خاطره خواندنی حجتالاسلام ناطق نوری از سوار شدن امام به هلی کوپتر در بهشت زهرا
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ حجت الاسلام ناطقنوری در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است؛ با اشاره به خاطرات روز 12بهمن درباره نحوه خروج امام از بهشت زهرا میگوید: «سخنراني امام كه تمام شد به آقايان گفتم: «يك دالان درست كنيد تا به طرف هليكوپتر برويم.» هنوز به هليكوپتر نرسيده بوديم كه هليكوپتر بلند شد، اينجا نه راه پيش داشتيم و نه راه پس. در اثر كثرت جمعيت به جايگاه هم نميتوانستيم برگرديم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هر كس زورش بيشتر بود ديگري را پرت ميكرد.
آقايان مفتح و انواري حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا مانديم. پهلوانان زيادي آنجا بودند، هر كدامشان عباي امام را ميگرفتند و به سمت خودشان ميكشيدند. عمامه امام از سرش افتاد. يك عكس قشنگي از امام از اينجا گرفته شد كه چشمهاي امام به طرف آسمان است و بنده ميفهمم كه امام ديگر تسليم حق و تن به قضاي الهي دادهبود.
در اين لحظات حساس از بس كه مردم را هل ميدادم مچهاي دستم از كار افتاد و يقين حاصل كردم كه امام زير پاي جمعيت از دنيا ميرود و مأيوسانه فرياد ميكشيدم: «رها كنيد، امام را كشتيد.» كار از دست همه خارج شده بود. يك وقت ديدم امام به جايگاه برگشت. هنوز برايم مبهم است كه در اين شلوغي چطور شد كه ايشان به جايگاه بازگشت. واقعاً عنايت خدا و دست غيب ايشان را از داخل جمعيت برداشت و در جايگاه گذاشت! خودم را به جايگاه رساندم. ديدم امام نشسته و در اثر خستگي عبايش را روي سرش كشيده و بيحال سرش را به طرف پايين برده شايد 20 دقيقه امام در اين حالت بود، حالا مانديم چه كار كنيم.
*** ترفند آمبولانس***
يك آمبولاس مربوط به شركت نفت ري آنجا بود. گفتيم: «آمبولانس را بياوريد دم جايگاه.» عقب آمبولانس سمت جايگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عباي امام گير كرد عبا را كشيدم و گفتم: «آقا عبا نميخواهد.» عباي امام را زير بغلم گرفتم و خيلي سريع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو.» گفت: «كجا؟» گفتم: «از بهشتزهرا بيرون برو.» كمك ماشين را زد و از پستي و بلندي سنگهاي قبر ماشين حركت كرد و آژير ميكشيد و از بلندگوي آمبولانس ميگفتم: «برويد كنار حال يكي از علما بههم خورده، بايد او را به بيمارستان برسانيم.» اگر ميفهميدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تكه تكه ميكردند.
از بهشتزهرا كه بيرون آمديم بدنهي ماشين از بس كه به اين نرده و سنگها خورده بود له شده بود. يك مقداري كه به سمت تهران آمديم، هليكوپتر از بالا آمبولانس را ديده بود و در يك فرعي كه واقعاً گل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هليكوپتر رسانديم. مجدداً جمعيت به ما هجوم آورد؛ ولي با زحمت توانستيم امام را سوار هليكوپتر كنيم. در حين حركت ميگفتيم، كجا برويم؟ و احمدآقا گفت: «برويم جماران.» چون جماران نزديك كوه بود و درخت زياد داشت، هليكوپتر نميتوانست بنشيند. خلبان برگشت با يك شوقي گفت: «آقا برويم نيروي هوايي.» گفتم: «ميخواهي ما را داخل لانه زنبور ببري.» گفت: «پس كجا برويم؟»
يك دفعه به ذهنم زد، صبح كه آمدم ماشين را نزديك بيمارستان امام خميني پارك كردم و حالا از آسمان پايين بيايم و در زمين تصميم بگيريم كه كجا برويم.به خلبان گفتم: «جناب سرگرد ميتواني بيمارستان هزارتختخوابي بروي؟» گفت: «هر جا بگويي پايين ميروم.» گفتم: «پس برويم بيمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقاً اين بيمارستان به اسم خود آقاست.»
*** فرود در بیمارستان امام خمینی ***
هليكوپتر در محوطه بيمارستان نشست. در اثر صداي تقتق هليكوپتر تمام پزشكها و پرستارها بيرون دويدند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. تصور ميكردند درگيري و كشتاري شده و عدهاي را آوردهاند.وقتي پياده شدم پزشكان ميپرسيدند: «چه اتفاقي افتاده است؟» من سريعاً درخواست آمبولانس كردم. يكي از پزشكان گفت: «اينجا بيمارستان است آمبولانس براي چه ميخواهي؟» گفتم: «ما يك بيمار داريم بايد جايي او را ببريم.» گفت: «خوب همينجا بيمارستان است.» گفتم: «خير نميشود بيمار ما اينجا باشد، بايد او را ببريم.» آقايان رفتند يك برانكارد آوردند من آن را پرت كردم و گفتم: «ما آمبولانس ميخواهيم، شما برانكارد ميآوريد؟»
پزشكي به نام دكتر صديقي گفت: «آقا من يك ماشين پژو دارم، بياورم؟» گفتم: «بياور.» ايشان ماشين را آورد نزديك هليكوپتر. در هليكوپتر را كه باز كرديم. تا اين پرستارها و پزشكان امام را ديدند همه فرياد كشيدند و با هجوم آنها بساط ما به هم ريخت. خانمي دست امام را گرفته بود و ميكشيد و گريه ميكرد. با زحمت خانم را جدا كرديم. امام و احمدآقا و آقاي محمد طالقاني سوار شدند و ماشين حركت كرد.
من خودم را روي سقف پرت كردم و ماشين تند ميرفت. گفتم: «آقا اين قدر تند نرويد.» احمدآقا كه فكر ميكرد جا ماندهام، گفت: «اِ تو هستي؟!» گفتم: «پس چه؟ من كه رها نميكنم.» راننده ماشين را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتي رسيديم به بنبستي كه صبح ماشينم را پارك كردهبودم. از آقاي دكتر عذرخواهي و تشكر كرديم. امام را سوار ماشين پيكانم كردم. ديگر خودم راننده بودم و احمدآقا هم پهلوي من نشست. سه نفري در خيابانهاي تهران راه افتاديم.
همهجا خلوت بود، چون همه در بهشتزهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پيكان در خيابانهاي خلوت تهران بود. احمدآقا گفت: «برويم جماران.» امام فرمود: «خير.» عرض كردم: «آقا برويم منزل ما.» فرمود: «خير.» سؤال كرديم: «پس كجا برويم؟» امام فرمود: «منزل آقاي كشاورز.» من قبلاً يك منبري براي اين خانواده رفته بودم و معروف بود كه اينها از فاميلهاي امام هستند. آدرس منزل ايشان را نيز نداشتيم. فقط احمدآقا ميدانست كه در جاده قديم شميران و خيابان انديشه زندگي ميكند. به جاده قديم شميران جلوي سينماي صحرا آمديم. ماشين را كنار زدم. امام هم داخل ماشين بودند. احمدآقا دنبال آدرس منزل كشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوي منزل آقاي كشاورز در خيابان انديشه آمديم. احمدآقا گفت: «همين خانه است.» در منزل را زديم، پيرزني در را باز كرد، پيرزن اصلاً داشت سكته ميكرد و باورش نميشد خواب ميبيند يا بيدار است و قصه چيست؟»