کد خبر: ۵۰۱۶
روایت آیتالله خامنهای درباره نحوه اطلاع از فاجعه هفتم تیر
رهبر معظم انقلاب میفرمایند: یك روز آقای هاشمیرفسنجانی و حاج احمد آقا به عیادت من آمدند... طبیب من رو به من كرد و به آقای هاشمی گفت كه ایشان خیلی اصرار دارند كه بهشان رادیو بدهیم. بهنظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت: نه. من گفتم: چرا مصلحت نیست؟ ایشان گفتند: رادیو اخبار تلخ دارد... بعداً گفتند مثلاً دفتر مركزی حزب منفجر شده عدهای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده... من بسیار ناراحت شدم وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریهام گرفت؛ یادم نیست... من چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه داشتم و یك اعتقاد همهجانبه داشتم، با ایشان سالهای درازی مأنوس بودیم، مرتب همه كارهایمان و تلاشهایمان باهم مشترك بود. همین برای من خیلی سخت بود.
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ آیتالله خامنهای که در روز ششم تیر 1360، توسط گروهک فرقان مورد سوءقصد قرار گرفته بودند و در بیمارستان بهسر میبردند، با شنیدن خبر انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتالله بهشتی و یاران امام بسیار متاثر شدند. در بخشی از کتاب «تاریخ شفاهی حادثه هفتم تیر 1360» که توسط موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده، به نقل از آیتالله خامنهای چنین آمده است: ...در حدود روز دوازده سیزدهم بود كه من اصرار میكردم كه روزنامه و رادیو به من بدهند كه از اخبار آگاه شوم. برادرانی كه با من بودند، پاسداران و نزدیكان نمیگذاشتند. من بر اصرار خود اضافه كردم و آنها میگفتند نمیشود رادیو به اینجا بیاوری، چون دستگاههایی كه به قلب و نبض من وصل بود، میگفتند كه اینها خراب میشود. گفتم خوب روزنامه بیاورید، روزنامه كه دستگاهها را خراب نمیكند. روزنامه هم نمیآوردند و من هم خیلی عصبانی شدهبودم كه چطور من چیزی میگویم و اطرافیان و دوستان من حاضر نیستند حتی یك روزنامه بخرند و بیاورند.
یك روز آقای هاشمیرفسنجانی و حاج احمد آقا به عیادت من آمدند. طبق معمول كه غالباً میآمدند، من نمیدانستم كه آمدن اینها را طبیب من خواسته كه آنها بیایند و به من بگویند. طبیب من رو به من كرد و به آقای هاشمی گفت كه ایشان خیلی اصرار دارند كه بهشان رادیو بدهیم. بهنظر شما مصلحت است؟ آقای هاشمی گفت: نه. من گفتم: چرا مصلحت نیست؟ ایشان گفتند: رادیو اخبار تلخ دارد... بعداً گفتند مثلاً دفتر مركزی حزب منفجر شده عدهای مجروح شدند. آقای بهشتی هم مجروح شده... من بسیار ناراحت شدم وقتی اسم آقای بهشتی را بردند. شاید هم گریهام گرفت؛ یادم نیست. آن روزها هم حال من عادی نبود. یك عمل جراحی سومی هم داشتم. وقتی شنیدم آقای بهشتی مجروح شده از روزنامه و رادیو یادم رفت سؤال كنم. از آقای بهشتی پرسیدم. گفتم كه وضعشان چطور است؟ حالشان چطور است؟ گفتند كه آقای بهشتی حال خوبی نداشتند. من خیلی ناراحت شدم و گفتم باید همه امكانات مملكت را بسیج كنیم تا آقای بهشتی را نجات دهیم. بعد من باز هم آرام نگرفتم. گفتم: وضعشان بهتر از من یا بدتر از من است؟ گفتند: چه فرق میكند همینطوری است. بالاخره خبرهای بیرون تلخ است و رفتند.
بعد از رفتنشان قدری فكر كردم. به ذهنم رسید كه باید مسئلهای باشد. بچههای دور و برم را گفتم ]بیایند[ و از زیر زبانشان مطلب را كشیدم و حدس زدم كه او شهید شده و بچهها گفتند همان اول شهید شدند... من چون نسبت به آقای بهشتی احساسات برادرانه داشتم و یك اعتقاد همهجانبه داشتم، با ایشان سالهای درازی مأنوس بودیم، مرتب همه كارهایمان و تلاشهایمان باهم مشترك بود. همین برای من خیلی سخت بود.