نبرد خرمشهر به روایت فرماندهان جنگ

وقتی پل سقوط کرد

عکس لید
نبرد خرمشهر، یکی از نخستین عملیات‌های مقابله میان دو جبهه ایران و عراق در طول هشت سال جنگ تحمیلی بود که از اواخر مهر ماه ۱۳۵۹ آغاز شد. روایت پیش رو، روایتی دست اول از نخستین فرماندهان سپاه پاسداران است که در آن می‌توان به اطلاعاتی ذی‌قیمت دست یافت.
شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۴ - ۱۴:۴۶

پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ نبرد خرمشهر، یکی از نخستین عملیات‌های مقابله میان دو جبهه ایران و عراق در طول هشت سال جنگ تحمیلی بود که از اواخر مهر ماه 1359 آغاز شد. خرمشهر به‌عنوان نمونه کلاسیک مقاومت شهری، نشان داد که حتی نیروهای کم‌تجهیز می‌توانند با تاکتیک‌های پنهانی، استفاده از ساختار شهری و انگیزه مردمی، برتری عددی و تجهیزاتی دشمن را تا هفته‌ها به چالش بکشند؛ همین تأخیر برای ایران فرصت سازمان‌دهی دفاع مؤثر در جبهه‌های پیرامونی (اهواز، دزفول، سوسنگرد) و بسیج ذخایر را فراهم آورد. منابع کلان نظامی این نقطه را تأیید می‌کنند، چرا که نبرد خرمشهر مانع پیشروی سریع عراق به درون خاک ایران شد.

روایت پیش رو، روایتی دست اول از مصاحبه تاریخ شفاهی با برخی از نخستین فرماندهان سپاه پاسداران است که در آن می‌توان به اطلاعاتی ذی‌قیمت و دست اول دست یافت. این گزارش، بررسی جنگ از آغاز تا عملیات ثامن‌الائمه است که در سال 1373 از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ در جلسه‌ای با حضور افراد زیر برگزار شده است: برادر مصطفی ایزدی، معاونت عملیات ستاد مشترک، برادر جعفر عزیزی، برادر محسن رضایی، فرمانده کل سپاه پاسداران، برادر غلامعلی رشید، معاونت اطلاعات فرماندهی کل قوا، برادر قاسم سلیمانی، فرمانده لشگر 41، برادر علی شمخانی، فرمانده نیروی دریایی سپاه، برادر شوشتری، برادر رحیم صفوی، جانشین فرمانده کل سپاه، برادر مرتضی قربانی، فرمانده لشگر 25 کربلا و برادر سعید مهتدی. عملیات ثامن‌الائمه، عملیات شکست حصر آبادان در نخستین روزهای مهر 1360 است.

راویان این حکایت، در برخی موارد اختلاف نظر دارند، مواردی همچون مکان برخی از وقایع، یا زمان آغاز مقابله با دشمن و تاریخ رسمی سقوط. در متون رسمی معمولاً «آغاز نبرد»، «اشغال پل/محور کلیدی» و «کنترل کامل شهری» سه نقطه متفاوت هستند. شاهدان محلی اغلب بر لحظه‌ها/محورهای مشخص جغرافیایی (مثلاً «وقتی پل بسته شد» یا «وقتی قسمت مرکزی شهر افتاد») تکیه می‌کنند؛ این می‌تواند باعث اختلاف چند روزه تا چند هفته‌ای در ثبت «تاریخ سقوط» شود.

آشوب فرماندهی و قطع ارتباطات، تنوع واحدها (تکاور، ژاندارمری، سپاه، داوطلبان) و پراکندگی گزارش‌ها در روزهای اول، به «گفتمان زمان» آسیب می‌زند: یک رزمنده ممکن است «اشغال کامل» را زمان بسته‌شدن پل اصلی بداند؛ رجوع به مستندات رسمی واحدها/رادیو/گزارش‌های روزنامه‌ای معمولاً تاریخ دقیق اشغال بخش‌های شهری را متفاوت ثبت می‌کنند. (به‌عنوان نمونه، منابع مرجع مجموع دوره را ۳۴ روز می‌دانند اما برخی فرماندهان بر بازه ۲۸ روزه اصرار دارند).

از روایت پیداست که دفاع شهری به شکل «چریکی/محوری» و مبتنی بر نقاط قوی محلی(مسجدها، دیواره‌ها، خط کوچه) بوده، نه خط پدافندی منظم و تحکّم‌یافته. این سبک باعث توان مقاومت محلی شد اما در برابر زره و توپخانه سنگین عراق آسیب‌پذیر بود. کم‌تجربگی در امور تخریب زیرساخت (مثلاً منفجر کردن پل‌ها) و ناکافی‌بودن مهمات و ادوات ضدزره اولیه (حتی چگونگی بستن پل) بارها در گزارش آمده است؛ این نقص‌ها به عراق فرصت داد تا با زره و آتش توپخانه محورهایی را باز کند. روایت قربانی نشان می‌دهد عراقی‌ها از ترکیب زره، پیاده و آتش متمرکز توپخانه برای فشار پایدار استفاده کردند.

