جزئیاتی از نحوه شهادت "مرد پولادین انقلاب"
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ در نخستین روز شهریور 1377، سید اسدالله لاجوردی، دادستان اسبق انقلاب اسلامی تهران، توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) ترور شد و به شهادت رسید. پس از این عملیات، مونا صمصامي، بهعنوان سخنگوي گروهک منافقان در واشنگتن، ترور شهيد لاجوردي را يک اقدام «قهرمانانه تاريخي ملي از سوي مجاهدين» خواند و آن را تحسین کرد.
بازخوانی روایتهای مربوط به نحوه ترور شهید لاجوردی توسط سازمان منافقین، پرده دیگری از جنایتهای این گروهک تروریستی را عیان میکند.
در بخشی از کتاب "زندگی و مبارزات شهید اسدالله لاجوردی" که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، درباره جزئیات عملیات ترور شهید لاجوردی توسط منافقین آمده است: در روز اول شهریور 1377، لاجوردي سوار بر دوچرخهاش، به سوي بازار بزرگ تهران رفت تا در حجره کوچکش مشغول کار شود. نزديک ظهر، دو تن از دوستان قديمي به او سر زدند.
آقاي فاضل و شهيد رئيس اسماعيلي، در لحظه شهادت لاجوردي در آن جا حضور داشتند و آقاي رئيس اسماعيلي، معاون اسبق طرح و برنامه وزارت دادگستري، به همراه شهید لاجوردي به شهادت رسيد.
آقاي فاضل که شاهد عيني ماجرای ترور بود، نحوه شهادت دوستانش را چنين نقل ميکند: «صداي فرياد گونهاي بهيکباره مرا متوجه خود کرد و اين درست همان زماني بود که به يک باره چند چيز توأمان اتفاق افتاد که عبارت بودند از: ديدن چهره خشن و فرياد منافق مزدوري که با کلت به سوي شهيد لاجوردي نشانه رفته بود، نيمخيز شدن من براي رفتن به طرف او و شليک گلولههاي پي در پي از همه طرف و تمام شدن همه چيز...
سرم به عقب پرتاب شد. احساس کردم براي لحظهاي سر در بدن ندارم؛ ولي سوزش بيني و خوني که روي لباسم ميريخت، مرا متوجه حاج آقا کرد. به طرفشان رفتم. گلوله درست در کنار چشم راست و گيجگاه اصابت کرده بود و خون چون چشمهاي فوران داشت. بيدرنگ فرياد زدم: بگيريدش. و دريچه پيشخوان را کنار زده، بيرون دويدم به دنبال منافق که همچنان در حال فرار، اطراف را به رگبار ميبست تا راهي براي خود بگشايد و من به دنبال آنها فرياد ميزدم: مردم بگيريدش.
فاصله من و آن ها زياد بود. به داخل مغازه برگشتم. جمعيت از هر طرف به سمت مغازه ميآمدند. همه کمک کردند تا از روي پيشخوان حاج آقا را به خارج از مغازه انتقال دادند.متوجه شهيد اسماعيلي شدم. فکر نميکردم آسيب چنداني ديده باشد. خواستم به او بگويم که کمک کند. دستم را زير چانهاش گرفتم و صورتش را بلند کردم. آرام و بيدغدغه، گويي به خواب عميقي فرو رفته است. سرم را به سينهاش چسباندم. سکوت بود و سکوت براي هميشه... آرام و با کمک يکي از همکاران مغازه، به زحمت توانستيم شهيد رئيس اسماعيلي را کف مغازه بخوابانيم. ديگر همه چيز تمام شده بود. اينها همه در يک زمان کوتاه اتفاق افتاد. هنوز صداي رگبار از انتهاي بازار ميآمد.»