ساواک به کارمندان بیمارستان گفته بود بگویید مردم در درگیری شخصی کشته شدهاند!
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ دکتر غلامرضا باهر رئیس وقت بیمارستان آیتالله گلپایگانی قم نقش بسزایی در رسیدگی به شهدا و مجروحان وقایع 19 دی داشت. او در آن دوران به انحاء مختلف با ساواک همکاری و همراهی نمیکرد و با کسب تکلیف از آیتالله گلپایگانی همیشه در خدمت مبارزان انقلابی و نهضت اسلامی بود. دکتر باهر در خاطرات خود درباره حوادث آن روزها میگوید: « درباره علت وقوع حادثه نوزده دى، بايد عرض كنم كه همه ساله در روز هفدهم دى ماه كه در زمان ستمشاهى به نام «روز بانوان» نامگذارى شده بود، روزنامهها به درج مقالاتى در اين خصوص مىپرداختند و حتى در تعريف و تمجيد از كشف حجاب و از چادر به عنوان كيسه سياهى ياد مىكردند كه زنان را در خود اسير و محبوس كرده بود، اشعارى را درج مىكردند.
به هر تقدير روز هفدهم دى ماه 56، رژيم به بهانه روز بانوان و از آنجا كه حرف و منطق قابل ارائهاى نداشته، مقاله مستهجن و موهنى را در روزنامه اطلاعات به چاپ رساند؛ كه اگر قدرى آگاهى مىداشتند، دست به اين اهانت بزرگ كه ملت را عليه آنان شوراند، نمىزدند. به يك معنا اين مقاله، مصداق آيه شريفه: (عَسى اَنْ تُكْرِهُوا شَيْئآ وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُم) بود. يعنى به ظاهر براى ملت و روحانيت ما تلخ بود، اما در بطن آن شيرينىهايى وجود داشت كه بعداً خودش را نشان داد.
وقتى روزنامه مزبور، به دست ما افتاد، از آن اهانت شخصيتشكن و آن نوشته بىسر و ته و عارى از انديشه و تدبير، ناراحت و آشفته شديم. چون ما نسبت به امام خمينى كه در آن ايام با عنوان حاج آقا روحالله از ايشان ياد مىشد، علاقمند و حساس بوديم و همچنانكه پيشتر هم عرض كردم، طى جلساتى كه با جوانان محل داشتيم، ذكر خير ايشان به ميان آمد واعظى داشتيم به نام آقاى نحوى كه در همان سالهاى 42 و 41 و قبل از آن، صراحتاً شاه را مورد تاخت و تاز لفظى قرار مىداد و ظلم و ستمهاى او را برملا مىكرد.
وقتى روزنامه اطلاعات حاوى مقاله توهينآميز توزيع شد، ولوله عجيبى در شهر افتاد و ما شاهد بوديم كه مردم از هم مىپرسيدند كه چه بايد كرد؟ روز نوزدهم دى ماه مردم براى كسب تكليف به منزل آيةالله نورى واقع در كوچه بيگدلى رفتند. چون منزل ما هم در همان كوچه و با كمى فاصله نسبت به منزل ايشان واقع شده بود، لذا شاهد سر و صداى مردم بوديم. بين ساعت پنج تا پنج و نيم كه براى رفتن به مطب از منزل خارج شدم، يك نفر جلو آمد و گفت : دكتر! خيابان تيراندازى است و راه براى رفتن نيست. گفتم براى چه؟ گفت :تظاهرات مردم در چهار راه بيمارستان به خشونت كشيده شده است.
من بلافاصله به منزل برگشتم و با مدرسه صدر كه در چهار راه بيمارستان واقع بود زنگ زدم. پسرم سعيد كه در حال حاضر، يكى از پزشكان خدمتگزار مملكت است، در آن مدرسه تحصيل مىكرد.
رئيس مدرسه گوشى را برداشت و من خواهش كردم كه اجازه ندهند «سعيد باهر» از مدرسه خارج شود. رييس گفت: من گوشى را مىگذارم دم پنجره، شما گوش كن ببين در خيابان چه خبر است. اينجا بود كه من از طريق گوشى تلفن، سر و صداى عجيبى را شنيدم. صداى گلوله، صداى حركت ماشينهاى متعدد كه من احساس مىكردم به صداى حركت ارّابه شبيه است.