استفاده از آرپی‌جی-۷ برای تهدید تیربارچی‌ها، انداختن نارنجک داخل مواضع ثابت دشمن، و تکیه بر اطلاعات دیدبانی محلی از مناره مسجد نشان‌دهنده ابتکار و همبستگی محلی است؛ این کارها در مقیاس محلی ضربات موثری وارد کردند و توانستند تهاجم سریع دشمن را به تأخیر بیندازند.

این روایت، نمونه آشکاری از همکاری ناهمگون واحدها را نشان می‌دهد که هم نقاط قوت (حمایت محلی، انگیزه) و هم نقاط ضعف (نبود فرماندهی یک‌دست و آموزش مشترک) را آشکار می‌سازد.

 سیطره دشمن بر پل‌ها باعث قطع خطوط تدارکاتی و تسهیل اشغال مناطق شهری شد. برخی فرماندهان هم بر این نکته تأکید دارند که «بستن پل/اشراف دشمن» عملاً قضیه را حل می‌کرد. منابع تاریخی نیز نشان می‌دهند قطع راه‌آهن/جاده‌ها و کنترل عبور رودخانه‌ها از عوامل تعیین‌کننده در نبردهای خوزستان بود.

جزئیات روزبه‌روز درگیری‌های کوچه‌ای، واکنش‌ها و نقش شهروندان محلی؛ به تاریخ کلّی جنگ روح انسانی و شیوه‌های پدافندی غیررسمی را می‌افزایند و نشان می‌دهند مقاومت شهری نه فقط نتیجه تصمیمات راهبردی که محصول ابتکارات کوچک میدانی بوده است. این نوع روایت برای بازسازی نقشه ریز درگیری‌ها و فهم چگونگی کند شدن پیشروی عراق، بسیار باارزش است.

برادر مرتضی قربانی: دقیقاً ما تا حدود هجدهم در این منطقه درگیر یک جنگ چریکی بودیم و وضعیت  طوری شده بود که عراقی‌ها آنقدر آتش به مسجد رسول الله(ص) که اینجا (روی نقشه) بود می‌ریختند  که هیچ کسی دیگر نمی‌توانست در آنجا بماند، عراقی‌ها دو بار آمدند و تا اینجا (روی نقشه) را  گرفتند، آقای هادی غفاری هم مدتی بود که به آنجا آمده بود ایشان یک شب ما را از اینجا (روی  نقشه) سازماندهی کرد و به اهواز برد که در آنجا همه را بکشد، خلاصه آن شب به عقب آمدیم و  آقای غفاری یکی دو شب دیگر هم این کار را تکرار کرد ولی نتوانست ما را بکشد، و ایشان هم  دیگر از جبهه رفت، بعد از این آقای شیبانی می‌آمد اینجا (روی نقشه) که ایشان هم در مدتی که  اینجا بود، خیلی فعالیت می‌کرد، یک ماشین تویوتا دست ایشان بود که بطور مداوم با آن نیروها را  حمل‌و‌نقل می‌کرد.

برادر رحیم صفوی: کدام شیبانی، همان کاندید ریاست جمهوری را می‌گویید؟ 

برادر مرتضی قربانی: بله! ایشان در اینجا (روی نقشه) بود و مجموعاً جبهه فعالی داشت و تا عراقی‌ها آمدند،  یک فلش از این طرف (روی نقشه) گذاشتند، یعنی دقیقاً یک روز تا پلیس راه آمدند، و وقتی که دیدند در اینجا موفق نمی‌شود (روی نقشه) اینجا را با زرهی یک فلش گذاشتند.

برادر محسن رضایی: روز چندم از جنگ بود؟

برادر مرتضی قربانی: در روز یازدهم یا دوازدهم بود، که دیدند دیگر موفق نمی‌شوند و از اینجا ناامید  شدند، چون که ما هم مقاومت خیلی بالایی داشتیم، در اینجا (روی نقشه) یعنی اینجا (روی نقشه را نشان می‌دهد).

برادر محسن رضایی: مگر بچه‌ها پل را منفجر نمی‌کردند؟

برادر مرتضی قربانی: این کار را بلد نبودیم و اصلاً نمی‌دانستیم که مثلاً انفجار پل چگونه است، این پل  مجموعاً طوری بود که عراقی‌ها از اینجا (روی نقشه) می‌ترسیدند بیرون بیایند و در ضمن ما هم نمی‌توانستیم از اینجا بیرون بیاییم (روی نقشه) یعنی آنها با تیر و تانک و با دوشکا کف این جاده را زیر آتش داشتند و در آن موقع کسی توجیه نبود که اینجا را باید خاکریز زد که ما از این طرف خیابان به آن طرف، با آتش تیربار و تیر دشمن روزی پنج تا شهید می‌دادیم، بعد عراقی‌ها هم از اینجا (روی نقشه) می‌ترسیدند.

