وضعیت اسفناک مردم کرمان در دوران رژیم پهلوی/ ظلم خوانین به مردم بم در دوران حاکمیت پهلوی
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ استان کرمان به دلیل زمینهای پررونق کشاورزی و صنعت قالیبافی یکی از تولیدکنندگان بزرگ کشور در زمینه کشاورزی و قالی بافی بوده اما در دوران رژیم پهلوی بیشتر مردم این استان در فقر مطلق به سر میبردند به طوری که بسیاری از زنها و کودکان در اثر گرسنگی جان میباختند.
حجتالاسلام فیروزیان که در سال 1327 در کرمان حضور داشت در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است درباره وضعیت مردم کرمان در دوران رژیم پهلوی میگوید: در بین هر طایفه از مردم کرمان تعدادی انگشتشمار از نظر مالی در حد متوسط بلکه پایینتر به سر میبردند و بقیه فقیر واقعی بودند. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، گروه فعال و صنعتی هم که در زمینهای کشاورزی یا کارخانجات اشتغال داشتند، چنان خانها و اربابها از آنها بهرهکشی میکردند که پس از سالیان دراز کار و زحمت جز یک جسم علیل و دستی تهی و خانه یا لانهای خالی از تمام مایحتاج زندگی اندوختهای نداشتند که مردم استان کرمان اغلب به واسطه دور بودن از مرکز، نمونهای کامل از این وضعیت بودند.
کشاورزی و قالیبافی دو حرفه رایج در کرمان بود که رعیت در نهایت عسرت و کارگران قالیباف در کارگاههایی کم نور و کاملا غیربهداشتی از سنین کودکی مشغول میشدند. کشاورزان هم نه تنها وضعی بهتر از قالیبافان نداشتند، بلکه گاهی اسفبارتر از آنها مرگ تدریجی را به نام زندگی ادامه میدادند که نمونهای از آن در بم بود.
وضعیت مردم بم
بعد از مدتی ماندن در کرمان با تحریکاتی که علیه من از ناحیه گروهها
و حتی حزب توده میشد، روزی یکی از خوانین بم به نام «سالار بهزاد» مرا به آن شهر
دعوت کرد و با ماشین خود مرا به منزل شخصیاش برد. خیابان اصلی شهر که مسیر ما تا
منزل آن شخص بود، نسبت به آن زمان با وجود درختهای تزیینی خرما صورت تقریبا
زیبایی داشت که من فکر میکردم این نمونهای از همه کوچه و خیابانهای شهر حتی زندگی خود مردم است.
منزل او بسیار وسیع بود و اتاق پذیرایی با فرشهای بسیار قیمتی و تابلوهای نفیس و
مبلهای گرانقیمت نمودار ثروت و تمکن مالی او بود.
اعیان شهر که از اقوام او و یا از نزدیکان خان دیگر به نام انصاری و کارکنان ادارات بودند به دیدن من آمدند. من که قصدم از قبول دعوت او حصول اطلاع از کم و كيف و حالات مردم بود، متوجه شدم این شخص حاضر به بیرون رفتن من از منزل نیست و با دعوت افراد مورد نظرش و سرگرم کردن من به صحبت روز را به شب میرساند. بعداز ظهر بود که با اظهار خستگی به اتاق مخصوص رفته خان را مطمئن به خوابیدن خود نمودم. او رفت و من دقایقی بعد از خانه خارج شده و به قدم زدن در کوچههای مجاور آن منزل پرداختم.
مقابل آشپزخانه آن منزل با
سه چهار متر فاصله چند اتاق مخروبه که چند کور در آنجا زندگی میکردند مشاهده
کردم. در حالی که پنجرههای آشپزخانه رو به همین اتاقها باز و بسته میشد پرسیدم:
«از غذاهای این آشپزخانه حتما شب و روز استفاده میکنید».
پیرمردی که دارای چشم سالم
و جسمی فرسوده بود گفت: «سالهاست ما در اینجا زندگی میکنیم و بوی غذا شب و روز
به مشاممان میرسد ولی تاکنون لقمهای از آن نچشیدهایم!»
من همینطور که قدم میزدم
با توجه به مهربانی میزبان نسبت به خودم در فکر گفتار این مرد بودم یا دروغ میگوید
یا دلیل دیگری باید برای بیتوجهی این مرد ثروتمند به این همسایگان پیدا کرد. ولی
با دیدن مناظری رقتآورتر به حقیقت گفتار آن مرد فقیر پی بردم.
