روایتهایی از عطوفت شهید لاجوردی در برخورد با فریبخوردگان سازمان مجاهدین خلق
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ مرحوم محمد مهرآئین که پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در دادستانی انجام وظیفه کرد، در بخشی از خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است، روایت جالبی از آن روزها دارد. او که از دوران مبارزه با رژیم پهلوی، با شیهد اسدالله لاجوردی آشنایی داشت درباره ابتکارات وی در امور دادستانی و برخورد با زندانیها و متهمین میگوید: «شهید لاجوردی واقعا یك جهاد در زندان تشكیل داده بود. خودش در حسینیه مینشست، برای منافقین كلاس میگذاشت و صحبت میكرد. واقعاً آن عطوفت اسلامی را همیشه به كار میبرد و با برگزاری جلسات مصاحبه و مذاكره سعی در تنویر افكار این فریبخوردگان داشت و تا حدود زیادی هم موفق شده بود. كار ایشان بیشتر ارشادی بود. واقعا آنهایی كه اعدام شدند و به مجازات رسیدند، حقیقتاً كسانی بودند كه مستقیم در انفجارات، قتلها و آدمكشیها نقش داشتند. لاجوردی نهایت سعیاش بر این بود كه افرادی كه واقعاً فریب خوردهاند، در زندان دوباره تحت آموزش افراد ورزیده منافقین قرار نگیرند...
كتابخانه مجهز و عظیمی هم [در زندان] درست كرده بود... هر كتابی میخواستند برای آنها میبردند؛ مجله، روزنامه، وسایل ورزشی، بازی و هواخوری و... علاوه بر آن كارگاهی بود كه هم كارگاه نقاشی بود هم دوزندگی بود و انواع و اقسام مشاغل. زندانی در آنجا كار میکرد و حقوق میگرفت. شاید بعضی مواقع حقوقی که میگرفت بیشتر از زمانی بود كه در بیرون كار میكرد و به خانواده خودش كمك میكرد.»
ابتکارات شهید لاجوردی در زندان
وی ادامه میدهد: «من با اجازه شهید لاجوردی و مسئول شعبه، با افرادی كه تشخیص میدادیم كه واقعاً حرفی برای گفتن دارند مینشستیم و صحبت میكردیم كه این خیلی مؤثر بود. من حتی ضامن میشدم متهم را به خانه خود میبردند... همین مرخصیهایی كه میدادند از ابتكارات شهید لاجوردی بود.
در اعیاد هر سال خانوادههایی كه تشخیص میدادند واقعاً بچههای اینها برگشتند یا تجدیدنظری در نقطهنظرهای خود كردند، اینها را دعوت میكردند میآمدند با هم عید را میگذراندند. تقریباً سه چهار روز ابتدای سال این خانوادهها میآمدند در محوطه زندان دور هم مینشستند... این شیوه فكر نمیكنم هیچ كجای دنیا اعمال شود.»
توبیخ مأمور دادستانی توسط شهید لاجوردی
زندهیاد مهرآئین در بخش دیگری از خاطراتش با اشاره به روحیه مهربانی و رأفت شهید لاجوردی ماجرای قابل تأملی را نقل میکند: «بچههای ضربت رفته بودند یكی [از منافقین] را گرفته بودند و آورده بودند. بعد گویا متهم، حین انتقال، به حضرت امام توهین میکند و این برادر عملیات در گوش او میزند. فردا که متهم را به دفتر آقای لاجوردی آورده بودند به ایشان گفته بود: «این آقایی كه دیشب مرا آورده، در گوش من زده!» -نگفت كه من چه گفتم یا چه توهینی كردم- آقای لاجوردی هم بلافاصله مسئول شب گذشته را خواست... فرد مسئول میگوید كه او به امام توهین كرد و من هم او را زدم. آقای لاجوردی به متهم میگوید كه در گوش او بزن... اگر ایشان در گوش تو زده باید او را بزنی و قصاص كنی. اینجا متهم به گریه افتاده بود و مطالب خود را گفته بود. بعد شنیدم همان متهم از افرادی بود كه به جبهه رفته و شنیدم كه شهید هم شده است.»
پدری که حکم اعدام پسرش را داد
آن روزها هواداران و سمپاتهای منافقین بیشتر از قشر جوان تشکیل میشد به همین دلیل اغلب بدون توجه به سوابق مجاهدین خلق فریب میخوردند. اما محمد مهرآئین از برخورد متفاوت با این فریبخوردگان روایت جالبی دارد: «متهم یكی از شعبات از قزلحصار، نامه نوشته بود كه من میخواهم بیایم با شما صحبت كنم... روز اول که آمد... یك مقدار سوال مطرح كرد كه چرا نظام با ما اینگونه برخورد میكند و ... گفتم از سازمان خودتان چه میدانی؟ تاریخچه سازمان خودتان را برای من شرح بدهید. دیدم بنده خدا همان چیزهایی كه در مغز او كردند همانها را میگوید. بعد من نشستم و تاریخچه سازمان را برای او تعریف كردم و گفتم سازمان این بوده، ماهیتش این بوده.... به او گفتم داخل بند با آدمهایی كه واقعبین هستند، مشورت كن... بعد بیا جواب من را بده.
بیش از ده، پانزده جلسه ما با این جوان صحبت کردیم. تا اینكه ایام عید گفت میشود خواهش كنم پدر و مادرم با خواهر و برادرم بیایند با من ملاقاتی داشته باشند؟ به شهید لاجوردی گفتم، گفت اشكال ندارد، بگوئید خانواده او بیایند.
روز دوم فروردین بود كه آمدند. ناهار هم آنجا بودند... به مادرش من را معرفی کرد که این آدم است كه به من محبت كرده، من را اینجا آورده و برای من ملاقات گرفته. مادر او بلند شد و آمد برای تشكر. گفتم كه پدر ایشان كجا هستند؟ گفت پدر او كیسه كش حمام است، نمیتواند بیاید و من آمدم خواهش كنم اگر ممكن است فردا هم ایشان بیاید. گفتم عیب ندارد. دستور آن را هم آقای لاجوردی دادند و فردا پدر او آمد.
صبح پدرش آمده بود و دیدم كه خیره خیره دارد پسرش را نگاه میكند. پسر پرسید بابا چی شده؟ پدرش گفت: به من گفتند كه پسر تو در سیاهچال است و رنگ آفتاب را هم نمیبیند اما الآن میبینم كه سرخ و سفید هستی...
بعد پسرش به او گفت: حالا من یك مطلبی میخواهم به شما بگویم، كه اگر پس فردا شما شنیدید من اعدام شدم تعجب نكنید. جنایتی كردم كه الان مدتهاست شب راحتی ندارم. یك روز داشتم به خیابان بهار میرفتم، دیدم كسی دارد میرود... از لباس او فهمیدم كه پاسدار بود. پیاده شدم با اسلحه از پشت او را زدم و فرار كردم... بعد از پدرش سوال كرد كه شما اگر جای لاجوردی باشی چكار میكنی؟ ایشان گفت من تو را اعدام میكنم. گفت: پس بابا اگر من اعدام شدم، آمدند علیه نظام جوسازی كردند، حواس شما جمع باشد...»