برادر محسن رضایی: از برادرهای درجه بالای ارتش چه کسی اینجا بود؟ 

برادر مرتضی قربانی: فقط سرگرد، شریف‌النسب بود و سرگرد اقارب‌پرست که اینها هم تو مسجد جامع مستقر بودند و می‌آمدند به خط و یکسری می‌زدند، به هر صورت خط هم تو شهری بود.

برادر غلامعلی رشید: اینجا را می‌گویی یک خط پدافندی دارد، اینطور نیست؟ 

برادر مرتضی قربانی: در اینجا یک مسجدی بود (روی نقشه) و دیواره یک کوچه‌ای هم وجود داشت که  به عنوان خط از آن استفاده می‌کردیم.

برادر غلامعلی رشید: آنجا چند کیلومتر بود؟ 

برادر مرتضی قربانی: حدوداً یکی دو کیلومتر می‌شد، عمدتاً در این منطقه، یعنی دقیقاً اگر این مسجد باشد. اینجا (روی نقشه) یک خط اینجا (روی نقشه) تشکیل داده شده بود.

برادر غلامعلی رشید: این بالای جاده نبوده است.

برادر مرتضی قربانی: بقیه محله اطراف مسجد را یعنی اگر مسجد اینجا (روی نقشه) باشد، اینجا (روی نقشه) یک خط بود.

برادر غلامعلی رشید: یعنی شما بالای جاده خط نداشتید بله؟ 

برادر مرتضی قربانی: خط ما پشت اینجا بود، البته چون در آنجا پاسگاه ژاندارمری بود، آنجا هم ما (روی نقشه) یک خط داشتیم. ما یک خط اینجا (روی نقشه) داشتیم.

ما یک خط اینجا (روی نقشه) داشتیم.

برادر غلامعلی رشید: بالاتر از جاده هم خط داشتید.

برادر مرتضی قربانی: بالاتر از این جاده را می‌گویی؟ 

برادر رحیم صفوی: بله منظور شمال جاده است.

برادر مرتضی قربانی: نه! اینجا (روی نقشه) نیرو نبود، اما اینجا (روی نقشه) بود. توی تمام این ساختمان‌های  اینجا (روی نقشه) نیروهایی از ارتش و ژاندارمری در حدود مثلاً یک گروهان، دو گروهان اینجا  بصورت پراکنده وجود داشت که یک عده نیروهای آشفته بودند و اینها با تانک چفتن در اینجا (روی نقشه) پراکنده بودند که اصلا روحیه جنگی نداشتند و هر وقت هم که به پیش می‌رفتی هی دورت می‌گشتند و برادر برادر می‌کردند. مثلاً یک اینجور حالت‌هایی، اینجا داشت، بعد عراقی‌ها هم  از اینجا (روی نقشه) جرات بیرون آمدن را نداشتند، ولی بعد آمدند یک فلشی را اینجا (روی نقشه) یک فلشی را هم اینجا (روی نقشه) گذاشتند و شروع کردند که از اینجا (روی نقشه) بیایند جلو، ما هم اینجا را تا حدود بیستم جنگ دیگر محکم نگه داشته بودیم که عراقی‌ها نتوانستند جلو بیایند. آ‌ن‌ها می‌خواستند بیایند این پل را ببندند و بستن این پل دیگر مسئله همه اینجا را حل می‌کرد.

موقعیت پل و رودخانه هم دقیقاً اینجا (روی نقشه) بود.

برادر محسن رضایی: کسی از عراقی‌ها به فکرش نمی‌رسید که با هلی برد آن پل را بندند.

برادر رحیم صفوی: نه، این پل اصلی را می‌خواستند ببندند، آقای قربانی!

برادر غلامعلی رشید: این پل اولی است، دیگر.

برادر مرتضی قربانی: منظور همین پل بود (روی نقشه)

برادر غلامعلی رشید: نه این پل (روی نقشه) را می‌خواستند ببندند.

برادر مرتضی قربانی: این را می‌گویی؟ 

برادر رحیم صفوی: بله، پل اصلی خرمشهر همین بود.

برادر مرتضی قربانی: نه بابا، این (روی نقشه) است. 

برادر غلامعلی رشید: نه این (روی نقشه) است. 

برادر مرتضی قربانی: نه این (روی نقشه) است. 

(روی نقشه نشان می‌دهد) پل اصلی این (روی نقشه) است که نزدیک سه راهی می‌باشد. 

برادر غلامعلی رشید: کوت‌شیخ را مشخص کنید ببینیم کجاست؟ 

برادر مرتضی قربانی: کوت‌شیخ اینجا (روی نقشه) است.

برادر غلامعلی رشید: خوب دیگر معلوم است. 

برادر مرتضی قربانی: خوب پل اصلی این (روی نقشه) است.  

برادر محسن رضایی: پل اصلی همان است که آقای مرتضی قربانی می‌گوید. 

برادر مرتضی قربانی: این (روی نقشه) است بابا نزدیک سه راهی است یعنی از اینجا که ایستادی این پل را می‌بینی، چون وضع اینگونه بود عراقی‌ها دیگر فلش را از اینجا. چون پیاده بود یک مقدار سبک کردند و با زرهی آمدند و از اینجا فشار آوردند و از اینجا (روی  نقشه) آمدند پادگان دژ و این تکه از کشتارگاه به اضافه این خانه‌ها را گرفتند و آمدند داخل که  تقریباً روز بیست و چهارم بود آمدند و دیگر در مسجد جامع را هم بستند، یعنی دیگر از این طرف خیابان که می‌خواستی به سمت مسجد جامع بروی یکسره جنازه زن و بچه و پیرمرد افتاده بود، یعنی با تیربار گذاشته بود آنجا و آن‌هایی که به مسجد می‌آمدند همه را شهید می‌کرد. که ما آن روز  دیگر تلاش می‌کردیم که تیربارچی آن‌ها را پیدا کنیم و دو سه نفر هم نشسته بودیم که فقط این  تیربارچی را بزنیم، ما حدود سه چهار ساعت نشستیم و با دوربین آرپی جی - ۷ دیدبانی کردیم. بعد  دیگر حدود ساعت مثلاً چهار بود بلند شدیم که برویم برویم، متوجه شدیم تیربارچی آمد که دوباره  بزند، همان وقت چنان با آرپی جی زدیم توی این پنجره که سوراخ شد و گلوله به سینه‌اش خورد،  وقتی که به داخل ساختمان رفتیم پرت شده بود، بقیه سربازها هم که اینجا هول شده و روی راه پله  رفته بودند، در آنجا تقریباً دو سه تا قدح و ... اینها ـ چون آنجا هم خانه مردم بود دیگر ـ که آن  سربازها از پله افتاده بودند توی این قدح‌ها و یک عده از آنها کشته شده بودند، و قسمتی از سر آن‌ها فرو رفته بود.

برادر محسن رضایی: امداد خدا بوده است. 

