پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجت الاسلام والمسلمین نعمتالله صالحی نجف آبادی یکی از افرادی است که در ماجرای فیضیه حضور داشته است. وی در مورد اتفاقات آن روز میگوید: « بنده با بنده زاده بودم (مهدی که سن ۴، ۵ سالگی بود)، دستش را گرفتم از خانه آمدیم بیرون. ما هیچ از این قضایا خبر نداشتیم که کماندوهایی آمده اند و قصد حمله دارند. همینطور بیخیال آمدیم، خیلی به زحمت آمدیم خودمان را رساندیم به صحن مدرسه.
از بس که شلوغ بود... کنار راهرویی ایستادم، در حالی که دست بچهام در دستم بود، که گم نشود. آقای انصاری قمی روی منبر بود. منبر هم روبروی در مدرسه فیضیه زیر کتابخانه، نزدیک پلههایی که میرود به حجره حاج آقا مصطفی قرار داشت، ولی صدا بلند بود، بلندگو بود، مشغول صحبت بود، ما هم خوب استماع میکردیم.
من چون ایستاده بودم جلو، منبر را میدیدم که جمعیتی هست یکنواخت، معلوم بود که اینها متفرقه نیستند. شاید در حدود ۲۰۰-۳۰۰ نفر که با لباسهای شخصی اتو کرده و خیلی منظم و یقههای آهاردار دور تا دور منبر نشسته بودند. همان نزدیکی های منبر، همین طور به ذهنم آمد اینها چطوری هستند، اما فکر نمیکردیم که توطئهای در کار باشد.
هیچیک از مردم شعار زنده باد شاه ندادند
آقای انصاری مشغول صحبت بود. شاید وقتی که نزدیک بود وقت به پایان برسد، دیدم یکی از آنها بلند شد میکروفون را گرفت، میخواست از جلوی ایشان بردارد با میکروفون صحبت کند. انصاری همینطور که روی منبر نشسته بود، سفت میکروفون را گرفت به او نداد و او وقتی مایوس شد. آمد همینطوری بدون میکروفون داد کشید... که «زنده باد رضاشاه! زنده باد محمدرضا پهلوی».
این را گفت و آنهایی هم که دور و بر منبر بودند گفتند «زنده بادا» بعد معلوم شد که اینها توطئه بود که یکی صحبت کند و آنها هم همه.... خیال میکردند که مردم هم همراه آنها زنده باد خواهند گفت، ولی مردم زنده باد نگفتند. مردم دیگر فقط سکوت کردند و متحیر بودند که، مجلس روضه امام صادق(ع) و وفات حضرت امام صادق(ع) و مدرسه فیضیه و زنده باد رضاشاه کبیر! حالا رضاشاه مرده، اینها میگویند زنده باد رضاشاه! و زنده باد محمدرضا شاه! من خودم همینطور متحیر مانده بودم و مردم متحیر بودند که اینها چه میگویند؟ به چه مناسبت؟
اینها بلند شدند یکدفعه حرکت کردند، زنده باد گویان حمله کردند به مردم. بعداً ما شنیدیم، البته ما با چشم خودمان ندیدیم که اینها پنجه بوکس داشتهاند، با اسلحه سرد به مردم حمله کردند و در این حملهشان خیلیها را به سختی زدند و این مردم هم، مردم بلاد مختلف بودند. عدهای فرار کردند، یک عده ترسیدند، یک عده روی همدیگر ریختند. اصلاً یک عده پامال شدند و یک عده که بچه بودند، صدمه دیدند. بعد مردم فهمیدند اینها جدی میخواهند بزنند، قصد کوبیدن دارند.
یک عده دفاع کردند و اینجور بود که چند نفر آمدند شاخههای درختان مدرسه را شکستند و حمله کردند به این کماندوها، بعد معلوم شد اینها کماندوهای شاه هستند که یک شخص مطلعی گفت که اینها با شاه در یک جلسه خصوصی بودند، خودش شخصاً برایشان صحبت کرده بود و دستور زدن را به این کیفیت صادر کرده است که خودتان باید بکوبید و مبارزه کنید، آنها شاخههای درختها را شکستند و افتادند به جان اینها زدند.»