به مدير مدرسه گفتم: آقا من از شما خواهش مىكنم، شما را به خدا، يك وقت بچهها را بيرون مدرسه نفرستيد. گفت: نه. ما در مدرسه را بستهايم. شما مطمئن باش تا اين سر و صداها هست، ما بچهها را به منزلشان نمىفرستيم. چون احتمال برخورد گلوله به خود مدرسه زياد است.
*** تماس مأموران ساواک ***
چند دقيقه بعد از اتمام اين مكالمه، اين بار تلفن ما به صدا در آمد. از آن سوى تلفن، صداى ناشناسى به گوش رسيد:
ـ آقاى دكتر باهر را مىخواستم.
ـ خودم هستم. بفرماييد.
ـ شما مسؤول بيمارستان گلپايگانى هستيد؟
ـ بله.
ـ من از سازمان امنيت قم مزاحم مىشوم. چون سه چهار نفر در زد و خورد خيابانى با ضربه آجر (روى اين قسمت تأكيد كرد) مصدوم شدهاند و به بيمارستان منتقل شدهاند، لازم است هر چه زودتر به بيمارستان برويد؛ تا ترتيب واگذارى اين چند نفر را به ما و مقامات دولتى بدهيد.
گفتم: من ماشين ندارم (با آنكه داشتم) و خيابان هم آنطور كه شنيدم امن نيست.
از كجا شنيدى؟
ماجراى تلفن به مدرسه صدر را گفتم.
گفت: اشتباه به عرضتان رساندهاند!
ـ: به هر حال من در اين شرايط جرأت خروج از خانه را ندارم.
ـ: ما براى شما ماشين مىفرستيم.
اين جمله را كه گفت، ترس و وحشت عجيبى، بر جانم مستولى شد. انديشيدم: اگر ماشين بفرستند، مرا به كجا خواهند برد؟
به هر حال از منزل خارج شدم و براى خداحافظى به منزل مادرم كه در همان نزديكى قرار داشت، رفتم. ظاهراً در اين فاصله يك ماشين لندرور با چند نفر مسلّح به كلت كمرى و داراى كلاه كاسكت به منزل ما مراجعه كرده بودند و همسرم آنان را به منزل مادرم هدايت كرده بود. مادرم بسيار وحشت زده بود و مىگفت: اينها تو را كجا مىخواهند ببرند؟ گفتم: مادر! هر چه خدا خواست همان مىشود!
سوار لندرور شدم و چند دقيقه بعد به مقابل بيمارستان رسيديم. بيمارستان داراى دو در بود. يكى در جلو و ديگرى در عقب واقع در كوچه رهبر كه به انتهاى بيمارستان باز مىشد. لندرور وارد كوچه رهبر شد و من بعداً دانستم كه ساواك قبلا به آنجا مراجعه كرده و موقعيت را ارزيابى كرده بود و مىدانست كه اجساد شهدا در آنجا قرار دارد. لذا مستقيماً مرا به آنجا بردند؛ ضمن اينكه به دروغ صحبت مجروحين و مصدومين را پيش كشيده بودند و مىخواستند من در زمينه شهدا با آنها همكارى كنم. وقتى وارد محوطه بيمارستان شدم، ديدم كاركنان در حالت وحشت عجيبى به سر مىبرند.
*** بازدید از پیکر شهدا و رد ادعای ساواک ***
در اين حال يكى از بچهها خودش را سراسيمه به من رساند و گفت : آقاى دكتر! اينها شهيد شدهاند؛ يك وقت مطرح نشه كه در دعواى شخصى كشته شدهاند! معلوم شد كه ساواك به كارمندهاى ما گفته بود كه اينها در نزاع دستهجمعى كشته شدهاند و رئيس شما هم بايد به همين عنوان صورت جلسه كند.
من وقتى مطلب دستم آمد، گفتم بايد بروم مقتولين را ببينم. اتاقى كه آنان را گذاشته بودند، درش قفل بود و كليد در اختيار مرحوم محمد حسين صفايى بود. صفايى آمد و در را باز كرد و خوشبختانه ساواكىها با آنكه افراد گستاخى بودند و از ورود به هيچ جا ابايى نداشتند، با من همراه نشدند. من داخل شدم و شهدا را برانداز كردم. سه نفر بودند و يكى از آنان اخوى آقاى انصارى بود كه خون از دهان و بدنش جارى بود و زير بدن، بصورت لخته جمع شده بود.
