روایتی از تبعید خفتبار پهلوی اول
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ وقتى در 25 شهريور 1320، نيروهاى متفقين از قزوين و قم به سوى تهران حرکت کردند، رضاشاه ناچار از سلطنت استعفا داد و بىدرنگ به همراه خانوادهاش عازم بندرعباس شد و در آنجا توسط انگليسىها به جزيره «موريس» تبعید شد.
آیتالله سید حسین موسویکرمانی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده درباره وضعیت خفتبار رضا خان هنگام تبعید از ایران میگوید: رضاشاه در سال 1320 از ايران رفت. در آن موقع، من داشتم از کرمان مىآمدم. بين راه، ماشين ما بين اصفهان و نايين داغ کرده بود. راننده کنار نهر آبى توقف کرد. يک ساعت و نيم استراحت کرديم و ماشين هم خنک شد. سوار ماشين شديم، من پشت سر شوفر نشسته بودم، متوجه شدم از روبرو، از ـ سمت اصفهان ـ ماشينى چراغ زد که بايستيد. رضاشاه داخل ماشين بود. رضاشاه انگار مرده بود، رنگ به صورت نداشت، عين خاکستر شده بود. ماشينها را نگه داشتند تا ماشين رضاشاه از آن جا رد شود. پشت سرشان چهار افسر مسلسل به دست آمادهباش بودند. پنج دستگاه ماشين سوارى همراه آنها بود. پنج يا هفت دستگاه اتوبوس هم همراه آنها بود ولی صندلى نداشتند. تمام اتوبوسها را از کف تا سقف از اثاث و چمدانهاى رضاشاه پر کرده بودند. ماشينهاى آنها که رفت، ماشين ما حرکت کرد. دو، سه کيلومتر ديگر که رفتيم، به قهوهخانه رسيديم و ماشين توقف کرد. از ماشين پياده شدم و از قهوهچى درباره رضاشاه و همراهانش پرسيدم. گفت: «دو تا چايى، پشت سر هم ريختم و رضاشاه خورد و کمى هم اين جا نشست. دو تومان هم پول چايى داد. بعد بلند شد و با چوب خيزرانى که در دست داشت، شروع کرد به زدن گونىها! فکر کردم ديوانه است. من ايستاده بودم و او در حال زدن گونىها بود. ناگهان سرش را بلند کرد و گفت که توى اين گونىها چيه؟ گفتم: «قربان، گندم». گفت که «اين جا گندم خروارى چند»؟ گفتم: خروارى 8 تومان.»