کد خبر: ۲۳۲۳
برشی از خاطرات حجت‌الاسلام حسنی

روایتی از دیدار شهید مهدی باکری و انقلابیون ارومیه با امام خمینی پس از ورود ایشان به قم

حجت الاسلام حسنی می‌گوید: در خدمت امام بودیم که به ایشان گفتند: مردم در بیرون منتظر دیدار هستند. حضرت امام به ما خطاب کرد: اجازه می‌فرمایید؟ و بلند شد و به سمت پشت‌بام و جایگاه ویژه دیدار، به راه افتادند. بالای پشت‌بام یک چهارپایه بود. انبوه مردم عاشق، اطراف ساختمان و کوچه‌های محل اقامت امام را گرفته بودند. جمعیت مثل موج دریا بی‌اختیار به این سو و آن سو می‌رفتند. حضرت امام، ضمن جواب ابراز احساسات مردم، حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه برای آن‌ها صحبت کردند. دوباره با هم به اتاق برگشتیم هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز آن آقا آمد و گفت جمعیت دیگری آمدند و خواستار دیدار هستند، چون که هر لحظه می‌آمدند و می‌رفتند باز جمعیت دیگری جای آن‌ها را پر می‌کرد.
شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۷

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ بعد از اینکه امام خمینی در 10 اسفند 1357، بعد از 14 سال دوری و تبعید، به قم بازگشتند، اقشار مختلف مردم از شهرها و و روستاهای کشور برای دیدار با ایشان گروه گروه به قم آمدند. یکی از این گروه‌ها از ارومیه عازم قم شده بود که در میان آنها نام‌هایی چون حجت‌الاسلام حسنی، آقای ظهیرنژاد، شهید مهدی باکری و شهید مهدی امینی دیده می‌شد. این افراد به همراه عده‌ای دیگر از ارومیه به قم رفته و با امام دیدار کردند.

حجت‌الاسلام حسنی امام‌جمعه وقت ارومیه در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره این دیدار می‌گوید: در اوایل پیروزی انقلاب که حضرت امام خمینی به شهر قم تشریف آوردند، روزی آقای ظهیرنژاد فرمانده وقت لشکر ۶۴ ارومیه، با من تماس گرفت و از طرف شهید جواد فکوری، فرمانده پایگاه شکاری تبریز، به من سلام رساند و از قول ایشان گفت: اگر امکان داشته باشد یک روز در معیت شما به دیدار حضرت امام برویم. گفتم پیشنهاد خوبی است. چند نفر از دوستان دیگر هم از جمله شهید مهدی باکری، شهید مهدی امینی و مرحوم حاج موسی آقازاده به جمع ما پیوستند. شهید باکری در آن زمان، شهردار ارومیه بود.

وقتی به قم رسیدیم، نخست به زیارت حضرت معصومه(س) مشرف شدیم. بلافاصله به محل اقامت حضرت امام رفتیم که تازه از تهران به قم آمده بود. در حالی که مسلح بودم خودم و همراهان را یکی یکی به آقایانی که آنجا بودند معرفی کردم و گفتم: این آقا فرمانده لشکر ۶۴ ارومیه است، آن آقا فرمانده پایگاه شکاری تبریز است، ما از آذربایجان آمده‌ایم و می‌خواهیم مسائلی را با امام مطرح و مشورت کنیم.

گفتند باید صبر کنید، حاج احمد آقا بیاید و او با حضرت امام صحبت کند، اگر وقت داشتند و اجازه دادند، آن وقت شما به داخل تشریف ببرید. من در آن زمان بیشتر به عنوان «ملا حسنی» معروف بودم. حاج احمد آقا رفته بود و به حضرت امام عرض کرده بود که یک روحانی به نام ملا حسنی از ارومیه آمده، می‌خواهد با شما دیدار کند. حضرت امام فوری شناخته و فرموده بودند وقت بدهید بیاید و این جمله را سه بار تکرار فرموده بود.

سپس ما را به اتاقی راهنمایی کردند که قرار بود حضرت امام بعد از لحظاتی به آنجا تشریف بیاورند. وارد اتاق شدیم، کسی نبود، فقط ما ۷-۸ نفر بودیم. کنار دیوار نشستیم. یک وقت حضرت امام وارد اتاق شدند. من همینطور مات و مبهوت ماندم و بی‌اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. اشک شوق و اشک عاشقی بود. همه چیز را فراموش کرده بودم. جذبه و جمال لاهوتی و ملکوتی حضرت امام مرا با خود برده بود. ناگهان صدایی شنیدم، صدای امام بود. «آقای حسنی، بفرمایید بنشینید.» تازه متوجه شدم همه روی زمین نشستند، ولی من همین‌جور روی پا ایستاده‌ام، الله اکبر... در حالی که کنار حضرت امام بودم با شرمندگی نشستم.


آقای ظهیرنژاد اجازه خواست و نقشه کردستان و آذربایجان غربی را که آورده بود، باز کرد و با چوب مخصوص آن را برای حضرت امام توضیح می‌داد. چون آن وقت‌ها مسائل کردستان و فعالیت‌های تخریبی حزب دمکرات و کومله خیلی حاد شده بود. در این هنگام آقایی از بیرون آمد و به امام عرض کرد: آقا مردم در بیرون منتظر دیدار هستند. حضرت امام به ما خطاب کرد: اجازه می‌فرمایید؟ و بلند شد و به سمت پشت‌بام و جایگاه ویژه دیدار، به راه افتادند.

بالای پشت‌بام یک چهارپایه بود. امام یک پای خود را روی آن گذاشت تا بر روی آن برود. من دستش را گرفتم و به اصطلاح خواستم کمک کنم. ایشان یک طوری خیلی سریع دست بنده را با زانو کنار زدند و با این کار فهماندند نیازی به کمک ندارند. انبوه مردم عاشق، اطراف ساختمان و کوچه‌های محل اقامت امام را گرفته بودند. جمعیت مثل موج دریا بی‌اختیار به این سو و آن سو می‌رفتند.

حضرت امام، ضمن جواب ابراز احساسات مردم، حدود ۱۵ الی ۲۰ دقیقه برای آن‌ها صحبت کردند. دوباره با هم به اتاق برگشتیم و ظهیرنژاد توضیح نقشه را ادامه دادند. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که باز آن آقا آمد و گفت جمعیت دیگری آمدند و خواستار دیدار هستند، چون که هر لحظه می‌آمدند و می‌رفتند باز جمعیت دیگری جای آن‌ها را پر می‌کرد. امام دعا کردند و به ما اجازه مرخصی دادند. ایشان به سوی پشت‌بام رفتند و ما هم از منزل بیرون آمدیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات