لبیک هیئات تبریز به دستور امام خمینی در محرم سال 42
مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ محرم
سال 1342 با توجه به جریاناتی که در آن سال شکل گرفته بود از اهمیت خاصی برخوردار
بود. نیروهای مبارز خودآگاه گشته بودند و از هر بهانهای در امر مبارزه با رژیم
پهلوی بهره میجستند. در این بین جوانان و هیئتیون شهر تبریز در ابتکاری جالب در
محرم سال 1342 جهت نشان دادن مراتب اعتراض خود به برگزاری مجالس وعظ فرمایشی از
سوی رژیم از ورود هیئتهای عزاداری به باشگاه افسران(محلهای برگزاری مراسمات
رژیم) جلوگیری کردند. در این زمینه در کتاب «اعدامم کنید خاطرات محمدحسن عبدیزدانی» که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده است:
آیتالله قاضی طباطبایی در سخنرانی خود برای هیئتهای حسینی
در آستانهی محرم سال 1342، خواستهای امامخمینی از عزاداران حسینی را مطرح
کردند. لحن سخنان ایشان هنوز در ذهن من هست که میفرمودند: «آی حسینچیلر! ای
عزاداران حسینی! آیتالله خمینی دستور دادهاند شماها که در این مکتب بزرگ عزاداری
میکنید و شعائر مذهبی و دینی و نام امام حسین(ع) را تعظیم میکنید و قطرههای پاک
چشمانتان را در راه ایشان جاری میکنید، شایسته نیست بروید به جایی که قطرات پاک
اشکهایتان در آنجا بریزد و بعد از شما قطرات ناپاک آنجا ریخته شود. شایسته نیست!
به آن مکان نروید! حیف این اشکهای شماست! دستور است نروید!».
در آن زمان چند سالی میشد که مرسوم شده بود دستجات عزاداری
بعد از پایان مراسم عزاداری در بازار، روزی دو یا سه دسته به صورت گلچین با هم به
باشگاه افسران میرفتند و شاه را دعا میکردند. نوعی ظاهرسازی و نشان دادن اینکه
شاه مملکت و ارتش شاهنشاهی هم عزادار امام حسین است...! عکس بزرگی از شاه را هم در
جلوی بعضی دسته میگرفتند که به نوعی تعظیم و تائید شاه بود و از دستجات دعوت میکردند
برای ورود به باشگاه افسران، که در روزهای عادی صدای رقص و مستی از آن شنیده میشد
و مثلا در محرم صدای یاحسین!!
آیتالله قاضی دستور امام را بیان کردند و دستور دادند که
به آن باشگاه نروید و اولین هیئتی که به باشگاه افسران نرفت، دستهی محلهی خیابان
بود. دستهی محله امیرخیز هم نرفت! هرچه باشد خیابان محلهی باقرخان بود و امیرخیز
محلهی ستارخان. خود ما هم گروههایی را تشکیل داده بودیم که با برنامهی قبلی
مانع رفتن هیئتها به باشگاه میشدیم.
اول هر کدام از ما در یک هیئتی حضور مییافتیم و اطلاع کسب میکردیم که مثلا فردا قرار است هیئت محله دوهچی به باشگاه برود. بیست نفر جمع میشدیم و در جلوی دسته سینهزنی میکردیم و کمی مانده به محلی که قرار بود دسته بپیچد به طرف خیابان منتهی به باشگاه «یاحسین...! یا حسین...!» میکشیدیم و طبق رسم معمول، برنامههای هیئت تمام میشد و سریع علمهای دسته جمع میشد و قضیهی رفتن به باشگاه به هم میخورد! این برنامه را ما هر روز ادامه میدادیم و گزارشش را هم به آیتالله قاضی میرساندیم. چند روز که گذشت و چندین دسته برنامهاش همین جوری بههم خورد، ادارهی امنیت حساس شد و متوجه شد که گویی این نیامدن هیئتهای مختلف و پایان برنامهها قبل از آمدن هیئت به باشگاه با برنامهریزی است ولی کاری نتوانستند بکنند.