برادر مرتضی قربانی: بعد اینجا را دیگر باز کردیم و آن شب که دیگر خرمشهر داشت سقوط می‌کرد سرگرد  اقارب‌پرست به آنجا آمده بود، من هم شروع کردم به او پرخاش کردن، این سرهنگ صمدی  تکاور هم آمده بود، خلاصه یک کتکی هم به او زدیم، یعنی اوضاع بهم ریخته بود، ما هم یکسری  داد سر آن زدیم و به روی آن بابا هم اسلحه کشیدیم و گفتیم باید برگردید به آن سمت جبهه، یعنی نگهداری این خیابان و این جناح با ما و اینجا (روی نقشه) هم با شما، بروید و اینجا را حفظ کنید، ما اینجا هستیم و چون عراقی‌ها از این طرف فشار می‌آوردند، ما برای این نیرو دریایی‌ها اسلحه کشیدیم و آن‌ها را روانه کردیم به این سمت (روی نقشه)، تقریباً نزدیکی‌های مغرب بود که ما  حدود سی تا چهل تا نارنجک تفنگی جمع کردیم، به اقارب‌پرست هم گفتیم هفت هشت تا نیرو به  ما بدهد، که او هم آورد به ما داد و از آنجا ما شدیم فرمانده تیم ده نفره، موقع شب سر ساعت هفت که می‌شد به آن طرف، هیچ کسی اصلا حق تیراندازی نداشت، یعنی اگر یکی تیر می‌زد او را بعنوان ستون پنجم می‌گرفتند، ولی عراق ما را می‌دید و دائماً در روز آتش می‌ریخت، اما در شب آن‌ها هم خاموش می‌شدند و دیگر تعطیل می‌کردند، ما آن شب بچه‌ها را برداشتیم که این صمد ترکِ هم یکی از آن نیروهای ما در آنجا بود و یک تعداد دیگر هم از بچه‌ها بودند که شهید شدند و بچه‌های خیلی متقی و مومن خود خرمشهر بودند، شهردار خرمشهر بود و یادم هست که آن شب پدر شهردار هم بود و ما در آن شب آمدیم و برعکس شب‌های دیگر رفتیم در آن محلی هم که درگیری بود و رفتیم داخل یک کوچه با عراقی‌ها درگیر شدیم و شروع کردیم به الله اکبر و تیراندازی کردن، عراقی‌ها هم بر اساس این سر و صدای ما شروع به تیراندازی کردند، ما هم که حدود ده الی پانزده تا نارنجک داشتیم، رفتیم و زیر این تیربارها که کار می‌کرد مستقر شدیم و آن‌ها را می‌زدیم، من خودم حدود سه چهار تا تیربار را منفجر کردم به این صورت که می‌رفتیم پشت آن‌ها  می‌ایستادم و نارنجک را به روی سر آن‌ها می‌انداختم، در آن درگیری ما حدود سه، چهار تا خانه را زدیم و دیگر عراقی‌ها به عقب رفتند، یعنی ما دقیقاً تا آن شب تا فردا صبح ساعت ده عراقی‌ها را تا دیواره بیرونی شهر که این جاده آسفالت باشد و از اینجا دیگر پادگان (دژ) را به راحتی می‌دیدیم، تا  میان این نخلستان‌ها به عقب راندیم، بعد از عقب‌نشینی دشمن ما به داخل یک خانه رفتیم و در آنجا دیدیم که عراقی‌ها یک سفره‌ای پهن کرده بودند و در سر آن سفره تخم مرغ و سوهان و گز اصفهان و  همه چیز را قرار داده بودند که بخورند، برای باز کردن درها عقب می‌ایستادیم و قفل‌ها را می‌زدیم که  با این طریق قفل‌های درها یک دفعه باز می‌شد، وقتی که ما به داخل آن خانه رفتیم، عراقی‌ها در رفتند و ما هم شب را در همان جا خوابیدیم، صبح زود که از خواب بیدار شده بودیم، از لای کرکره‌ها نگاه می‌کردیم، ببینیم عراقی‌ها کجا هستند، یک دفعه دیدیم که عده‌ای از عراقی‌ها در یک جا لخت شده و در حال ورزش و نرمش هستند، ما هم دیگر وقت را غنیمت شمردیم و آمدیم توی این کوچه  باغ‌های اینجا (روی نقشه) دقیقاً همین کوچه باغی که مثلاً اینجا (روی نقشه) هست، پشت اینجا  باغ و یک دیوار گلی بود، این طرف و آن طرف هم عراقی‌ها بودند، ما از میان این کوچه باغ‌ها آمدیم و در وسط کوچه دو، سه تا از بچه‌ها را زدند که آنها روی زمین افتادند و شهید و زخمی شدند که خلاصه با آنها درگیر شدیم. آن روز تقریباً حدود بیست و هفتم جنگ و مصادف با عید قربان بود  که از همان روز عید قربان خرمشهر را خونین شهر نامیدند. روز بیست و شش، یا بیست و هفتم بود که ما دیگر اینجا (روی نقشه) درگیر شدیم و مجموعاً در این منطقه وضع ما طوری شده بود که مثلاً من از پله، پشت‌بام می‌رفتم آن طرف، آن‌ها هم از این راه می‌آمدند که همگی هم تکاور بودند، بعد نارنجک را می‌کشیدیم و لای دست و پای آن‌ها می‌انداختیم که کشته می‌شدند و در اینجا هم  دوباره این ساختمان‌ها و خانه‌ها را از آن‌ها گرفتیم، من موقعی که پشت یک دیوار بودم و رفتم وسط  کوچه همان عراقی‌هایی که وسط کوچه بودند من را با تیربار و این‌ها گیر انداختند، که ما هم پشت یک کوپه آجر قایم شدیم و یک نارنجک انداختیم که افتاد طرف خودمان. مجدداً یک نارنجک دیگر انداختیم افتاد بین آنها و هر دو تیربارچی را منفجر کرد، در این موقع از داخل یکی از این خانه‌ها یک رگبار روی سینه ما که تجهیزات هم بسته بودیم گرفته شد، که دیگر آنجا، یک تیر خورد توی پای ما و زخمی شدیم و حالا دیگر با بچه‌هایی که زخمی شده بودند وسط کوچه افتاده بودیم، و  دقیقاً ما حدود کمتر از بیست و هفت یا بیست و هشت تا نیرو بودیم و فرمانده‌شان ما بودیم و کلاْ آن‌ها را به دو دسته تقسیم کرده و به چپ و راست فرستاده بودیم که تعدادی از آن‌ها شهید و  تعدادی هم زخمی شده بودند، دیگر آنجا هم باز فرستادیم سراغ سرگرد اقارب‌پرست که او هم حدود پنج شش تا مشمول ژاندارمری را برای کمک به ما فرستاد، حالا ما زخمی بودیم و از پایمان داشت خون می‌آمد و در این درگیری باز هم دیگر عقب‌نشینی نکردیم چون شرایط بچه‌ها دیگر یک طوری بود که عراقی‌ها داشتند ما را محاصره می‌کردند و همان جا دیگر یک سری مقاومت کردیم و باز هم تعدادی از عراقی‌ها کشته شدند و دیگر مهمات ما هم تمام شد و دیگر آرپی‌جی و نارنجک و فشنگ هیچ چیز نداشتیم و از اینجا ما دیگر اسلحه‌مان را حمایل کردیم و آمدیم توی مسجد جامع که اقارب‌پرست خدا رحمتش کند ما را انداخت توی آمبولانس و ما  آمدیم توی بیمارستان طالقانی اینجا و مجموعاً حدود بیست و هشتم بود دیگر، که ما زخمی شدیم و تقریباً حدود دو سه روز بعد هم دیگر خرمشهر سقوط کرد، ولی توی این فاصله عراقی‌ها یک فلش گذاشتند آمدند اینجا (روی نقشه) و این پل را تا اینجا آمدند بستند و حدود سه بار عراقی‌ها در این فاصله چند روز در خرمشهر تا اینجا آمدند، که ما مقاومت کردیم و آنها را عقب زدیم و دقیقاً یادم است که یکی از این روزها، روز بیست و یکم بود، چون ما از اینجا می‌آمدیم به کمک اینجا (روی نقشه) و باز دوباره بر می‌گشتیم توی این منطقه، در همین روز بیست و یکم  آمدیم اینجا و یک تانک عراقی‌ها را زدیم که آن‌ها دوباره عقب‌نشینی کردند و تا پشت اینجا آمدند،  نیروهای پیاده آن‌ها اینجا بودند و تانک‌هایشان می‌آمدند اینجا، عراقی‌ها دقیقاً روز بیست‌وششم یا بیست‌وهفتم بود که دیدند دیگر موفق نمی‌شوند آمدند یک فلش را از اینجا انتخاب کردند، که دیگر ما هم روز بیست‌وپنجم به این محور آمدیم و یک سری آمدیم به اینجا که عراقی‌ها دیگر توی این روستاها و این خانه‌ها بودند و مجموعاً در نتیجه درگیری‌ها روزی که ما آنجا زخمی شدیم، عراقی‌ها دیگر می‌آمدند توی این کارخانه روغن نباتی و پل  را هم از اینجا (از این سمت) تصرف کردند. یعنی از اینجا موفق نشدند و از اینجا آمدند و اینطوری در حاشیه پل را گرفتند و پل اینجا که گرفته شد، دیگر مجموعاً یک روز، دو روز دیگر در خرمشهر مقاومت شد و بچه‌ها دیگر به فکر این بودند که تخلیه کنند، دقیقاً زمانی که اینجا روی نقشه دیگر سقوط کرد ما در بیمارستان بودیم، عراقی‌ها با این سقوط از اینجا هم عبور کرده بودند. 