وقتى از اتاق خارج شدم، به مأمورين ساواك گفتم : من آثار ضربه آجر در اينها نديدم. به نظرم گلوله خوردهاند. شروع كرديم به جر و بحث كردن. در آخر گفتند : ما از شما مىخواهيم كه ترتيبى بدهيد كه اين اجساد به ما تحويل داده شود.
مأموران در غياب من به بيمارستان آمده بودند و كارمندان ما گفته بودند كه تا مسئول ما نيايد، اجازه خروج نمىدهيم. اين وحدت و يكپارچگى باعث شده كه واحد ما بسيار مستقل و قاطع، مشغول كار باشد و خوب عمل كند. حتى بعد از واقعه نوزده دى، يك نفر پليس هم، امكان نفوذ به اين بيمارستان را نيافت و يك مجروح هم به عنوان شورشگر و مانند آن از اين واحد بيرون برده نشد.
به هر حال در آن روز، وقتى قاطعيت ما را ديدند، گفتند: تكليف ما چيست؟ ما بايد اجساد را ببريم.
گفتم: من چنين اجازهاى ندارم. چون مدير و سرپرست اصلى بيمارستان، حضرت آيةالله گلپايگانى است.
ساواكىها داخل ماشين رفتند و با هم شور كردند و دوباره آمدند و گفتند :برو به آقا تلفن كن!
گفتم: الآن بعيد است تلفن را بردارند. چون نزديك غروب است و احتمالا مشغول تجديد وضو هستند تا براى نماز جماعت تشريف ببرند. واقع امر هم اين بود كه آقا جز در مواردى خاص، با تلفن صحبت نمىكردند. تنها يك بار با مرحوم امام خمينى و يك بار هم با آيةالله خويى صحبت كردند.
ساواكىها فشار آوردند و من پذيرفتم كه به مرحوم آيةالله گلپايگانى زنگ بزنم. وقتى شماره را گرفتم، فردى كه تلفن را برداشت، از حالت صداى من پى برد كه متوحشم. قضيه را جويا شد. گفتم: بايد هر طور شده با آقا صحبت كنم. قضيه حساسى پيش آمده.
چند لحظه بعد آقا با صداى ضعيفى گوشى را گرفتند. فرمودند :چه خبر شده؟
ـ سه نفر از مردم در حمله امروز شهيد شدهاند و در بيمارستان ما هستند. منتها نيروهاى امنيتى مىخواهند به زور آنها را ببرند.
آقا فرمود: «مطلقاً اين كار را نكنيد و به هيچ وجه تحويل اينها ندهيد. گفتم : پس چه كار كنم؟ گفتند: هيچى با قدرت در مقابلشان بايست و بگو آقا اجازه نداد ما اجساد را از اينجا تكان بدهيم. ما اينها را نگه مىداريم و به بستگانشان تحويل مىدهيم يا اينكه مردم خودشان در اين رابطه تصميمى بگيرند. ظاهراً در ذهن مرحوم آقاى گلپايگانى اين نكته بود كه اين اجساد بايد روى دست مردم تشييع شود تا انقلاب، روند تكاملىاش را بپيمايد.
من بيرون آمدم و موضوع را به ساواكىها گفتم. خيلى ناراحت شدند و گفتند : با زور ببريم چطور؟ گفتم :
ديگر خودتان مىدانيد. گفتند : براى شما بد مىشود. گفتم : براى من خوبى و بدى معنا ندارد. من يكبار به دنيا آمدهام يكبار هم از دنيا مىروم. براى من هيچ مسئلهاى نيست.
*** انتقال پیکر شهدا ***
ساواكيها كه دستشان به جايى بند نشد، رفتند. شب هنگام مردم نشستند تا در مورد اجساد تصميم بگيرند. چون ما در بيمارستان خودمان سردخانه نداشتيم و حفظ اجساد در اتاق عقب بيمارستان، گرچه فصل زمستان بود، به صلاح نبود. لذا تنى چند از بچههاى بازار، با من تماس گرفتند و گفتند : اگر اجازه بدهيد، ما اجساد را به بيمارستان كامكار كه مجهز به سردخانه است، منتقل كنيم. گفتم : براى اينكه من مورد گله احتمالى آقا قرار نگيرم، خودتان بياييد ما اجساد را به اتفاق شما با آمبولانس، منتقل كنيم. بازاريها پذيرفتند و ما هم با بيمارستان كامكار هماهنگ كرديم و خلاصه هر طور بود، نگذاشتيم اجساد مطهر شهدا به دست ساواك بيفتد و بحمدالله تشييع جنازه خوبى به عمل آمد و استفاده لازم از شهدا براى استمرار حركت انقلاب اسلامى، انجام شد. در واقع نوزده دى 56، دومين حركت انقلابى مردم، بعد از واقعه پانزده خرداد 42 محسوب مىشد.
