ما جنازه را با شكوه تمام در اراک تشییع كرده و از آن بهرهبردارى خوبى شد. با این اقدام، جوّ رعب و وحشت از چماق به دستها شكست، به طورى كه آنها جرأت نكردند بعد از آن به جایى حمله كنند.
عاشورا كه شروع شد، دسته تشكیل داده و به اراک رفتیم. به سید اعرابى هم كه الآن باید در سنجان اراک باشد، گفتم كارى كه از ما ساخته است این است كه عكس امام را برداریم. (عكس بزرگى از امام تهیه كرده بود) گفتم: «یك طرفش را تو بگیر و طرف دیگرش را من میگیرم.» گفت: «نمیشود، بچهها بردارند؟» گفتم: «نه، این كار ارزش دارد. امروز عكس امام را برداشتن، همه چیز است.» گفت: «آخر ما روحانیها پیش بیفتیم؟ » گفتم: «این كار خوبى است.» عكس امام را برداشته، جلوى دسته به راه افتادیم. در طول مسیر مردم روستاها به ما مىپیوستند. آن روستاها خیلى از شهر دور نیست. ما پیاده در حركت بودیم. برخى از اعضاى بیت یكى از مراجع كه در یكى از روستاهاى آنجا بود، مردم را علیه ما تحریک كرده، مىگفتند مرجع آقاى فلانى است. آقاى خمینى سیاسى است و... ولى آن روز تمام مردم، زن و مرد به ما پیوستند.
جمعیت بسیار زیادى جمع شدند. پیکهاى مختلفى از طرف برخى آقایان نزد ما آمدند و پیغام آوردند كه آقاى آلاسحاق، مرگ بر شاه نگویید و به جاى آن لعنت بر یزید بگویید. هركس مىآمد، من در پاسخ مىگفتم: «یزید امروز شاه است. مرگ نمىگوییم، بر شاه لعنت مىگوییم.»
وقتى نزدیک اراک رسیدیم، متوجه شدیم كه توپ و تانک زیادى در وسط شهر جمع كردهاند. من بلندگو را برداشته و گفتم: «خانمها برگردید»، ولى آنها با گریه و زارى مىگفتند ما هم مانند حضرت زینب(س) مىخواهیم بیاییم. گفتم: «درگیرى است و شما بچه در آغوش دارید.» هرچه اصرار كردم فایدهاى نداشت و با گریه التماس مىكردند كه همراه ما بیایند. با همان عظمت وارد شهر شدیم. دستههایى كه در اراک حركت مىكردند؛ نیز به ما پیوستند و یک دسته بزرگ و باشكوه تشكیل شد. اطراف تانکها جمع شدیم و یكى از مداحان را به بالاى یكى از تانکها فرستادیم. او روى تانک، شروع به مداحى كرد و ما هم همراه سربازان، همگى سینه زدیم. بعد هم شعار مرگ بر شاه سردادیم. خلاصه آن روز قرق «مرگ بر شاه» در اراک شكست.
آن شب یا فرداى آن روز بود كه خبر آوردند یک نفر را به جاى من گرفته و به شدت او را زدهاند. او در دفتر تبلیغات كار مىكرد. یک دستش هم ناقص بود. هر وقت به من مىرسید مىگفت ما كتک شما را خوردیم. شایعه شده بود كه آلاسحاق را كشتهاند. بعد مشخص شد كه این بنده خدا را گرفتهاند.
اختلاف بر سر حركتها بین آقایان شدید بود و سعى میكردند كه حركتى نشود و میترسیدند كه نتوانیم پیش ببریم و كشتار شود و چون سابقه ذهنى داشتند، سعى كردم ذهن آقایانى كه در روستاها بودند و روحانىهاى بزرگ كه به آیتالله معروف بودند، را آماده كنم. وقتى مىشنیدم كسى از ما بد گفته است، مىرفتم با آنها صحبت كرده، مىگفتم اشكالى ندارد، شما طبق بینش خودتان از ما بد گفتید و آنها را با هم، هماهنگ مىكردم. در روستاهاى اطراف مانند كراء و دولتآباد و... آن افراد زیاد بودند كه من به آنجاها مسافرت كرده و آنها را قانع مىكردم كه امام شخصیت بسیار برجستهاى است و انشاءالله پیروز مىشویم. خلاصه مخالفتهایى را كه مىكردند، خنثى مىكردم.