روز هفدهم بود ما با یک ماشین سیمرغ آمدیم تا اهواز و برگشتیم. صبح هفدهم که آمدیم از این داخل اینجا عراقي‌ها عبور کردند که اینجا (روی نقشه) می‌خواستند ما را بگیرند، ما اینجا در میان عراقی‌ها گیر افتادیم و با پای پیاده قرار کردیم، در ضمن حدود شانزده، هفده تا دانشجو هم از گلف به آنجا آمده بودند، که همه بچه‌های تهران و از دانشجویان پیرو خط امام بودند که یک بار با آن‌ها رفتیم و درگیر شدیم که هر شانزده‌تایشان شهید شدند، دیگر شب که شد ما که سه چهار نفر بیشتر نبودیم، یواش یواش از کنار جاده به عقب آمدیم، بخشدار شادگان (البته نمی‌دانم فرماندار  بود یا بخشدار) که به هر جهت آنجا برای ما نان و غذا آورده بود و ما هم خوردیم، می‌خواستم حرکت کنیم و به این جا بیاییم، اما نمی‌دانستیم که به حلقه محاصره وارد می‌شویم، یعنی اگر توجیه بودیم دیگر نمی‌آمدیم به اینجا (روی نقشه) ما از این جاده ماهشهر - آبادان حرکت کردیم و  به سر کارمان در اینجا آمدیم، ولی عراقی‌ها موقعی که اینجا آمده بودند، از اینجا هم دیگر عبور کرده بودند و تقریباً جاده آبادان به اهواز را هم در اینجا بسته بودند. 

برادر محسن رضایی: حالا روز چندم جنگ بود؟ 

برادر مرتضی قربانی: روز هفدهم بود که آمدیم اهواز و برگشتیم و از اینجا عراقی‌ها عبور کرده بودند. 

برادر غلامعلی رشید: فکر می‌کنم روز شانزدهم جنگ بود. 

برادر مرتضی قربانی: نه هفدهم بود که آن روز هم دو تا از هواپیماهای ما را در آنجا زدند. 

برادر محسن رضایی: هفده آبان ماه بود یا مهرماه؟ 

برادر رحیم صفوی: نه آبان ماه بوده است. 

برادر غلامعلی رشید: ایشان که روز بیست و هشتم زخمی شده بود. 

برادر مرتضی قربانی: نه! من توی همین فاصله زمانی تا روز بیست و هفتم که زخمی شدم را می‌گویم (که روز هنده مهر می‌شود دیگر) یعنی شب، هفدهم مهر آمدیم یک سری بزنیم و برگردیم، که موقع صبح گیر افتادیم که بعد آمدیم از اینجا (روی نقشه) حرکت کردیم و رفتیم. 

برادر رحیم صفوی: مگر شماها نمی‌گویید سقوط خرمشهر سی و چهار روز طول کشید؟

برادر مرتضی قربانی: نه نه، این‌طور که شما می‌گویید نیست و سقوط شهر سی و چهار روز طول نکشید. 