*** تعداد شهداى واقعه 19 دی ***
در خصوص تعداد شهداى اين واقعه سرنوشتساز، همچنان كه از عرايض قبلىام روشن شد، بيش از سه نفر را مشاهده ننمودم و مابقى هر چه هست، در شمار شنيدهها و مسموعات حقير است. از جمله شنيدم پسر بچه 13سالهاى به شهادت رسيده و توسط افراد به بيمارستان ما منتقل شده است. با آنكه رسم بر اين بود كه شهدا را به نزديكترين بيمارستان منتقل كنند؛ اما گويى بيمارستان آیتالله گلپايگانى به عنوان يك بيمارستان غير دولتى و انقلابى جا افتاده بود و مردم آنجا را از آن خودشان مىدانستند و حتى در بحبوحه انقلاب و جنگهاى خيابانى، آمبولانسهايى كه مزين به آرم بيمارستان آيةالله گلپايگانى بود، اجازه تردد داشتند. بخلاف باقى آمبولانسها؛ چون اطمينان نداشتند كه مجروحى كه توسط آنها حمل مىشود، به مقامات امنيتى تحويل داده نشود و به دام ساواك و شكنجههاى آن نيفتد.
به هر تقدير وقتى در سال 1361، عكس شهداى نوزده دى را در روزنامه ديدم، چهره سه نفر از آنان را كاملا بجا آوردم و تطبيق كردم و همانهايى بودند كه در بالا توضيح دادم. البته همواره به نظر من مىرسيد كه تعداد شهدا بايستى بيش از تعداد گزارش شده باشد. اين امر شايد چند دليل داشته باشد. يا شهدايى در شمار شهداى گمنام بودهاند يا بستگان آنان از ترس رژيم ستمشاهى، شهيدشان را مخفيانه دفن كردهاند و بعد از پيروزى انقلاب هم به صرافت نيفتادهاند كه قضيه را گزارش كنند و معمولا هم در هنگام وقوع اتفاقات غيرمترقبه، هر كس در فكر اين است كه گليم خودش را از آب بيرون بكشد و يا اگر هم به كمك ديگرى بشتابد، آنقدر كارها با شتاب انجام مىشود و افراد از حال طبيعى خودشان بيرون هستند كه طبعاً دقتها كم شود و بعدآ همان فردى كه مثلا در گير قضايا بوده است، مشكل مىتواند يك گزارش دقيق و خالى از خللى ارائه دهد.
*** وجه انتخاب منزل برخى از علما ***
مردم در جريان نوزده دى و قبل از وقوع درگيرى، به منزل تعدادى از علمای قم رفته بودند. منتها نيروهاى طلبه و غيرطلبه كه گردانندگان تظاهرات بودند سعى مىكردند بيوتى را براى تجمع انتخاب كنند كه قابليت بهترى براى ورود و صحبت و اعتراض داشته باشند. در اصل همه يا قريب به اتفاق علماء وقت، براى پذيرش مردم، ابراز آمادگى مىكردند؛ منتها گويى بطور طبيعى مسير مردم به سمت منازلى از قبيل منزل آيةالله نورى، جهت داده شد. پارهاى از علماء به لحاظ داشتن اهداف خاصى همراهى با نظام را تا به انتها ادامه ندادند و از يك جهت كه بنگريم، اين افتراق، در شمار بركات اين نظام بود تا انقلاب خط كلى و اصيل خود را به تدريج به نمايش گذارد.
آقاى نورى برخلاف آنانى كه از پذيرش مردم سر باز زده بودند يا با خونسردى و بىتفاوتى و احياناً توصيه به صبر با مردم برخورد كرده بودند، با قاطعيت تمام گفته بود كه: «بله! وظيفه شماست كه برويد و عليه اين نامه توهينآميز، فرياد بزنيد».
