روایتی از محمدجواد آسایش

ماجرای پیشنهاد ریاست سازمان مجاهدین خلق به دکتر شریعتی

محمدجواد آسایش می‌گوید: اوایل انقلاب، منافقین یك نمایشگاه از اطلاعیه‌هایشان را در دانشگاه تهران گذاشته بودند. کل اطلاعیه‌ها را در نمایشگاه گذاشته بودند اما اطلاعیه شماره‌ی 27 نبود. من می‌دانستم كه این اطلاعیه‌ی شماره‌ی 27 مربوط به زمانی است كه مجاهدین خلق از دكتر شریعتی درخواست كردند كه رئیس سازمان شود و دكتر شریعتی گفته این كار من نیست و مجاهدین خلق آن وقت ـ فكر كنم سال 52 بود ـ یك اطلاعیه دادند در اینكه شریعتی اهل مبارزه نیست.
سه‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۸

پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ دکتر علی شریعتی در دهه 40 و 50 شخصیتی جذاب برای جوانان محسوب می‌شد. از این‌رو جلسات سخنرانی او در حسینیه ارشاد با استقبال کم‌نظیر همراه بود. در این میان جریان‌های دیگر درصدد ارتباط با او بودند. حتی براساس روایت‌های تاریخی، سازمان مجاهدین خلق نیز در تلاش بود تا به هر طریق ممکن به شریعتی متصل شود.

محمدجواد آسایش در بخشی از کتاب خاطرات خود که توسط موسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ شده است روایت جالبی دارد. او می‌گوید:  یک‌روز با آقای مهریزی‌زاده به دفتر مركزی‌ منافقین در تهران آمدیم و با آقای اصغر محمدی كه از مركزیت منافقین بود و ما از قبل از انقلاب در دانشگاه با هم آشنا بودیم، صحبت کردیم. به او توضیح دادم و او همه‌ی حرف‌های مرا دقیق شنید. یك مطلب دیگری هم به او گفتم. 

اوایل انقلاب، منافقین یك نمایشگاه از اطلاعیه‌هایشان را در دانشگاه تهران گذاشته بودند. کل اطلاعیه‌ها را در نمایشگاه گذاشته بودند اما اطلاعیه شماره‌ی 27 نبود. 

من می‌دانستم كه این اطلاعیه‌ی شماره‌ی 27 مربوط به زمانی است كه مجاهدین خلق از دكتر شریعتی درخواست كردند كه رئیس سازمان شود و دكتر شریعتی گفته این كار من نیست و مجاهدین خلق آن وقت ـ فكر كنم سال 52 بود ـ یك اطلاعیه دادند در اینكه شریعتی اهل مبارزه نیست. 

می‌دانستم كه این اطلاعیه‌ی شماره‌ی 27 مجاهدین خلق علیه دكتر شریعتی است و برای همین در نمایشگاه، این اطلاعیه نبود... همان طوری كه منافقین یك كتاب هم چاپ كردند، خطبه‌های حضرت آیت‌الله طالقانی در نمازجمعه، یك خطبه به آخر مانده كه از منافقین انتقاد كرده، در آن كتاب نیست. 

من هم این داستان دفترشان در قم و یزد كه به بندرعباس و بیجار منتقل شود و موضوع اطلاعیه‌ی شماره‌ی 27 را به اصغر محمدی گفتم. ایشان حرف‌های مرا گوش كرد و تمام كه شد، به من گفت: جواد اگر دیگر از این شیطانی‌ها بكنی، می‌گویم گوشت را ببرند. 

الان وقتی حرف او یادم می‌آید وحشت می‌كنم. آن وقت چون كه از قبل از انقلاب، رفیق بودیم شوخی گرفتم. فكر كردم شوخی می‌كند. به قاسم مهریززاده هم گفت دیگر حق اینكه با جواد تماس بگیری نداری. من از دفتر ایشان که بیرون آمدم دیگر قاسم مهریززاده تا روزی که به همراه همسرش اعدام شدند ندیدم. چون سازمان به وی دستور داده بود با من هیچ گونه تماسی نداشته باشد. ظاهراً مهریززاده در حین عملیات ترور در مشهد دستگیر شده بود. ولی واقعاً بین دوست‌هایی كه داشتم و منافق شدند، سابقه‌ی مبارزاتی مهریززاده درخشان بود. همیشه دعا می‌كنم ان‌شاءالله خدا او را ببخشد...

این خبر را به اشتراک بگذارید:
ارسال نظرات