در حین قدم زدن از
عابری سؤال کردم: «ساکنین این محل چه مشاغلی دارند». گفت: «همه رعیت ارباباند». من
برای اطلاع از زندگی آنها خانهای را در زدم و با اجازه وارد شدم. خانهای بود
مخروبه. اتاقی که قابل سکونت بود، در و پنجرههایش شکسته و شکافهای بزرگی به
دیوارهای گلی آن وارد آمده و کف اتاق بدون فرش، چراغ نفتی بدون لامپ در طاقچه دودزده،
لحافی کثیف و تاشده پروصله گوشه اتاق، پسر
بچهای روی زمین گلی اتاق با مداد روی کاغذ کاهی مشق مینوشت. از مردی که در آن
اتاق بود پرسیدم: «شما چه کارهاید؟» گفت: «رعیت ارباب». گفتم: «در همین اتاق
زندگی میکنید؟» گفت: «بله، جمعا هشت نفریم. همین جا روی زمین زندگی میکنیم، اگر
هوا سرد باشد همگی لحاف را روی خود میکشیم». گفتم: «من وسایل پخت و پز نمیبینم؟» گفت: «مختصری داریم ولی استفاده نمیکنیم.
چون با سهمی که ارباب بعد از برداشت محصول به ما میدهد بیش از نیمی از سال را به
قناعت میتوانیم بگذرانیم لذا با استفاده از علوفه خوراکی صحرا به زحمت سال را به
پایان میبریم.
باز هم برای من صددرصد این گفتهها باورکردنی نبود ولی خانه به
خانه آن کوچهها را یک یک در زده و جز یک عده گرسنه، کور، تراخمی که کم و بیش
گفتار همان مرد را از آنها شنیدم چیز دیگری ندیدم تا یک نفر مرا به منزل سرپرست
رعیتها برد. درب کج و کوله منزل باز بود، وارد شدیم. آن همراه، صاحب منزل را صدا
زد. دیدم مردی از اتاقی که زیر زمین و حدود ده پله داشت بالا آمد. سلام کردم، جواب داد. گفتم: «شما چه شغلی
دارید؟» گفت: «من نماینده ارباب برای سرپرستی رعیتها هستم». گفتم: «کجا زندگی میکنید؟»
گفت: «همین جا». گفتم: «وضع زندگی رعیتها بسیار تأسف بار است». او که فکر میکرد
من بدبختیهای رعیتها را از ناحیه او میدانم
رفت کاسه گلی پر علفی را که خیس کرده بود آورد و گفت: خوراک خانوار ما چند نفره همین علفهاست، ولی امروز که زنم
وضع حمل کرده به زحمت یک چارک نان جو که غذای مقوی برای او باشد تهیه کردهام».
من
که با دیدن این مناظر غمانگیز حاضر به بازگشت به منزل آن شخص و دیدن قیافهاش
نبودم، ناگزیر برای برداشتن ساکی که همراه داشتم وارد منزل شده و قیافه ارباب را
که از رفتن من به منازل رعیتهایش باخبر و ناراحت بود مشاهده کردم. گفت: «من خودم
قصد داشتم برای بازدید از نقاط مختلف شهر در خدمت شما باشم، شما عجله کردید!»
گفتم: «چون این دو سه روز کنج منزل خسته شده بودم قدمزنان با بعضی از افراد در
منازلشان آشنایی پیدا کردم، میخواستم از شما درباره زندگی آنها سؤال کنم که فقرشان تا حدی که تأسفبار
بود از چه جهت است؟» او دلایل بیارزشی آورد، که پیدا بود حاضر به ادامه بحث نیست. ساعت را نگاه کرد و با عرض معذرت از
اتاق بیرون رفت.
رعیتهای کرمان هم وضع بهتری از مردم بم نداشتند و اصولا غیر از کسبه و کارمندان ادارات که به هر حال با درآمدی به نوعی امور خود را میگذراندند، بقیه مردم به فقر و بدبختی و تنگدستی زندگی میکردند. میدیدم در سرمای زمستان زنان فقیر با بچههای کوچک خود با لباسهای مندرس تابستانی کنار کوچه و پیادهرو در حالی که میلرزیدند به گدایی مشغول بودند. لذا از عدهای که دارای تمکن و اهل خیر بودند دعوت به عمل آوردم و درخواست کمک برای تاسیس یک دارالایتام را کردم که به نتیجه رسید.