ظاهراً وقتى مردم از كوچه بيگدلى به سمت خيابان صفاييه سرازير مىشوند، در ابتدا هيچگونه درگيرى به وجود نمىآيد؛ ولى وقتى جلوتر مىروند و عليه دولت شعار مىدهند، نيروهاى دولتى حمله را شروع مىكنند؛ منتها گويا در ابتدا به وسيله ماشينهاى آب پاش و گاز اشكآور، مىخواهند مردم را متفرق كنند؛ و چون حريف مردم نمىشوند، نزديك چهار راه بيمارستان به سوى مردم تيراندازى مىكنند و حتى در يك مرحله شنيده شد كه با ارابه و تانك مردم را زير مىگيرند؛ گويا وقتى جسد شهيد انصارى را كه يكى از مقتولين اين حادثه بود. در بيمارستان ديدم، مشاهده كردم قفسه سينهاش فشرده شده است.
*** تعداد مجروحان حادثه ***
ما در روز نوزدهم دى ماه 56، بيش از شانزده زخمى در بيمارستان نداشتيم و اكثراً به صورت سرپايى معالجه شدند و يكى دو تاى آنان هم ظاهراً دچار خونريزى شده بودند كه خون به آنان تزريق شد و بعد از آن مرخص شدند. البته احتمال اينكه تعداد مجروحان بيشتر باشد، زياد است؛ منتها به همان دلايلى كه قبلا عرض كردم، بعيد نيست بستگانشان از مراجعه به بيمارستانها خوددارى كرده باشند.
مداوا و به منازلشان باز گردانديم. ضمن اينكه نيروهاى انتظامى وقت و ساواك، بطور مرتب به بيمارستانها و مخصوصاً بيمارستان ما سر مىزد و نام بيماران را سؤال مىكرد و ما هم از همان ابتدا در اين فكر بوديم كه چگونه عمل كنيم تا نهايتاً به گرفتارى ما منجر نشود. يكى از شگردهايى كه به خاطر دارم در آنجا البته بعد از قضيه نوزده دى عمل مىكرديم، بسترى كردن مجروحان با نام مستعار بود. حتى چندى قبل كه قرار بود مجروحين انقلاب، مورد بازرسى قرار گيرند و براى آنان پروندهسازى شود، يكى از علما كه فرزندش در شمار مجروحين انقلاب بود و در آن ايام با نام مستعار در بيمارستان ما بسترى شده بود، پيش من آمد و گفت :من هم ماجرا را از اول تا آخر براى اين عالم تعريف كردم.
يك بار يكى از مأمورين امنيتى رژيم سابق به بيمارستان ما آمد و سراغ فردى را از ما گرفت. اتفاقاً آن فرد جلوى خود او روى تخت بسترى شده بود! ما اظهار بىاطلاعى كرديم. مأمور ساواك شروع كرد به زير و رو كردن پروندههاى ما. و چون نام اصلى افراد درج نشده بود، موفق به شناسايى فرد مزبور نشد. در مجموع من احساس مىكنم، لطف خفيه الهى شامل حال ما شد كه اين شگرد به ذهنمان رسيد.
در خصوص مراجعه مجروحان حادثه نوزده دى به بيمارستانهاى ديگر من اطلاع دقيق ندارم. البته با رؤساى بيمارستانها در ارتباط بودم و توصيه مىكردم كه مراقب باشند و با ساواك همكارى نكنند. حتى راجع به استفاده از نام مستعار، آنان را راهنمايى كردم كه در پاسخ گفتند كه ما حريف قواى امنيتى نمىشويم! چون آنان مجروحين را با زنجير به تخت مىبندند تا بعد بتوانند آنان را به ساواك منتقل كنند. من عرض كردم ما اين كار را در بيمارستان خودمان قدغن كردهايم و از اول در اين خصوص با قاطعيت وارد شدهايم.
*** انعكاس واقعه نوزده دى در مطبوعات و رسانههاى گروهى***
البته همچنان كه خودتان مىدانيد، در آن ايام دستاندركاران روزنامهها از درج بىپرده وقايع كشور بيمناك بودند؛ لذا به ناچار جز به اجازه رژيم ستمشاهى كارى نمىكردند. لذا واقعه نوزده دى هم در جرايد انعكاس بدى يافت و آنچه چاپ شد، بىشباهت به تعبيرى كه پشت تلفن به من گفتند و عرض كردم، نبود كه: «دو سه نفر با هم دعوا كردهاند و پاره آجر به سر هم زدهاند!» يا نهايتاً نوشتند : « غائلهاى در قم سركوب شد ».