برادر محسن رضایی: پس چند روز طول کشید؟ 

برادر مرتضی قربانی: کل این قضیه بیست و هشت روز بیشتر طول نکشید. 

برادر غلامعلی رشید: شما چندم بود زخمی شدید؟

برادر مرتضی قربانی: من بیست‌وشش یا بیست‌وهفتم بود که زخمی شدم. 

برادر غلامعلی رشید: یعنی طبق گفته شما خرمشهر چهار روز بعد سقوط کرد. 

برادر مرتضی قربانی: دقیقاً همین‌طور است، البته حالا تو ذهنم نیست که این فاصله سه یا چهار روز بود، و  من با توجه به عبور بچه‌ها می‌گویم، چون چهل و هشت ساعت بعد بود که عراقی‌ها آن پل را بستند و درست روز بیست‌وهشتم خرمشهر سقوط کرد. 

برادر غلامعلی رشید: تاریخ سقوط شهر دوم و سوم آبان ماه ذکر شده است. 

برادر رحیم صفوی: البته همان چهار روز می‌شود دیگر. 

برادر غلامعلی رشید: روزهایی بود که به اصطلاح برادران در خرمشهر مقاومت می‌کردند. 

برادر مرتضی قربانی: بله اینطوری حساب کنید. 

برادر رحیم صفوی: همان دوم یا سوم آبان خرمشهر سقوط کرد.

برادر مرتضی قربانی: ببینید از نظر نظامی هم که حساب کنید، این پل روز بیست‌وهشتم سقوط کرد. 

برادر غلامعلی رشید: نه تاریخ آن بیست‌وهشتم نیست.

برادر مرتضی قربانی: نه! روز بیست‌وهشتم بود و من دقیقاً یادم هست، چون خودم از اول در آن محل بودم 

و زمانی هم که در بیمارستان بستری بودم، از طریق بچه‌ها دسترسی به اخبار منطقه داشتم. 

برادر محسن رضایی: حالا مثلاً بیست‌وهشت مهر بود. 

برادر مرتضی قربانی: بیست‌وهشت یا بیست‌ونهم مهر این پل دیگر سقوط کرد و بچه‌ها، دو سه روز هم 

اینجا مقاومت می‌کردند. 

برادر شوشتری: حالا آن دو سه روز اختلاف اشکالی ندارد، یعنی حالا بیست‌وهشتم تا نهم دیگر.

برادر مرتضی قربانی: مجموعاً در این فاصله زمانی عراقی‌ها سه بار آمدند تا اینجا (روی نقشه) که هر بار عقب زده شدند و آخرین تلاش‌شان را گذاشته روی اینجا (روی نقشه) و از اینجا این منطقه را سقوط دادند و مقدار آتشی را که دشمن روی اینجا روانه می‌کرد، که الان من به ذهنم  می‌رسد، از نظر نظامی چقدر بود، یک چیزی در حدود چهار پنج گردان توپخانه روی اینجا اجرای آتش می‌کرد و سلاح آن‌ها خمسه‌خمسه بود و نحوه عمل آن بدین صورت بود که زمان شلیک دو تا انفجار، یکی تو هوا و یکی روی زمین داشت و گلوله‌های آن هم پنج تا هم با هم می‌آمد که به این دلیل هم به آن خمسه خمسه می‌گفتند و اینها به این صورت دیگر فشار آوردند  و دقیقاً تا روز مثلاً همان دوم، سوم بچه‌ها توی مسجد جامع هنوز حضور داشتند و مقاومت می‌کردند، که حتی شهدا را هم بعداً توانستند تخلیه کنند، عمدتاً تخلیه اینجا را هم ما دیگر با این  کشتی‌های فرسوده و این چیزهایی که تو ساحل بود انجام دادیم، ما موقعی که اینجا را تخلیه کردیم و عراقی‌ها دیگر از اینجا خاطرشان جمع شد، دیدیم که گفتند عراقی‌ها آمدند توی ذوالفقاریه. 

برادر رحیم صفوی: چه زمانی از کارون عبور کرده بودند؟ 

برادر مرتضی قربانی: عراقی‌ها هفدهم مهر از کارون عبور کرده بودند و من دقیقاً یادم است که آن شب خودم 

اینجا گیر افتادم و صبح فرار کردیم. 

برادر رحیم صفوی: نه اشتباه می‌کنید، هفدهم مهر نبود. 

برادر مرتضی قربانی: نه حاج آقا رحیم! من خودم آن روز آمدم اهواز و برگشتم دقیقاً یادم هست که هفدهم مهر بود. 

برادر رحیم صفوی: درست است، یادم آمد هفدهم مهر بود. 

برادر مرتضی قربانی: هفدهم مهر عراقی‌ها عبور کردند و این جاده سقوط کرد، به محض اینکه آن‌ها دیگر از اینجا (روی نقشه) اطمینان پیدا کردند آمدند و جاده آبادان ماهشهر را هم بستند و دقیقاً روز دوم یا سوم بود که من حدود چهار روز بیمارستان بودم، گفتند عراقی‌ها آمدند ذوالفقاریه. 

برادر رحیم صفوی: روز سوم آبان را می‌گویی دیگر؟ 

برادر مرتضی قربانی: بله آبان ماه بود، عراقی‌ها از دوم تا پنجم از بهمن‌شیر هم عبور کردند، یعنی اینجا بهمن‌شیر است که حالا نقشه‌اش اینجا نیست، حاجی! نقشه آنجا را دارید؟ زمانی که عراقی‌ها از بهمن‌شیر عبور کردند ما از بیمارستان آزاد شدیم و تجهیزات و وسایل ما را هم بیمارستان گرفته بود، دیگر هیچ‌کسی هم نبود و اصلاً ما همه را گم کرده بودیم و حالا دیگر ما خودمان شده بودیم و خودمان، با این حال رفتیم به ستاد ارتش و آنجا با این آقای اقارب‌پرست و شریف‌النسب دیگر رفیق شده بودیم و آنها ما را خیلی تحویل می‌گرفتند، رفتیم آنجا و گفت کجا بودید،  گویا زخمی شده‌اید؟ بهر حال گفتیم ما می‌خواهیم با بچه‌هایمان کار بکنیم، شما خمپاره در اختیار ما بگذارید و کار با خمپاره هم می‌دانستیم چون من در این فاصله یک ارتباطی هم با نیروهای  ژاندارمری و این نیروی دریایی برقرار کرده بودیم و با ادوات‌شان هم کار می‌کردیم، بعضی از اوقات من خودم می‌رفتم تو مناره مسجد جامع می‌نشستم و دید‌بانی می‌کردم و روی این منطقه که دشمن بود، اجرای آتش می‌کردیم، در اینجا ژاندارمری حدود چهل تا پنجاه تا مثلاً گلوله داشت که ما از آنها استفاده می‌کردیم و هر روز غروب که می‌رفتیم گزارش کار به آن‌ها بدهیم، می‌گفتند خیلی خوب، بارک‌الله! بگو که اسم ما را هم از طریق رادیو بگویند، یعنی همان ژاندارم‌ها می‌گفتند یک  کاری کنید که در اخبار اسم ما هم اعلام شود و بگویند که ژاندارمری منطقه خیلی کار کرده است. ما هم می‌گفتیم به چشم خیلی خب حتماً می‌گوییم، تو بیسیم هم خلاصه حسابی خالی‌بندی  می‌کردیم که این‌ها دیگر هر چه دارند بیرون بریزند، ولی شصت تا گلوله سهمیه ایشان بود و شصت تا بیشتر نمی‌زدند، ولی خوب خمپاره‌چی‌های خوبی بودند، اینجا ما از کار ادوات هم یک مقدار یاد گرفتیم، مثلاً یک سرگرد سارنگ آنجا بود که گاهی با یک موتوری که داشتیم می‌رفتیم به او سر  بزنیم، می‌گفتیم به ما هم کار این‌ها را یاد بده، ببینیم چه‌طوری است. خلاصه خمپاره ۱۲۰ م‌م را  آنجا یاد گرفتیم، و مخصوصاً می‌ایستادیم کنار دستگاه و کمک آن‌ها گلوله به درون لوله آن می‌انداختیم که دیگر بخوبی یاد گرفته بودیم، بعد از این آمدیم به این‌ها گفتیم که به ما خمپاره بدهید، این تیمسار سعدی که آن موقع سرگرد بود، مسئول آن‌ها و خیلی آدم فعالی بود، دری وری می‌گفت فحش می‌داد و همه را به چپ و راست می‌فرستاد و خیلی تحرک داشت. 

برادر غلامعلی رشید: مسئول ارزیابی عقیدتی ما است. 

برادر مرتضی قربانی: بله! در آن زمان ایشان رئیس ستاد آبادان بود، که سرهنگ شریف‌النسب ما را برد و به  ایشان معرفی کرد و گفت که خمپاره می‌خواهند، او هم فوری دستور داد سه قبضه خمپاره به ما دادند و آقای کاظم هم که فرمانده سپاه اصفهان بود، آنجا مسئول جهاد بود که ایشان هم یک سیمرغ به ما دادند، دیگر ما یکی دو تا ماشین داشتیم البته از ماشین‌های دولتی هم استفاده می‌شد، ماشین را تحویل گرفتیم، آمدیم سریع این‌ها را پاک کردیم، بعد آمدیم داخل این کاروانسرا و بچه‌ها را هم پیدا کردیم، که همان بچه‌های خرمشهر بودند و سی، چهل نفر هم از سیستان و بلوچستان و اصفهان آمده بودند، مسئول آن‌ها ما را شناخت و با هم دیگر آشنا شدیم و آن‌ها را هم ما تحت امر گرفتیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید: